۱۳۸۷/۸/۱۰

چیزی باعث شد به این فکر بیفتم که من مدتهاست به آسمون نگاه نکرده ام وحس شاعرانه نداشتم و احساساتی هم نشده ام!مدتهاست وقتی یه درخت می بینم سعی می کنم به این فکر کنم که چه بدقواره است یا چه بوی گندی میده.مدتهاست وقتی به دریاچه نگاه می کنم می گردم ببینم بازم می تونم مار ببینم که داره شنا می کنه توش و پوزخند بزنم ؟

من مدتهاست زور میزنم که منطقی باشم.با همه چی عاقلانه برخورد کنم ولی از قرار یا عقل ندارم یا با دنیا نمیشه این جوری تا کرد،در واقع با خودم نمی تونم این طوری تا کنم،عملن به خودم زجر می دم،نمی دونم چند ساله که من به جای بروز هر حسی فقط عصبانی شده ام تا ضعیف به نظر نیام!تا همیشه قبل اینکه گازم بگیرن همه رو پاره کرده باشم،عین سگای هار شده ام،شبا فقط وقت تنهاییم که میشه واسه همه ی اون حسایی که خورده ام یا با خشم عوضی ریختمشون بیرون غصه می خورم و گریه می کنم!مامانم می گه تو چرا همیشه عصبانی ای؟با یه کلام حرف دادت میره هوا و با جوابات چشم و چال مردمو کور می کنی و دل و روده اشونو میریزی به هم؟چون حوصله اشون رو ندارم،واقعن ندارم،توی خونه با کسی حرف نمی زنم ،بیرون هم اگه مجبور نباشم همینطور،مامانم میگه تو چرا حرف نمیزنی؟راس میگه دوسالی میشه اصلن باهاش حرف نزده ام نه با اون با هیشکی جز خودم ،در واقع مثل روانیا شده ام با خودم حرف می زنم همیشه،صبح تا شب،قبلنا فکر می کردم آدمای مختلفی توی ذهنم هستن موقع حرف زدن ولی الآن می دونم فقط خودمم،دیگه بچه نیستم که یه دوجین دوست خیالی یدک بکشم ،توی ذهنم به طرز روشنی خودم تنهام و مشکل اینجاست که دیگه مشکلی هم با خودم نمونده،که حلش کنم،در واقع اون چه رو که هستم کاملن پذیرفته ام اون هم نه از سر اجبار و نرسیدن زورم به خودم که از سر میل،با خودم مشکل ندارم ولی مثل اینکه همه با مشکل نداشتنم مشکل دارن،من حرف نمی زنم ،فقط بحث می کنم،نمی دونم تفاوتی که توی نظرم از این دو هست توی ذهن آدمای دیگه هم میاد یا نه،در واقع همیشه از موضعم دفاع می کنم ولی تا کسی هم کاریم نداشته باشه موضع ام رو مطرح نمی کنم،بدبختی دیگه اینه که همه ی آدما به طرز دل گزا و غم افزایی کسل کننده و نامطلوبن برای هم نشینی،انقدر که واقعن بعضی وقتا که طرف صحبتم میشن می خوام صادقانه ازشون بپرسم واقعن توی ذهن شما چی می گذره که باعث بیرون ریختن همچین آشغالی میشه؟ولی از طرف دیگه همه ی این آدما دارن زندگیشونو پیش می برن و منم که مثل خر توی گل ،وامونده ام و طرز فکرم هم با فرض این که خیلی چیز ویژه و تاپیه و تو مغز هیچ خر دیگه ای جز من هم این چیزا نگذشته هیچ کمکی به باز شدن راهم نیست،راستش توی کتابخونه نشسته بودم که یکی از ایرانیا که پشت سرم نشسته بود یه آهنگ از نوش آفرین گذاشت (صدای هدفونش بلند بود)و باعث شد اول خیلی بخندم و مسخره اش کنم ولی وسط خندیدنام ،خنده روی لبم ماسید چون یهو به نظرم رسید چه اهمیتی داره که کی از چی لذت می بره مهم اینه که لذت می بره،بعدش به نظرم رسید که حالا من که مثلن این همه سر و کون میزنم که فیلم خوب ببینم،آهنگ خوب گوش بدم یا چه می دونم سلیقه ی هنریم رو کنترل کنم و به نوعی رد فکر رو انداختم روی حسهام هیچ وقت تونسته ام به طرز ساده و راحتی که مثلن فلان دوستم که همیشه مسخره اش کردم به خاطر سلیقه ی مزخرفش از چیزی که گوش می دم لذت ببرم. در واقع یه واقعیته که من هیچ وقت از آهنگ نوش آفرین لذت نبرده ام و این باعث شده بگردم دنبال یه چیز بهتر برای خودم،ولی این گشتن باعث شده که همیشه چشمم دنبال چیزای بهتر باشه و از اون چیزی هم که یافته ام لذت نبرم ،یا واقعن لذت بخش نبوده،مثلن پینک فلوید ،موسیقیشون تحسین بر انگیزه چون قشنگه ولی لذتی که ازش برده ام لذت هم گون پنداری بوده که یه بدبختی مثل من این چیزایی رو که من هم حس کرده ام حس کرده ولی اگه بگم با شنیدنش شاد و یا نشئه شده ام دروغ گفته ام،چون صرفن باعث خمودگی بیشترم شده،به گمونم یه مدلی از غم خود تغذیه شدنه.از طرفی اگه شادی حس قشنگیه،پس من چرا از اینا خوشم میاد که اگه نه غمگین مه آلودن،واگه حس زیبایی شناسی من ایراد داره پس چرا هر کی یه کم مغز داره از همینا خوشش میاد؟به گمونم باید نتیجه بگیرم سلیقه ی هر کی کودن نیست عیب ور می داره و چون عیب ور میداره اونقدرا هم که به نظر با شعور میاد ،با شعور نیست.ندانم!نمی دونم واقعن بعضی وقتا فکر می کنم هیچ چیزی واقعن برای لذت بردن وجود نداره!حداقل هیچ چیز ثابتی!مثلن ادبیات به نظر من قشنگه ولی مشخصن فقط یه کتاب رو فقط بار اول که می خونم لذت میبرم ولی دفعات دیگه هیچ وقت اون لذتی رو که بار اول برده ام تجربه نمی کنم.در مورد موسیقی هم همینجور و سایر مطالب دیگه و مطلبی که من درک نمی کنم اینه که چه جوری آهنگ نوش آفرین رو میشه بعد پنج سال هنوز گوش داد و بالا نیاورد که هیچ باهاش سر تکون داد و با خُر خُر خواننده هم خونی کرد!باید بگم در واقع از کیفیت لذت نوی وجودم ناراضیم!به گمونم یه جاییش می لنگه!من همیشه در حال گیج خوردنم از این ور به اون ور !اگه این مرض رو بتونم درمان کنم فکر کنم خوب شم،شاید هم بدتر شم!

