۱۳۸۷/۹/۳۰
باز بعد مدتها مطلبی پیش اومد که باعث شد خیلی از فکرای مزخرف بیاد توی ذهنم ،من عادت به بد کردن حال خودم دارم انگار از درد دادن به خودم خوشم میاد،باز داشتم بعد مدتها به ازدواج فکر می کردم،واقعن چیز مسخره ایه،به هر نوعیش مسخره است،فقط تبدیل هیجان زندگی به روزمرگیه،این که صبح که از خواب پامیشی می بینی اینی که بغل دستت خوابیده طبق قرار داد اینجاست ،این که بدتر از اون خودتم طبق قرار داد اونجایی،روزمرگی محض،این که نفهمی کی از هر دلیلی برای زندگی با شریکت خالی شدی،هر وقت به این مطلب فکر می کنم منزجر میشم،می تونم بگم جزء (فکر کنم)معدود دخترایی هستم که هیچ ذوقی نسبت به مساله ی ازدواج ندارم!بیشتر از هر چیزی می ترسونه من رو،حروم کردن روزای زندگیه،با آدمی که ممکنه دیگه نخوایش،بیشتر برام شبیه بیماری آسمه،چون هر وقت بهش فکر می کنم نه تنها خاقم که نفسمم تنگ میشه!چرا همه ی چیزای مزخرف توی دنیا تشویق میشن؟چرا انقدر با هر چیزی که توی دنیا مردم باهاش خوشن من مشکل دارم؟مرده شور ببره این روحیه ی گه گرفته ی منو!نمی دونم،فقط می دونم باز من روحیه ام به هم ریخته،،اعصابم یعنی!باز فیلم دیدم!چرا حالم بد میشه نمی دونم!باز پرسپولیسو دیدم اینبار با زیرنویس،نمی دونم اخیرن دچار اشک دم مشک شده ام و گریه ام می گیره یا واقعن گریه دار بود!خانه سیاه است رو هم بالاخره دیدم،باید بگم که حالم بدتر شد!
نمی دونم چرا اینجوریم وقتی حالم بد میشه همه ی خاطرات بد میاد رو،از پنج سالگی که خاطره ی شکل گرفته دارم تا به امروز هر خاطره ی بدی دارم میاد روو!نمی دونم حرف زدن اصلن مشکلی رو حل می کنه؟شاید،شاید نه!فکر کنم روانیم!باید یه روانکاو با شعور پیدا کنم،اگه برم پیش یکی که حرفای تخیلی بهم بزنه مجبور میشم علاوه بر همه ی در گیریهای درونیم وظیفه ی خطیر پایین گذاشتن موتور روانکاو عزیز رو هم به عهده بگیرم!
آره با این روحیه باید هدفون بذارم توی گوشم آهنگ خیام گوش بدم،که هی بگه هیچ،هیچ!بعدم محسن نامجو که بگه کلن به تخمم،سلیقه ام حرف نداره،عالیه!می خوام برم کتاب بخونم،یادداشتهای روزانه ی ویرجینیا وولف رو گرفته ام،من ذاتن آدم فضولیم،البته ویرجینیا وولف برام ورژن خارجی فروغه،وگرنه انقدر حرفای روزانه اش نمی تونست برام مهم باشه،به یه نتیجه ای رسیدم،هنر و دانش توی ایران از هر چیزی ارزونتره!مامانم خرید روزانه می کنه میشه 30 ،40 تومن من کتاب می خرم واسه دست کم دوهفته ،میشه دوازده تومن!البته یه فرض دیگه هم وجود داره ما روزانه عین گاو می خوریم!
هین کج و راست میشوم ولی هیچیم نخورده ام به جان تو!در واقع هر چی خورده ام این دو روزه بالا آورده ام!خدا این بیماریهای برهه ای گوارشی رو زیاد کناد که مایه ی حفظ تناسب اندام همی شود!
۱۳۸۷/۹/۲۷
۱۳۸۷/۹/۲۲
پی نوشت:به آشیانه ی فاخته رجوع شود!
