۱۳۸۷/۹/۴

از آرایشگاه میام،پدرم در اومد،مرغ پر کنده شدم،ههههههههههههههمممممممممم،عوضش خوشگل شدم،دردم که میومد می خندیدم،یارو گفت واسه چی می خندی،گفتم خب چی کار کنم جیغ بزنم؟گفت عمومن همین کارو می کنن!
یه چیزی هم هست،دردم میومد ولی خب دردش بد نیست یعنی درد جالبیه،کی بود می گفت زنا مازوخیستن؟(دو نقطه دی)کلن از آرایشگاه ،یعنی از محیطش خوشم نمیاد،یکی ازم پرسید فلانیو میشناسی توی دانشگاه شماس،گفتم چه شکلیه،گفت دماغشو عمل کرده،لباش هم بزرگه،گفتم اونجا صدی نود دخترا همین ریختین!
توی خیابون که راه می رفتم همه اش بغض داشتم،آآآآآآآآآآی که من از این شهر متنفرم!
این فیس بوک تستای با نمکی داره یکیش این بود که ببینین کدوم شخصیت سوئنی تاد هستین؟من شدم خانوم لاوت!واقعنم بیشتر از همه دوسش داشتم خیلی واقعی بود شخصیتش،اصولن هر کی شبیه منه فقط واقعیه!بقیه همه تخیلین!
من که همه ی داستانامو خیر سرم پاک کردم،پاشم برم دوباره بنویسمشون،حالا خوبه همه رو انقد خوندم و دستکاری کردم حفظم،بد هم نشد،ایده رو که دارم شاید اینبار اصلن بهتر نوشتمشون!
فعلن من احساس سکسی لیدی بودن داره خفه ام می کنه میرم بچسبم به رفیق شفیقم آینه،که یه کم قربون خودم و دست و پای بلوریم برم!
فعلن تا بعد!

۱۳۸۷/۹/۱

یعنی در نهایت حماقت یه سری فایلهایی رو پاک کردم که وقتی متوجه شدم می خواستم خودمو خفه کنم!اه!اه!حالم از خودم به هم می خوره!

۱۳۸۷/۸/۳۰

مرگ مشکوک خانوم "د"

خانوم "د" مرده !به همین سادگی،البته احتمالن برای خود خانوم "د" به همین راحتیها هم نبوده ولی خب از چشم ناظر حداقل در نگاه اول به همین سادگی بود ،خانوم "د" مرده بود،باز حالا اگه از زوایای مختلف هم به قضیه نگاه کنی می بینی که برای همه هم به یه اندازه ساده نبوده به عبارت دیگه برای بعضی ساده تر بوده و برای اون عده ای که ساده تر نبوده سخت تر بوده ،به هر حال سخت تر یا ساده تر خانوم "د" مرده و این مطالب دیگه توفیری به حال جنازه و حتی روح خانوم "د" که بعد از یک گریه ی مفصل بالای جسم متروکش،درست در نیمه شب مرگش خواب رو از نویسنده دزدیده و با دوتاچشم شیشه ای و نفسهایی که هنوز گرمه پشت سرش ایستاده و چیزهایی رو از پس گوش براش زمزمه می کنه نداره.