اه!وقتی این وبلاگو زدم فقط می خواستم توش داستانامو بذارم ولی همه ی داستانام نصفه است،اونا هم دلمو می زنن،خیلی زود و باعث میشه که اینجا هم چرندهای قبلیمو ببافم!دوست ندارم،واقعن دوست ندارم!

همین روزا یکی دوتا از داستانامو تموم می کنم و میذارم بالا!یه کتاب از کتابخونه گرفتم در باره ی ادبیات اروپا باید جالب باشه،البته اگه بتونم توی دوهفته تمومش کنم،این رو هم که چرا شب امتحان مالایی وبلاگ نوشتنم گرفته نمی دونم ،احتمالن دارم تست می کنم ببینم می تونم فارسی حرف بزنم یا ...؟

الآن احساس می کنم من با تمامی میمونهای روی درختای دور افتاده ترین نقاط آمازون می تونم ارتباط برقرار کنم و حکاکی روی دیواره ی غارها رو هم بخونم،داستان "پدران آدم" صادق هدایت رو صبح می خوندم به نظرم رسید هدایت دکترای ادبیات مالایی داشته!احساس غار نشین بودن می کنم!

"خواه،خواه،بوکو ،بوکو کواه"

ترجمه:"شب بخیر من رفت بالای اولین درخت نارگیلی که پیدا کرد خوابید"

پ.ن؛شب وحشتناک چخوف رو که خوندم کلی خندیدم،آخه وقتی بینوایان رو خوندم به نظرم رسید این روانی(آقای هوگو رو عرض می کنم)کیه دیگه،مثل اینکه چخوف هم همچین نظری داشته!

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

جالبه! شما هم پس به این درد دچارین! آدم با دیگران حرف می زنه بعد می بینه یا نمی فهمن و یه چیز دیگه می گن، یا ناراحت می شن و بهشون بر می خوره (و نمی فهمی چرا!)، یا بعضی وقتا مکث می کنن و از عمق حماقت، نگاهی به خیال خودشون عاقل اندر سفیه به آدم می کنن، بعد یواش یواش آدم احساس می کنه که دیگران دیوار هستن، و بعد از سال ها به این نتیجه می رسه که احتمالا توی سیاره ای جدا از دیگران زندگی می کنه! هه هه! و بعد شروع می کنه به حرف زدن با خودش. و فکر می کنم که این با خود کلنجار رفتن و با خود حرف زدن هم نتیجه اش می شه موسیقی و نقاشی و شعر و داستان و هنر های دیگه (البته "بینوایان" باید نتیجه ی حوصله ی بیش از اندازه ی یک آدم روده دراز باشه!)
این یعنی احمق ها و زبون نفهم های جهان نقش بسیار مهمی در آفرینش آثار هنری دارن! نیچه هم احتمالا به همین درد دچار بوده که یه جا بعد از کلی بد و بیراه گفتن، چیزی به این مضمون می فرماید: با شناختن هر چیزی در دیگران، آن چیز را در آنان شعله ور می کنیم. پس باید که از خردان پرهیز کرد!
به هر حال من که تا حالا با آدمی که دیوار نباشه برخورد نکردم! احتمالا به بیان اقتصادی، کالای بسیار کمیابیه و دست نیافتنی! و به تعبیر شاعرانه، به قول شاملو، نامش سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد! (هوس شعر کرده بودین؟)