۱۳۸۷/۹/۱۱
۱۳۸۷/۹/۴
یه چیزی هم هست،دردم میومد ولی خب دردش بد نیست یعنی درد جالبیه،کی بود می گفت زنا مازوخیستن؟(دو نقطه دی)کلن از آرایشگاه ،یعنی از محیطش خوشم نمیاد،یکی ازم پرسید فلانیو میشناسی توی دانشگاه شماس،گفتم چه شکلیه،گفت دماغشو عمل کرده،لباش هم بزرگه،گفتم اونجا صدی نود دخترا همین ریختین!
توی خیابون که راه می رفتم همه اش بغض داشتم،آآآآآآآآآآی که من از این شهر متنفرم!
این فیس بوک تستای با نمکی داره یکیش این بود که ببینین کدوم شخصیت سوئنی تاد هستین؟من شدم خانوم لاوت!واقعنم بیشتر از همه دوسش داشتم خیلی واقعی بود شخصیتش،اصولن هر کی شبیه منه فقط واقعیه!بقیه همه تخیلین!
من که همه ی داستانامو خیر سرم پاک کردم،پاشم برم دوباره بنویسمشون،حالا خوبه همه رو انقد خوندم و دستکاری کردم حفظم،بد هم نشد،ایده رو که دارم شاید اینبار اصلن بهتر نوشتمشون!
فعلن من احساس سکسی لیدی بودن داره خفه ام می کنه میرم بچسبم به رفیق شفیقم آینه،که یه کم قربون خودم و دست و پای بلوریم برم!
فعلن تا بعد!
۱۳۸۷/۹/۱
۱۳۸۷/۸/۳۰
مرگ مشکوک خانوم "د"
خانوم "د" مرده !به همین سادگی،البته احتمالن برای خود خانوم "د" به همین راحتیها هم نبوده ولی خب از چشم ناظر حداقل در نگاه اول به همین سادگی بود ،خانوم "د" مرده بود،باز حالا اگه از زوایای مختلف هم به قضیه نگاه کنی می بینی که برای همه هم به یه اندازه ساده نبوده به عبارت دیگه برای بعضی ساده تر بوده و برای اون عده ای که ساده تر نبوده سخت تر بوده ،به هر حال سخت تر یا ساده تر خانوم "د" مرده و این مطالب دیگه توفیری به حال جنازه و حتی روح خانوم "د" که بعد از یک گریه ی مفصل بالای جسم متروکش،درست در نیمه شب مرگش خواب رو از نویسنده دزدیده و با دوتاچشم شیشه ای و نفسهایی که هنوز گرمه پشت سرش ایستاده و چیزهایی رو از پس گوش براش زمزمه می کنه نداره.
خانوم "د" در واقع اسمش خانوم "د" نیست مثل هر آدم دیگه ای که احتمالن اسمش "د" نمیشه باشه یا دست کم مادر خانوم "د" هم این ریسک رو نکرده بود که اولین نفری باشه که اسم دخترش رو "د" یا "ب" یا هر حرف دیگه ای میذاره،پس همونجور که از نگاه اول هم توی ذوق می زنه "د" یه اسم مستعاره ،ولی از اونجایی که هیچ مسئله ای توی این دنیا به سادگی چیزی که توی نگاه اول ازش به دست میاد نیست،اسم خانوم "د" هم یه اسم مستعار ساده یا کُمِش معمولی نیست،چون به عکس همه ی اسمهای مستعار که به حسب سلیقه و شخصیت دارنده اشون انتخاب میشن یا دست کم یه ردی از اسم صاحبشونو با خودشون دارن ،این اسم هیچ خاصیتی نداره،نه ردی از اسم خانوم "د" توشه و نه چیز مهم و فراموش نشدنی ای رو به ذهن خانوم "د" میاره ،در واقع حرف "د" برای خانوم "د" بی اهمیت ترین حرف از الفبای فارسی یا هر زبون دیگه ایه (اونقدر بی اهمیت که سال اول دبستان