خانوم "د" در واقع اسمش خانوم "د" نیست مثل هر آدم دیگه ای که احتمالن اسمش "د" نمیشه باشه یا دست کم مادر خانوم "د" هم این ریسک رو نکرده بود که اولین نفری باشه که اسم دخترش رو "د" یا "ب" یا هر حرف دیگه ای میذاره،پس همونجور که از نگاه اول هم توی ذوق می زنه "د" یه اسم مستعاره ،ولی از اونجایی که هیچ مسئله ای توی این دنیا به سادگی چیزی که توی نگاه اول ازش به دست میاد نیست،اسم خانوم "د" هم یه اسم مستعار ساده یا کُمِش معمولی نیست،چون به عکس همه ی اسمهای مستعار که به حسب سلیقه و شخصیت دارنده اشون انتخاب میشن یا دست کم یه ردی از اسم صاحبشونو با خودشون دارن ،این اسم هیچ خاصیتی نداره،نه ردی از اسم خانوم "د" توشه و نه چیز مهم و فراموش نشدنی ای رو به ذهن خانوم "د" میاره ،در واقع حرف "د" برای خانوم "د" بی اهمیت ترین حرف از الفبای فارسی یا هر زبون دیگه ایه (اونقدر بی اهمیت که سال اول دبستان همیشه موقع از حفظ گفتن حروف الفبا ،این حرف رو جا مینداخت و کمتر خودشو مجبور به نوشتنش میدید طوری که فعل "شود" توی آخر جمله هاش از سر بی حوصلگی بدون "د" می موند) و اصلن همین بی خاصیت بودن اسمه که همه ی راهها روبر شناخت هویت واقعی خانوم "د" میبنده . حتی برای محکم کاری بنا به توصیه ی خانوم"د" دوجمله ی قبل که حاوی اطلاعاتی از گذشته ی خانوم"د" هستن حذف میشن چون خانوم "د" تمام طول راه رو از خونه اش تا توی اتاق نویسنده روی یک اسم مستعار بدون نقص فکر کرده و حالا که به یه اسم کاملن غیر قابل ردیابی رسیده هیچ جوره راضی نمیشه که زحمتاش به باد بره . خانوم "د" عزم راسخی داره که شناخته نشه،که البته این مطلب اخیر نویسنده رو با این شک دست به گریبان کرد که حالا که خانوم "د" قرار نیست شناخته بشه،چه ضرورتی اون رو به اتاق خواب نویسنده کشونده؟اما خانوم "د" روشن کرد که یک خانوم محترم و متعاقب اون،از یک خانواده ی محترمه که شناخته شدنش تحت هر شرایطی باعث از بین رفتن این هویت چندین ساله میشه اما بعد با یک تغییر نیم صفحه ای در حالت چهره با ژست یک روح سرگردان کهنه کار(و نه تازه مرده)که کمی هم به مالیخولیا دچاره،در حالی که یه رشته ی باریک از موهاش رو دور انگشت اشاره ی دست راستش می پیچید و باز میکرد با صدایی که چندان هم زمزمه نبود ادامه داد:"ولی بالاخره باید یه چیزی از من بمونه " و بعد وقتی که تاب رشته مویی رو که میپیچید از گوشه ی چشم محک میزد،با نرمی اولیه پرسید:"به نظرت من شبیه مونا لیزا نیستم؟" که البته نویسنده ارتباط مطالب مطرح شده رو درک نکرد اما استنتاج کرد که انگار قراره چیزی بنویسه.

به هر حال خانوم "د"مرده بود ولی از نگاه اول که میگذشتی قضیه به این سادگیها هم نبود،جسد خانوم "د" حوالی ساعت ده شب دقیقن یک دقیقه بعد از اینکه شوهرش سوت زدن رو متوقف کرد تا کلید رو از توی جیبش در بیاره و در رو باز کنه،دقیقن همون لحظه ای که در رو باز کرد وجسد زنش رو دید که روی زمین افتاده، توی آپارتمانش پیدا شده بود،کاملن مرده،بدون هیچ امیدی به بازگشت،پزشکی قانونی علت مرگ رو ناشی از مقدار متنابهی استون که توی معده ی مرحومه پیدا شده بود، تشخیص داده و محض توضیح اضافه کرده بود،مشکوک به خودکوشی...



راستش نرسیدم داستانو تموم کنم ولی از اونجایی که یه مدت نیستم گفتم یه تیکه ی کوچیکشو بذارم بالا،تا بعد بقیه اشو به دمش اضافه کنم،البته بیشتر از تا اینجایی که میذارم بالا نوشته ام ولی تیکه تیکه است که هنوز به هم وصله و پینه اش نکرده ام!


۱۳۸۷/۸/۲۴

,وقتی من کشتی کج نگاه می کنم

دستها تا بند دوم توی گوش،چشمها بسته ،سر توی کوسن مبل،هر دو دقیقه یه بار:"چی شد؟"
یکی نیست بگه خب مگه مجبوری!
پ.ن؛این چند وقته سرم شلوغ بود ولی فکر کنم تا قبل پایان هفته ی آینده یه داستان به مبارکی،هوا کرده،چشم دنیا را کور و گوشش را هم کربنمایم(به ضم نون خوانده شود!)