و نوش آفرین. من تا حالا درک نکردم که چه انگیزه ای باعث می شه که کسی وقتش رو بذاره برای همچین چیزایی (البته کوچک ترین تلاشی هم برای درکش نکردم و نمی کنم!). ولی به هر حال بازار قاعده های روشن و قطعی خودش رو داره، مثل عرضه و تقاضا، و باید به قوانینش احترام گذاشت. ولی من چیزای چند بار مصرف تری هم پیدا کردم. مثلا توی موسیقی، برای من موسیقی کلاسیک چنین حالتی داره. بعضی آهنگ ها رو بارها و بارها گوش دادم و خسته نشدم. مثلا سمفونی 5 بتهوون رو شاید تا حالا دوهزار دفعه گوش کردم (چندین سال پیش بعضی وقتا هر روز و روزی چند بار گوش می کردم!) و این دیوونه بازی هرگز باعث نشد که ازش دلزده بشم، و این برای آدم کم حوصله ای مثل من جالب توجهه. شاید موسیقی هرچه چند صدایی تر و پیچیده تر باشه، چند بار مصرف تره. شایدم کیفیت دیگه ای باعث زیبا شدن موسیقی می شه، هان؟ نمی دونم!
(آخرین باری که این سمفونی 5 رو گوش کردم کی بود؟ دو سال پیش؟ سه سال پیش؟ اوووه خیلی وقته! برم گوش بدم ببینم هنوزم حوصله اش رو دارم یا نه)

اون آدمی هم که توی کامنت قبلی نوشتین فحش می ده و سایتی داره به اسم سینمای آزاد، زکریا هاشمی نیست، باید بصیر نصیبی باشه. این فیلمساز بوده و تشکیلاتی داشته به اسم سینمای آزاد که فیلم هایی می ساخته از نوع فیلمای موج نویی و توی تلویزیون ملی ایران و جاهای دیگه پخش می کردن.
هرکسی به هر حال روشی داره، ولی یه دلیل علاقه ی این آدم به فحش دادن اینه که چپه! و آدم چپ، هرچه در فحاشی و برچسب زدن پیشرفته تر باشه به آرمان های پرولتاریا نزدیک تره! زکریا هاشمی آدم بی سر و صداییه و اهل این حرفا نیست. تو این سال های تبعید برای این که اموراتش بگذره ظرفشویی و آشپزی و از این جور کارا می کرده و چند تا هم کتاب نوشته و همین.

ببینم، مالایی یعنی زبون مالزیایی؟

راستی ارتباط برقرار کردن با میمون ها هم به نظر من موهبتی ست گرانبها.

samaneh گفت...

نمی دونم ،راستش من از بیان این مطلب که آدما احمقن خسته شدم،به جهنم که احمقن،در واقع مشکل اینه که الآن مطمئن نیستم احمق کیه؟من یا اونا!
به هر حال فهمیدنش هم دردیو دوا نمی کنه،هر کدوم که احمقه یا نیست شیوه ی زندگیش به هر حال تغییری نمی کنه!در مورد نوش آفرین یارو انقدر فش فش می کنه که آدم سر درد می گیره،اما در مورد چیزایی که موسیقین واقعن ،باید بگم نه این که لذت نمی برم ولی اون لذت اول هیچ وقت دیگه ای حاصل نمیشه،مثلن من آهنگ
lay lady lay/dylan
رو که بار اول شنیدم احساس کردم تا آخر عمر می تونم با این آهنگ زندگی کنم ولی پنجمین بار متوالی که شنیدمش گفتم حالا بی خیال دیگه!جنبه داشته باش!
در مورد اون آقای بصیر نصیبی یا هر کی که هست باید بگم حدس زدم که یا چپ باشه یا عضو مجاهدین،چون سیستمش اون شکلی بود ولی بیشتر به نظرم رسید سمپات مجاهدینه،آخه چپا قبلنا یه شعورایی داشتن،یه سری هنرمندا هم یه دوره ای همه چپ بودن!
من واقعن درک نمی کنم چپا چرا چپن هنوز؟روسیه که گندش در اومد خودش،خودشون هم که همه دارن توی آمریکا و انگلیس و کشورهای امپریالیستی زندگی می کنن،کجاشون چپه من نمی فهمم؟کی بود می گفت یادم نیست،می گفت اینا جرات دارن برن دو روز تو روسیه زندگی کنن،چپ بودن یادشون میره!
بله همون زبان مالزیاییه،زبان که البته نه،بیشتر پاد زبان،یا فحش به زبان!
آره دارم روی درخت پریدن رو تمرین می کنم بلکه توی کامیونیتی میمونها یه چیزی بشم،بین آدما که به جایی نرسیدیم.
فقط یه چیز دیگه،آدما اگه در حد دیوار هم بودن و سرشون به کار خودشون بود خوب بود،ولی نیست