همیشه موقع از حفظ گفتن حروف الفبا ،این حرف رو جا مینداخت و کمتر خودشو مجبور به نوشتنش میدید طوری که فعل "شود" توی آخر جمله هاش از سر بی حوصلگی بدون "د" می موند) و اصلن همین بی خاصیت بودن اسمه که همه ی راهها روبر شناخت هویت واقعی خانوم "د" میبنده . حتی برای محکم کاری بنا به توصیه ی خانوم"د" دوجمله ی قبل که حاوی اطلاعاتی از گذشته ی خانوم"د" هستن حذف میشن چون خانوم "د" تمام طول راه رو از خونه اش تا توی اتاق نویسنده روی یک اسم مستعار بدون نقص فکر کرده و حالا که به یه اسم کاملن غیر قابل ردیابی رسیده هیچ جوره راضی نمیشه که زحمتاش به باد بره . خانوم "د" عزم راسخی داره که شناخته نشه،که البته این مطلب اخیر نویسنده رو با این شک دست به گریبان کرد که حالا که خانوم "د" قرار نیست شناخته بشه،چه ضرورتی اون رو به اتاق خواب نویسنده کشونده؟اما خانوم "د" روشن کرد که یک خانوم محترم و متعاقب اون،از یک خانواده ی محترمه که شناخته شدنش تحت هر شرایطی باعث از بین رفتن این هویت چندین ساله میشه اما بعد با یک تغییر نیم صفحه ای در حالت چهره با ژست یک روح سرگردان کهنه کار(و نه تازه مرده)که کمی هم به مالیخولیا دچاره،در حالی که یه رشته ی باریک از موهاش رو دور انگشت اشاره ی دست راستش می پیچید و باز میکرد با صدایی که چندان هم زمزمه نبود ادامه داد:"ولی بالاخره باید یه چیزی از من بمونه " و بعد وقتی که تاب رشته مویی رو که میپیچید از گوشه ی چشم محک میزد،با نرمی اولیه پرسید:"به نظرت من شبیه مونا لیزا نیستم؟" که البته نویسنده ارتباط مطالب مطرح شده رو درک نکرد اما استنتاج کرد که انگار قراره چیزی بنویسه.
به هر حال خانوم "د"مرده بود ولی از نگاه اول که میگذشتی قضیه به این سادگیها هم نبود،جسد خانوم "د" حوالی ساعت ده شب دقیقن یک دقیقه بعد از اینکه شوهرش سوت زدن رو متوقف کرد تا کلید رو از توی جیبش در بیاره و در رو باز کنه،دقیقن همون لحظه ای که در رو باز کرد وجسد زنش رو دید که روی زمین افتاده، توی آپارتمانش پیدا شده بود،کاملن مرده،بدون هیچ امیدی به بازگشت،پزشکی قانونی علت مرگ رو ناشی از مقدار متنابهی استون که توی معده ی مرحومه پیدا شده بود، تشخیص داده و محض توضیح اضافه کرده بود،مشکوک به خودکوشی...
راستش نرسیدم داستانو تموم کنم ولی از اونجایی که یه مدت نیستم گفتم یه تیکه ی کوچیکشو بذارم بالا،تا بعد بقیه اشو به دمش اضافه کنم،البته بیشتر از تا اینجایی که میذارم بالا نوشته ام ولی تیکه تیکه است که هنوز به هم وصله و پینه اش نکرده ام!
۱۳۸۷/۸/۲۴
,وقتی من کشتی کج نگاه می کنم
یکی نیست بگه خب مگه مجبوری!
پ.ن؛این چند وقته سرم شلوغ بود ولی فکر کنم تا قبل پایان هفته ی آینده یه داستان به مبارکی،هوا کرده،چشم دنیا را کور و گوشش را هم کربنمایم(به ضم نون خوانده شود!)
