۱۳۸۸/۱/۱۲

من عادت دارم شنیتسلم رو با یه نیمرو می خورم،امروز متوجه شدم این یه نوع نسل کشیه،هیتلر هم احتمالن از همین جاها شروع کرده!به هر حال،فکر کنم یه مدتی باید توی وبلاگ نوشتن رو تعطیل کنم،یعنی تقریبن همین کاری که این چند وقته کرده ام،اصولن وانمود کردن به چیزی که نیستی خوب نیست،من هم خوب نیستم و بهتره بهش وانمود نکنم،حداقل جلوی خودم،میشه گفت انقدر بدم که حتی کتاب هم با بی میلی می خونم و6 تا کتاب نخونده توی کتابخونه ام داستم که قبل عید انتظار داشتم تمومشون کنم ولی 5تاش هنوز نخونده به جای خودش باقیه!به هر حال فکر کنم فعلن به دفتر خاطرات نوشتن اکتفا کنم تا حالم خوب بشه !به هر حال اینم بگم،من ویرجینیا ولف رو خیلی دوست دارم ولی داستانهای کوتاهش از دردناکترین تجربه های کتاب خونی من بود،به گمونم میشد برای اکثر داستانها یه اسم مشترک انتخاب کرد؛یک روز باد وزید،درختها،گل،یک آدم دربک گراند!یا وقتی باد وزید و آدمها نبودند!به هر حال باد مسأله ی غیر قابل حذفی بود!به گمونم فرق داستان و شعر اینه که داستان قراره قابل درکتر از شعر باشه برای خواننده و کمتر اون رو در گیر ایهام یا دست کم ابهام کنه،
به هر حال فعلن تا بعد!