Reza Rashid pour گفت...

تو داری یه پروسه رو طی میکنی پروسه ایی که فقط آدمهایی طی میکنن که نگاه متفاوت دارن به هر چیز. این فضایی که توش هستی ماندگار نیست . یه اتفاق ساده ، تنها چیزی که کم داری همینه، یه اتفاق ساده که اونم می افته. زمان و نوعش مشخص نیست ولی برای دگرگون کردن کفایت میکنه. وقتی کسی قابلیت درک تورو نداره و تو اینو میفهمی یاد بگیر که تو دیگری و درک کنی.چون این تو هستی که نمیخوای مثل دیگران گوسفند وار زندگی کنی. از کوزه برون همان طراود که در اوست.درون آدمها توجیح کنندۀ رفتار بیرونیشونه.منتظر اون اتفاقی که گفتم باش. بعضی وفتها میافته ولی ما رومون اونوره.
در مورد بصیر نصیبی هم اگه اطلاعات بیشتری خواستی یعنی اگه برات جالب بود من از نزدیک میشناسمش میتونم برات روشنتر کنم ولی نه به صورت کامنت.

ناشناس گفت...

مثل این که شما هم با من هم عقیده هستین که به هر حال کیفیتی به نام حماقت در این دنیا وجود داره، ولی سوال اینه که احمق "من"ام یا "دیگران".
از طرف دیگه می شه به وجود حماقت در این دنیا باور داشت، ولی با یک فرض پیشینی، چیزی از جنس تعصب و ایمان، معتقد بود که احمق، "دیگران"اند، نه "من".
هر دوتای این باورها، وجود چیزی به اسم حماقت رو تایید می کنن، ولی این دو اعتقاد تفاوت هایی باهم دارن بنیادین و اصولی. و چیه تفاوتشون؟
به نظر من، می شه به دنیا و آدم هاش و پدیده هاش به دو شکل متفاوت نگاه کرد و می شه هر نظری، جهانبینی ای، فلسفه ای رو منطبق کرد بر یکی از این دو نگاه: نگاه قدرت و نگاه آزادی.
همیشه این سوال برام مطرح بود که چیه اون چیز اساسی که من رو راضی می کنه؟ چیه اون چیزی که اگر باشه، بودنش بیشتر از چیزهای دیگه من رو خوشحال می کنه؟ با به کار انداختن این سوال در موقعیت های مختلف و به آزمون گذاشتن پاسخ های مختلف، به چند مفهوم رسیدم، که بعدها فهمیدم همه، صورت های مختلف یک چیزن. شاید اولین جواب دوست داشتن بود. با آزمایش این جواب در موقعیت های متفاوت دیدم که در بیشتر موارد، دوست داشتن بیشترین میزان رضایت رو به من می ده. مسئله ی بعد، این بود که اصلا "دوست داشتن" یعنی چی و چه تعریفی داره؟ دوست داشتن چه جور رابطه ایه؟ آیا دوست داشتن هایی مثل عشق دیوانه وار فرهاد به شیرین، راضی کننده ان؟ مادر یا پدری که بچه شون رو "دوست دارن" و به همین خاطر "مجبورش" می کنن که مثلا راه خاصی رو تو زندگی انتخاب کنه چی؟ یا برعکس پدر و مادری که به خودشون آسیب می زنن و سختی می دن تا بچه شون راحت باشه یا پیشرفت کنه؟ یا مثلا مردی که عاشق زنی می شه، در حالی که اون زن تمایل یا علاقه ای بهش نداره؟ همه ی این ها با این که اسمشون "دوست داشتن" بود و مثلا در مورد مرد عاشق، بسیار شورانگیز، من رو راضی نمی کردن چون احساس می کردم جایی مشکلی وجود داره. و بعد به یه مفهوم دیگه رسیدم: آزادی. توی همه ی این حالت ها چیزی نقض شده به اسم آزادی. اون پدر و مادر آزادی انتخاب و آزادی رشد، و توانایی و حق "خود-راهبری" بچه شون رو نقض و نابود می کنن؛ یا اون مادر و پدر دیگه، حق شاد بودن و آزادی پیشرفت خودشون رو نقض می کنن تا بچه شون پیشرفت کنه و شاد باشه؛ مرد عاشق، نه تنها آزادی اون زن، بلکه آزادی انتخاب خودش رو هم نقض می کنه، و این حق رو از خودش می گیره که همه ی آدم ها رو دوست داشته باشه، تا بتونه زنی رو انتخاب کنه که او هم آزادانه دوستش داشته باشه، که در این صورت شریک جنسی اش، شریک روانی اش هم خواهد بود؛ و عشق فرهاد و شیرین هم که علاوه بر چنین گرفتاری هایی، نشونه ی روان تاریخی دو تکه شده و رنجور انسان ایرانیه!