۱۳۸۷/۸/۱۰
چیزی باعث شد به این فکر بیفتم که من مدتهاست به آسمون نگاه نکرده ام وحس شاعرانه نداشتم و احساساتی هم نشده ام!مدتهاست وقتی یه درخت می بینم سعی می کنم به این فکر کنم که چه بدقواره است یا چه بوی گندی میده.مدتهاست وقتی به دریاچه نگاه می کنم می گردم ببینم بازم می تونم مار ببینم که داره شنا می کنه توش و پوزخند بزنم ؟
من مدتهاست زور میزنم که منطقی باشم.با همه چی عاقلانه برخورد کنم ولی از قرار یا عقل ندارم یا با دنیا نمیشه این جوری تا کرد،در واقع با خودم نمی تونم این طوری تا کنم،عملن به خودم زجر می دم،نمی دونم چند ساله که من به جای بروز هر حسی فقط عصبانی شده ام تا ضعیف به نظر نیام!تا همیشه قبل اینکه گازم بگیرن همه رو پاره کرده باشم،عین سگای هار شده ام،شبا فقط وقت تنهاییم که میشه واسه همه ی اون حسایی که خورده ام یا با خشم عوضی ریختمشون بیرون غصه می خورم و گریه می کنم!مامانم می گه تو چرا همیشه عصبانی ای؟با یه کلام حرف دادت میره هوا و با جوابات چشم و چال مردمو کور می کنی و دل و روده اشونو میریزی به هم؟چون حوصله اشون رو ندارم،واقعن ندارم،توی خونه با کسی حرف نمی زنم ،بیرون هم اگه مجبور نباشم همینطور،مامانم میگه تو چرا حرف نمیزنی؟راس میگه دوسالی میشه اصلن باهاش حرف نزده ام نه با اون با هیشکی جز خودم ،در واقع مثل روانیا شده ام با خودم حرف می زنم همیشه،صبح تا شب،قبلنا فکر می کردم آدمای مختلفی توی ذهنم هستن موقع حرف زدن ولی الآن می دونم فقط خودمم،دیگه بچه نیستم که یه دوجین دوست خیالی یدک بکشم ،توی ذهنم به طرز روشنی خودم تنهام و مشکل اینجاست که دیگه مشکلی هم با خودم نمونده،که حلش کنم،در واقع اون چه رو که هستم کاملن پذیرفته ام اون هم نه از سر اجبار و نرسیدن زورم به خودم که از سر میل،با خودم مشکل ندارم ولی مثل اینکه همه با مشکل نداشتنم مشکل دارن،من حرف نمی زنم ،فقط بحث می کنم،نمی دونم تفاوتی که توی نظرم از این دو هست توی ذهن آدمای دیگه هم میاد یا نه،در واقع همیشه از موضعم دفاع می کنم ولی تا کسی هم کاریم نداشته باشه موضع ام رو مطرح نمی کنم،بدبختی دیگه اینه که همه ی آدما به طرز دل گزا و غم افزایی کسل کننده و نامطلوبن برای هم نشینی،انقدر که واقعن بعضی وقتا که طرف صحبتم میشن می خوام صادقانه ازشون بپرسم واقعن توی ذهن شما چی می گذره که باعث بیرون ریختن همچین آشغالی میشه؟ولی از طرف دیگه همه ی این آدما دارن زندگیشونو پیش می برن و منم که مثل خر توی گل ،وامونده ام و طرز فکرم هم با فرض این که خیلی چیز ویژه و تاپیه و تو مغز هیچ خر دیگه ای جز من هم این چیزا نگذشته هیچ کمکی به باز شدن راهم نیست،راستش توی کتابخونه نشسته بودم که یکی از ایرانیا که پشت سرم نشسته بود یه آهنگ از نوش آفرین گذاشت (صدای هدفونش بلند بود)و باعث شد اول خیلی بخندم و مسخره اش کنم ولی وسط خندیدنام ،خنده روی لبم ماسید چون یهو به نظرم رسید چه اهمیتی داره که کی از چی لذت می بره مهم اینه که لذت می بره،بعدش به نظرم رسید که حالا من که مثلن این همه سر و کون میزنم که فیلم خوب ببینم،آهنگ خوب گوش بدم یا چه می دونم سلیقه ی هنریم رو کنترل کنم و به نوعی رد فکر رو انداختم روی حسهام هیچ وقت تونسته ام به طرز ساده و راحتی که مثلن فلان دوستم که همیشه مسخره اش کردم به خاطر سلیقه ی مزخرفش از چیزی که گوش می دم لذت ببرم. در