پس برای من دوست داشتن مفهومی معادل با آزادی پیدا کرد و این که عشق رابطه ی آزادانه ای ست به معنی "دوست داشتن و دوست داشته شدن". و به این نتیجه رسیدم که دوست داشتن های بدون آزادی دروغ اند و توجیه هایی هستن برای رابطه هایی که مبناشون قدرته. و همین جاست که قدرت خودش رو در برابر آزادی قرار می ده، چون رابطه ایه دو قطبی (برخلاف آزادی که رابطه ایه نا محدود و بی مرز)، که یکی از دو قطب باید گسترده بشه به بهای نادیده گرفتن و نابودی قطب دیگه، و همینطور تا انتها ادامه ی گسترده شدن ها و نابود کردن ها. و این گسترده شدن ادامه پیدا می کنه تا جایی که خود عامل قدرت، چون تنهاست و تک افتاده، تحلیل بره و نابود بشه. و این در نقطه ی مقابل آزادیه که به معنی گسترده شدن در دیگرانه و بنابراین نامحدود و بی پایان. توی یکی از کامنتای قبلیم از آزادی مثبت نوشتم و این که این آزادی یعنی فضای تنفسی که ما در کنار و با حضور دیگران داریم و این که این آزادی در مقایسه با آزادی منفی یعنی "آزادی در"! حالا شاید منظورم روشن تر شده باشه.
البته در کنار فلسفه ی آزادی و همراه دوست داشتن، مفهوم های دیگه ای برام پیدا شدن، همه منطبق و مترادف با آزادی، مثل "آگاهی" یا "دانستن"، "توانایی"، "شادی" و... که می شه درباره ی هرکدومشون بیشتر حرف زد، همینطور درباره ی فلسفه ی قدرت، که هم من الان حوصله ی بیشتر تایپ کردن ندارم و هم این که برای دقیق تر و بهتر فلسفه بافی (یا بهتر بگم فلسفیدن) در این موضوع ها، باید فیلسوف بود، که من نیستم.
پس برگردم به همون چیزی که حماقتش نامیده اند و نگاه ما به اون. آدمی که حماقت رو در دنیا تشخیص می ده ولی اون رو فقط در دیگران می بینه و خودش رو جدا از دیگران می دونه، موجود بالقوه خطرناکیه که مبنای زندگیش، جهانبینی اش و فلسفه اش، قدرته. و قدرت همونطور که گفتم یعنی حذف و نادیده گرفتن و نابود کردن دیگران، از دست دادن تدریجی توانایی، رنج و تبعیض و جدایی، و آخرش هم نابودی و انحلال خود عامل قدرت. در مقابل می شه حماقت رو در دیگران تشخیص داد، و از خود پرسید که احمق منم یا دیگران، یا به عبارت بهتر پرسید من چه قدر احمقم در کنار دیگران؟ اون "آدم"ای که توی پاراگراف کامنت قبلیم ازش نوشتم، هم می تونه "من" باشه و هم "دیگری"، یعنی به رسمیت شناختن دیگران. من البته مدت هاست که دیگه در سیاره ای دیگه زندگی نمی کنم. پس اگر آدم ها دیوارن، من می تونم از همنشینی باهاشون لذت ببرم چون آدمن. پس می شه دیگران رو دوست داشت نه به این خاطر که احمق نیستن، بلکه به این دلیل که انسانن.
امیدوارم فیلسوف نبودنم باعث نامفهوم شدن و بی سر و ته شدن این فلسفه بافی ها نشده باشه!

آهان، راستی چپ بودن چپ ها. فکر کنم یه چیزایی هم در این مورد بتونم بگم، ولی دیگه خسته شدم. مخم داره پیغام Eror می ده. شاید بعدا!

samaneh گفت...