واقع یه واقعیته که من هیچ وقت از آهنگ نوش آفرین لذت نبرده ام و این باعث شده بگردم دنبال یه چیز بهتر برای خودم،ولی این گشتن باعث شده که همیشه چشمم دنبال چیزای بهتر باشه و از اون چیزی هم که یافته ام لذت نبرم ،یا واقعن لذت بخش نبوده،مثلن پینک فلوید ،موسیقیشون تحسین بر انگیزه چون قشنگه ولی لذتی که ازش برده ام لذت هم گون پنداری بوده که یه بدبختی مثل من این چیزایی رو که من هم حس کرده ام حس کرده ولی اگه بگم با شنیدنش شاد و یا نشئه شده ام دروغ گفته ام،چون صرفن باعث خمودگی بیشترم شده،به گمونم یه مدلی از غم خود تغذیه شدنه.از طرفی اگه شادی حس قشنگیه،پس من چرا از اینا خوشم میاد که اگه نه غمگین مه آلودن،واگه حس زیبایی شناسی من ایراد داره پس چرا هر کی یه کم مغز داره از همینا خوشش میاد؟به گمونم باید نتیجه بگیرم سلیقه ی هر کی کودن نیست عیب ور می داره و چون عیب ور میداره اونقدرا هم که به نظر با شعور میاد ،با شعور نیست.ندانم!نمی دونم واقعن بعضی وقتا فکر می کنم هیچ چیزی واقعن برای لذت بردن وجود نداره!حداقل هیچ چیز ثابتی!مثلن ادبیات به نظر من قشنگه ولی مشخصن فقط یه کتاب رو فقط بار اول که می خونم لذت میبرم ولی دفعات دیگه هیچ وقت اون لذتی رو که بار اول برده ام تجربه نمی کنم.در مورد موسیقی هم همینجور و سایر مطالب دیگه و مطلبی که من درک نمی کنم اینه که چه جوری آهنگ نوش آفرین رو میشه بعد پنج سال هنوز گوش داد و بالا نیاورد که هیچ باهاش سر تکون داد و با خُر خُر خواننده هم خونی کرد!باید بگم در واقع از کیفیت لذت نوی وجودم ناراضیم!به گمونم یه جاییش می لنگه!من همیشه در حال گیج خوردنم از این ور به اون ور !اگه این مرض رو بتونم درمان کنم فکر کنم خوب شم،شاید هم بدتر شم!
اه!وقتی این وبلاگو زدم فقط می خواستم توش داستانامو بذارم ولی همه ی داستانام نصفه است،اونا هم دلمو می زنن،خیلی زود و باعث میشه که اینجا هم چرندهای قبلیمو ببافم!دوست ندارم،واقعن دوست ندارم!
همین روزا یکی دوتا از داستانامو تموم می کنم و میذارم بالا!یه کتاب از کتابخونه گرفتم در باره ی ادبیات اروپا باید جالب باشه،البته اگه بتونم توی دوهفته تمومش کنم،این رو هم که چرا شب امتحان مالایی وبلاگ نوشتنم گرفته نمی دونم ،احتمالن دارم تست می کنم ببینم می تونم فارسی حرف بزنم یا ...؟
الآن احساس می کنم من با تمامی میمونهای روی درختای دور افتاده ترین نقاط آمازون می تونم ارتباط برقرار کنم و حکاکی روی دیواره ی غارها رو هم بخونم،داستان "پدران آدم" صادق هدایت رو صبح می خوندم به نظرم رسید هدایت دکترای ادبیات مالایی داشته!احساس غار نشین بودن می کنم!
"خواه،خواه،بوکو ،بوکو کواه"
ترجمه:"شب بخیر من رفت بالای اولین درخت نارگیلی که پیدا کرد خوابید"
پ.ن؛شب وحشتناک چخوف رو که خوندم کلی خندیدم،آخه وقتی بینوایان رو خوندم به نظرم رسید این روانی(آقای هوگو رو عرض می کنم)کیه دیگه،مثل اینکه چخوف هم همچین نظری داشته!
۱۳۸۷/۷/۳۰
۱۳۸۷/۷/۲۸
دلم می خواد یه کم فیلم تولید داخل رو ببینم ،وضعیتم راجع به سینمای ایران مثل وضع دوسال پیشم نسبت به ادبیات معاصر ایرانه یعنی کاملن بی اطلاعم کاملن ازش و یه فیلم درس درمون ایرانی هم به زور دیده ام!
۱۳۸۷/۷/۲۳
به هرحال،
روزای آخر دانشگاهم داره میاد از این هفته هم بگذریم دانشگاه تعطیل بعدم امتحانا... بعدم... هیچی ...سرگردونی!