والله من اولیش نیستم که موافقه باشما(اگه شما رو مبدا فرض کنیم)وگرنه این کلمه ی احمق و حماقت ساخته نمی شد.
در مورد دوست داشتن یا عشق هم موافقم،تنها چیزیه که واقعن مایه ی رضایت بوده والبته در عین حال تنها چیزی که به شدت هم اسباب ناراحتی فراهم می تونه بکنه،کلن اگر موجود و واقعی باشه شدیده!در مورد آزادی و قدرت هم باید گفت که چون تجربه کردم آزادی رو و بعد قدرت رو هم دارم با نمونه ی مجسمش زندگی می کنم کاملن موافقم(من کلن توی این کامنت موافقم)در مورد عشق راستش به قول فروغ که می گفت مجنون روانی بوده باید گفت مثل اینکه شاعرای ما کلن یه رگ مازوخیستیک داشتن وگرنه این دیوونه بازیا که چه می دونم اسب بگیر روی کول و تو صحرا بدو و این قبیل دیوونه بازیا معنی نمیده،آدم باش زندگی کن!اصولن به گمونم چیزی که نیست خیلی خواستنیه وگرنه این چیزا از توش در نمیاد،البته من خودمم یه کم به این مرض دچارم بهتره خیلی راجع بهش حرف نزنم!
یه پرانتز دیگه راجع به حماقت،اصولن همه ی ما فکر می کنیم احمق دیگرانن،این از توی حرفهای روزمره امون مشهوده،دست کم دوست داریم اینجوری فکر کنیم،ولی اون کسی که به نظرم بالقوه و بالفعل خطرناکه اون کسیه که هر کی از بغلش رد میشه خلاف حرفشو می زنه و خارج مسلکش عمل می کنه رو بدون فکر به این که اون یارو هم ممکنه مغزی داشته باشه احمق خطاب کنه،در واقع آدم خطرناک اونیه که اونقدرا هم احمق نیست و شخصیت قدرتمندی داره و تاثیر گذار و با دونستن تاثیری که داره باز به خودش اجازه میده صریح راجع به دیگران قضاوت کنه و عده ای رو هم دنبال خودش بکشه،وگرنه همه ی ما بالاخره روزانه به یکی دونفر محض تفنن هم شده می گیم احمق!

در مورد مفهومهای دیگه خوب میشه یه حرفی بزنیم چون من جز مفهوم آزادی و آزادی در دوست داشتن یا دوست داشتن مبنی بر آزادی هیچ تعریف دیگه ای از هیچ حس دیگه ای پیدا نکردم و از هم صحبتی با آدما ی دیگه هم صرف آدم بودنشون لذت نمی برم!
چپ بودن چپها دیگه به گمونم توجیه پذیر نیست چی می خواین بگین؟

ناشناس گفت...

البته فکر کنم آخرای کامنت قبلیم یه کم نامفهوم شد، برای هر جمله اش می شه کلی توضیح داد. ولی سر و ته اش رو هم آوردم چون هم مغزم افتاده بود به error زدن و هم این که آدم برای بیان افکارش نیاز به ابزارهایی داره.
توی یکی از داسنان های هری پاتر، یه جا از مکانیزمی جادوگرانه صحبت می شه که بر اساس اون و با استفاده از چوبدستی جادوگری می تونستن هر بخشی از خاطراتشون رو که می خوان از مغزشون بکشن بیرون و بریزن توی یه کاسه (فکر کنم دامبلدور یه دفعه این کار رو کرد!)، بعد هری پاتر شیرجه می رفت توی این کاسه و توی فضای اون خاطره قرار می گرفت! فکر می کنم چه قدر خوب می شه اگر همچین چوبدستی ای توی دنیای واقعی هم باشه و آدم بتونه افکار خودش رو بکشه بیرون بریزه توی یه کاسه یا کاغذ یا هر چیز دیگه ای تا مشکلات جمع و جور کردن و بیان افکار بی در و پیکرش کم تر بشه. چه قدر سخته فکرای بی قرار و بازیگوش رو به بند کلمه و جمله کشیدن! بیچاره فیلسوف ها چه زجری می کشن. کاش من هم یک هری پاتر بودم!