وضع کی بوردمم به هم ریخته و الآن دارم با فلاکت محض مینوسم یک عدد پشه هم گذاشته دنبالم که از روی خالهاش به گمونم همونی میاد که اگه بزنتت بعد سه روز میمیری!به هر سو فعلن سفت چسبیده ام به صندلی!
ای بابا سرویس کرد مارو! اگه خبری نشد ازم احتمالن مرده ام
۱۳۸۷/۷/۱۹
به علت یک مکالمه ی مفرح و کومیک ابتر ماند
۱۳۸۷/۷/۸
۱۳۸۷/۶/۳۱
۱۳۸۷/۶/۲۵
به نوشته هام که نگاه می کنم می بینم که به طرز چشم گیری در فحش دادن به صورت نوشتاری به شکلی که به داستان بخوره پیشرفت کرده ام،متن آخرین چیزی که شروعش کرده ام پر از فحشای درست درمونه،نوشتنم داره پیش میره هر چند که دچار یبوست ادبی شده ام ولی روزا از دو خط و سه خط گرفته تا سه چهار پاراگراف می نویسم،قبلنا یه مشکلی داشتم اونم اینکه فکر می کردم نوشته ای که با یه حس خاص شروع میشه باید با همون حس ادامه پیدا کنه و تموم بشه به همین خاطر نوشته هام عمومن کوتاه و اگر بلند خسته کننده میشد که جایی جز سطل آشغال نمیشد براش متصور بود،اما حالا انگار که بازی می کنم با هر حسی پای داستان میشینم و سعی می کنم با همون حس داستان رو ادامه بدم،مثل داستانایی می مونه که توسط چند نفر نوشته میشه،به هر حال به نظرم نتیجه اش خوبه،یعنی بهتر از قبله.
درسا هم این چند وقته بد جوری روی اعصاب می ره کاملن به این فکرم که رشته رو عوض کنم!با اینکه نمره های ریاضیم کاملن خوبه و بقیه ی درسام هم بدتر از بقیه ی کلاس نیست ولی واقعن بعضی وقتا سرم سر کلاس گیج میره،هزار بار از خودم پرسیده ام سر این کلاسای کوفتی چی کار می کنی؟واقعن این سوال هزار بار توی ذهنم میپیچه،حالا که چی؟تو واقعن می خوای مهندس شی؟واقعن؟دارم به رشته هایی که ممکنه دوست داشته باشم فکر می کنم به هر حال فاکتور استقلال رو نمی تونم از ذهنم دور کنم واسه ی همین باید ببینم چی می تونه بهترین انتخاب باشه.اگه مجبور بشم دانشگاهم رو عوض کنم کاملن شرایط جدا زندگی کردنم فراهم میشه بدون هیچ آخ و اوخی!فعلن دارم فکر می کنم،تا چی بشه!بعضی وقتا فکر می کنم این همه وقت که تلف کرده ام بسمه،بعضی وقتا هم فکر می کنم خوندن این رشته هم یه اتلاف وقت دیگه است!مونده ام اون وسط!تا ببینم چی پیش میاد.
دیگه اینکه واقعن بعضی مواقع حس می کنم دلم سکوت مطلق می خواد ،صبحها من به جای ساعت عمومن با صدای دمپایی که روی سنگ کشیده میشه یا سیفون یا یه همچین چیزی پا میشم جالب اینکه مسئول این سر و صدا ها معمولن بعد تموم شدن کارش با خیال راحت می گیره می خوابه،منم تا صبح صداهایی رو باعث از خواب پریدن مکرر میشن میشمرم!