در مورد چپ ها. این جمله نمی دونم از کیه که می گه هر آدمی در یه دوره ای از زندگیش چپه، یعنی در دوره ی نوجوونیش. خب این چپ ها هم جوون موندن دیگه، چه اشکالی داره؟
البته این که خیلی از هنر مندا یه زمانی چپ بودن، به نظر من دلیلش اینه که تا حدود 30 سال پیش توی ایران و بیشتر جاهای دنیا، اساسا آدمی روشنفکر به حساب می اومد که چپ بود یا ژست های چپ گرایانه می گرفت. یعنی می شه گفت چپ بودن و انقلابی گری مد بود. یعنی اگر هنرمندی چپ نبود اصولا به خیلی از این محافل روشنفکری راه پیدا نمی کرد. به همین خاطر فکر می کنم اگر امروز از خیلی از این هنرمندان سابقا چپ بپرسیم فرق مارکس و انگلس با کمونیسم چیه، نتونن بگن!
ولی این که چرا با وجود تجربه ی فروپاشی شوروی و وضعیت نکبت بار 4 تا و نصفی کشور کمونیست دیگه مثل کوبا و کره ی شمالی، هنوز یه عده ای فکر می کنن باید چپ باشن، به نظر من یه دلیلش خود مارکس و تحلیل های نسبتا دقیقیه که از سرمایه و سرمایه داری می ده (برخلاف خیلی از چپ ها و کمونیست ها، مارکس آدم خیلی باهوشی بوده)، و شاید هم تا اندازه ای جذابیت های سوسیالیسم و افکار سوسیالیستی برای بعضی ها. البته تحلیل های دقیق مارکس و انگلس از سرمایه، ربطی به درست بودن آرمان های کمونیستی و این حرف ها نداره و به نظر من اصولا یکی از نشونه های یک جامعه ی لیبرال و دموکرات، سرمایه داریه، و سیستم سرمایه داری هم یکی از بهترین نگهبانان آزادی و دموکراسی در یک جامعه هست. به همین دلیله که هنوز هم آغوش امن امپریالیسم و کاپیتالیسم، بهترین جاست برای فعالیت ها و نظریه پردازی های کمونیستی!
مارکس در تحلیل رفتار های سرمایه، پیش بینی می کنه که سیستم سرمایه داری به بحران می رسه و خودش رو می خوره و نابود می شه. و البته این وسط کارگر ها هم باید قیام کنن و بزنن باقی مونده ی سرمایه داری رو از ریشه در بیارن و بشریت رو برگردونن به کمون اولیه ( من یکی رو که هر کاری کنن برنمی گردم!).
حالا این بحران اخیر اقتصادی آمریکا و اروپا، باعث خوشحالی کمونیست ها و چپ ها شده که فکر می کنن پیش بینی های مارکس به حقیقت پیوسته. خدایی وجود نداره، ولی مارکس پیامبرشه!
چند روز پیش توی یکی از این کانال های چپی، سخنرانی یه عضو حزب کمونیست کارگری رو می دیدم توی دانشگاه امپریالیستی لندن که می گفت از سی سال پیش که دوران ریگانیسم و تاچریسم شروع شد، و بیست سال پیش که شوروی فروپاشید، تا حالا، ما (یعنی کمونیست ها) خفه شده بودیم و نمی تونستیم حرفی بزنیم، ولی با این بحران اقتصادی، پیش بینی های ما ثابت شد و از این به بعد دیگه باید از موضع دفاعی خارج بشیم و در موضع تهاجمی قرار بگیریم و سرمایه داری رو ریشه کن کنیم! و البته معتقد بود که شوروی از مسیر کمونیسم و سوسیالیسم منحرف شده بود و دولت شوروی به صورت یه سرمایه دار بزرگ دراومده بود. به هر حال آرزو بر نوجوانان عیب نیست.

نمی دونم انگیزه ی شما از نزدیکی به اجتماع میمون ها چیه. امیدوارم توطئه ای بر ضدشون در کار نباشه. ولی من همیشه علاقه ی زیادی به میمون ها داشته ام، همینطور به میوه های گرمسیری و جنگل های گرمسیری و پرسه زدن رو نوک درخت ها (یه روزی حتما می رم به یکی از این جنگل های گرمسیری و یه مدتی اون جاها می پلکم و زندگی می کنم!).
به هر حال امیدوارم قصد نفوذ به جامعه ی میمون ها و اجرای نقشه های دشمنانشون رو نداشته باشین.

samaneh گفت...