فیلم "آوتم سوناتا "رو می دیدم،شخصیت مادر به طرز هول انگیزی شبیه من بود و باعث شد هر چی ته مونده ی میل به بچه داشتن توی وجودم بود از بین بره،میشه گفت به همون خودخواهی و کم حوصلگی هستم،گاهی فکر می کنم فایده ی دیدن این همه فیلم چیه؟
در آخر هم یه دیالوگ کاملن صمیمانه رو اضافه می کنم
من:"نرمین،چرا اصرار داری که دوست من باقی بمونی؟"
نرمین(دوست اجباری ترکم):"تو با هوشی و من اعتقاد دارم که قلب مهربونی داری"
من(با پوزخند):"خیلی هم مطمئن نباش"
نرمین:"می دونی سما(چیزی که منو صدا می کنه)من از آدمای سخت خوشم میاد"
من:"باشه هر طور میلته"
در پایان این گفتگو من به جماعت فیس بوک دعوت شدم و تقریبن هر روز آدمهایی که اصلن فکرشم نمی کردن میان می گن دلشون برام تنگ شده ،بعضی وقتا خنده ام می گیره ،بعضی وقتا هم معذب می شم چون در واقع به هیچ کدومشون هیچ وقت فکر نکرده بودم،هیچ کدوم هم برام مهم نبودن
۱۳۸۷/۶/۷
یه دو هفته ای هست که دارم فکر می کنم من شبیه کیم؟یعنی شبیه کی شده ام تا اینکه دو سه روز پیش یادم اومد یعنی در واقع یادم افتاد راستش خونه ی بابا بزرگم یه قاب عکس همیشه بالای دیوار بود که صورت یه زن بود ،الان که دارم خاطرات و واقعیت رو جفت هم می ذارم به نظرم رسید که احتمالن باید عکس خیلی جوونیای عمه ی بزرگم بوده باشه،شاید بیست و چار،پنج سالگی یا همین حدود،خلاصه من وقتی بچه بودم همیشه یه علامت سوالی نسبت به این عکسه توی ذهنم بود،نه نسبت به این که کیه؟چون اون موقع بچه تر از این بودم که بخوام راجع به هویت یه عکس کنجکاو بشم .نمی دونم همیشه یه احساس کنجکاوی خاصی نسبت به عکسه داشتم که چرا اون بالاست؟سوال دیگه ام این بود که چرا این عکسش رو زدین این بالا مگه عکس بهتری از این یارو نداشتین؟(آخه تار بود)ولی خب چون تار بود همیشه با علاقه ی زیادی نگاهش می کردم که بتونم اجزای صورتشو از هم تشخیص بدم ،به هر حال همیشه ازش خوشم میومد.بعدتراش وقتی یه کم بزرگتر شدم دیگه عکسه اون بالا توی هال نبود که از چند و چونش سوال کنم،خلاصه همین چند روز پیش یهو یادم افتاد چقدر شبیه اون عکسه شده ام.بگذریم،ولی واقعیت اینه که اگه اون عکس ،عکس عمه ام بوده فقط قیافه ام نیست که داره شبیهش میشه .راستش کلن دارم به این نتیجه می رسم که بیشتر شبیه عمه هام هستم تا خاله هام یا مادرم،از اخلاق جدید مشابهی هم که پیدا کرده ام می تونم خرید ماسک و کرم رو نام ببرم،راستش من قبلنا لوازم آرایش خیلی دوست داشتم ولی الان همه اشون در حال پوسیدن توی کمدم هستن،عوضش هر دفعه که می رم بیرون یه خروار ماسک و کرم و لوسیون به وسایلم اضافه میشه،مامانم هم البته این قضیه رو بیشتر از خرید لوازم آرایش دوست داره و معتقده که حداقل اگه پول خرج می کنم به پوستم گه نزده ام.راستش کاملن به موجود مصرفی ای بدل شده ام ولی کاملن دارم ازش لذت میبرم.آخرین باری که یه ست جدید لباس زیر خریدم خواهرم با صدای بلند بهم گفت که شبیه " استوپید گرل" ِ "پینک"شده ام ،من هم در دم آهنگ مربوطه رو گذاشتم وپریدم وسط هال و یک فشن شوی مستهجن با لباس زیر مذکور اجرا کردم که منجر به پایین کشیده شدن همه ی پرده ها در عرض یک ثانیه شد!
راستی مامانم هم بعد حدودن یه ماه داره بر می گرده (این برای مامان من یک قدم کاملن استراتژیک محسوب میشه)و واقعیت تلخ اینه که هر کی سر توی این خونه کنه فکر می کنه وارد خوکدونی شده یا دست کم به صورت مودبانه موزه ی تاریخی برای یادمان واقعه ی دردناک هیروشیما!واقعیت تلخ تر اینه که یه ماه پیش اینجا این شکلی نبود و از این دو دردناکتر این که تصمیم گرفته ام که وقتی مامانم بر می گرده خونه شبیه یه ماه پیش باشه که فکر نکنه زبونم لال زبونم لال ما موجودات کثیف و بدتر از اون بی عرضه ای هستیم،فعلن که دو عدد لچه گوشه* در حال سر و کله زدن با این حجم عظیم کثافتیم!با مامانم هم به وضعیت جالبی رسیده ایم دقیقن وضعمون شبیه دو نفر آدمیه که با هم تو جنگ تن به تن تا ته جون جنگیده ان و الآن هر کدوم یه گوشه افتاده ان و به اون یکی می گن هر کار می خوای بکنی بکن من دیگه نیستم،حالت خوبیه،به ویژه که من هم در حال جمع آوری نیرو هستم و دیگه از اون حالت زار و نزار همیشگی در اومده ام جالب اینجاست که مامانم چند وقت پیشا بهم می گفت اگه واقعن می خوای برو خوابگاه زندگی کن،من هم فعلن در حال سبک سنگین کردن پیشنهادم،قضیه اینجاست که جاذبه ها و دافعه های دو طرف با هم برابری می کنه و من مونده ام سرگردون که کدوم به کدوم می چربه؟فعلن که راحتم دلیلی نداره تغییرش بدم،اما دورنمای اون طرف هم هوس انگیزه،نمی دونم حالا تا چی بشه!
*این کلمه،یک کلمه ی طالقانیه و چیزی معادل لچک به سر یا ضعیفه یا یه همچین چیزایی.
پ.ن؛ضد حال ترین شرایط دنیا وقتی پیش میاد که یه کتاب رو با هیجان دنبال کنی و وقتی فکر می کنی به تهش رسیدی متوجه بشی که کتاب به صورت ناقص دانلود شده.
پ.ن؛قصد دارم یه آرشیو از کتابهای الکترونیکی ای که دارم درست کنم،دیگه توی کامپیوترم خیلی زیاد شدن باید منتقلشون کنم که جا باز شه.
پ.ن؛علت اینکه ما ایرانیها کتاب نمی خونیم این نیست که ما آدمهای بی فرهنگی هستیم به عکس به این دلیله که از شدت انباشت مطالب توی ذهنمون هر کدوممون یه وبلاگ زده ایم و نظریات خیلی جدیمون رو ارائه میدیم و وقت نداریم که کتاب بخونیم و حداقل وبلاگهای بقیه رو؛داشتم به حجم وبلاگهای فارسی نگاه می کردم که به این نتیجه رسیدم.
۱۳۸۷/۵/۲۸
و اما چیزی که به شدت مایه ی نا امیدیم شد؛داریوش آشوری واقعن مترجم فوق العاده ایه از اونجا اینو می گم که کارهای نیچه با اون همه دوپهلو گوییهاش که پدر خواننده رو در میاره باید پدر مترجم رو صد برابر در بیاره تا استخراج کنه واقعن منظورش چی بوده و داریوش آشوری در مقایسه با مترجمهای دیگه این کار رو واقعن خوب انجام داده.خیلی خورد تو ذوقم مثل همیشه که از بی سوادیم می خوره توی ذوقم چون توی همون حیث و بیث خوندن مقاله فهمیدم ترجمه ی کارهای نیچه رو از همون خیلی جوونیش شروع کرده.واقعن همیشه وقتی به یه آدم اینجوری با سواد فکر می کنم این سوال برام پیش میاد پس من چرا انقدر بی سوادم؟سوال دیگه اینکه پس من کی با سواد میشم؟راستش وقتی می رفتم کلاس اول همه بهم می گفتن دیگه داری با سواد میشی،ما که تا همین امروز این سواد رو به چشم ندیدیم .
نتیجه ی اخلاقی ای که از خوندن این مقاله بر من مسجل شد ؛
1)از آدمهای پرسر و صدا فاصله بگیرم چون ممکنه موجشون منو بگیره.
2)وقتی حرف یه نفر رو نمی فهمی دو امکان وجود داره یا تو نفهمی یا اون ،هر دو امکان رو باید در نظر گرفت.
۱۳۸۷/۵/۲۷
به هر حال این یه توصیفی بود به احوالات من،احتمالن این رو میذارم جزء پروفایلم،نوشتن رو هم به زودی شروع می کنم! و همینطور پیدا کردن آدمهای جدید رو!واقعن احساس می کنم این بار رو باید هر چه زودتر از خودم بتکونم