نه به گمونم مفهوم بود!در مورد هری پاتر،پس شما هم خوندین!خوبه!آره منم که هری پاتر می خوندم همیشه فکر می کردم چه خوب بود منم یه دونه از اون قدح اندیشه داشتم،خیلی خوب بود،کاغذ دیگه فایده نداره!
در مورد مارکس و انگلس خیلی کم می دونم،در واقع تا الآن فقط کتاباشونو از توی کتابخونه دانلود کردم ولی نخوندم،یه چیزای کوچیکی فقط از خوندن شکسته و بسته ی تاریخ روسیه از کمونیسم دستگیرم شده،ولی یکی دوتا از مقاله های لنین رو که می خوندم از حرص داشتم خفه میشدم!عملن فقط داشت فحش میداد،به اون یارو چی بود اسمش؟تحلیلهاش هم همه لنگ میزد!ولی چیز جالبی که توی این مقاله ها و البته کتاب طنز "مکتب دیکتاتور"ها دستگیرم شد این بود که دیکتاتوری الآنه که به نظر یه فحشه،قبلنا مثل اینکه واقعن یه روش بوده که روش بحث میشده و ازش دفاع هم میشده!
در مورد چپهای هنرمند ما،اصولن نظرم اینه که آدما وقتی اصل مطلب یه چیزو نمی دونن راحتتر می تونن ازش دفاع کنن،چون یکی که چیزیو نمی دونه،(به خصوص توی کشور ما که عمومن مردم بیشتر ترجیح می دن ندونن و اضهار نظر کنن)اسم و یکی دوتا ایده ی کلی رو از مطلب می گیره،بعد هر جا کم میاره ایده های خودشو ،جای ایده های اون ایدئولوگ اصلی جا میزنه،بعد چون خودش میشه ایدئولوگ ،دیگه هر کی هر چی زور بزنه که اینجا و اونجا ایراد داره،میگه شما ایراد دارین!البته اصولن یه مطلب دیگه هم هست،وقتی یه چیزو نمی دونی راحتتر می تونی راجع بهش شعر بگی،یا داستان دهن پر کن بسازی،دو،سه تا دفتر اول شاملو رو که می خوندم بعضی جاهاش نمی دونستم بخندم یا گریه کنم،دیگه راجع به جمهوری خلق چین و اون یارو کی بود مال کره ی شمالی؟رفیق نمی دونم چه کوفتی هم شعر گفته بود!
این کمونیستا الانم خیلی باحالن،دیدینشون،هنوز نه موهاشونو شونه می کنن،نه جلیقه هاشونو در میارن،از مبارزه با کاپیتالیسم همینشون مونده،البته فکر کنم ،سیگار هم هنوز خودشون می پیچن!
در مورد میوه های گرمسیری باید بگم،من دونه دونه اشون رو امتحان کرده ام فقط ریختشون قشنگه،جز همون هندونه بقیه اش غیر قابل خوردنه،حداقل اینجا که اینجوریه،در مورد میمونها هم ،باید بگم من کلن بی انگیزه ام،اصولن تنها کسیو هم که ممکنه براش نقشه بریزم و گیر بندازم خودمم!

ناشناس گفت...

قدح اندیشه، آره، اسمش یادم رفته بود. هری پاتر رو البته جلد هفتمش رو هنوز نخوندم. باید حوصله کنم بشینم بخونم.

کمونیست ها هم علاوه بر موهای ژولیده و جلیقه و خود-سیگارپیچی، یه نشونه ی دیگه هم دارن: اگر مردی کراوات زده باشه، می شه مطمئن بود که کمونیست نیست! در هر صورت برای آدم ظاهربین و سطحی نگری مثل من، سلیقه ی چپ ها در لباس پوشیدن می تونه نشونه ی نوعی اختلال روانی باشه (خانوم های چپ البته فکر کنم به بدسلیقگی آقایونشون نباشن).

خوشحالم که فعلا خطری میمون ها رو تهدید نمی کنه. حالا فرصت دارم که یه مدتی برم پیش این نیاکان عزیزم توی جنگل های گرمسیری زندگی کنم. شاید حلقه ی گمشده ی داروین رو هم تونستم اون جاها پیدا کنم.

در مورد مفهوم های دیگه ای که از نظر من همراه و هم معنی با "آزادی" هستن، مثلا "دانستن"، می تونم بگم که فکر کردن در مورد آزادی و جنبه های مختلفش و گستردگیش، و بعد فکر کردن درباره ی قدرت و فلسفه اش من رو به این نتیجه رسوند که یکی از مهم ترین نتیجه های "در رابطه ی قدرت قرار گرفتن"، ترس و هراسه. و البته ایجاد ترس هم یکی از مهم ترین روش های عامل قدرت برای قرار دادن دیگران در چنین رابطه ایه. به نظر من ترس نتیجه ی ندونستنه. ما از چیزهایی که نمی شناسیمشون و ازشون آگاهی نداریم می ترسیم، چیزهایی که هاله ای از رمز و راز دورشون رو فرا گرفته، و این جاست که بعضی چیزها برای انسان مقدس می شن و بعضی چیزها اهریمنی.
البته باید بین این نوع ترس با نوع دیگه اش که می شه اسمش رو گذاشت "ترس طبیعی" تفاوت قائل بشیم. ترس طبیعی به نظر من یعنی رفتاری عاقلانه و احتیاط آمیز برای حفظ زندگی. گرچه می شه این ترس رو هم در نهایت ناشی از ناشناخته بودن مرگ برای انسان دونست.
من فکر می کنم شاید بشه هراس های روانی رو هم نتیجه ی ناشناخته بودن عامل ترس برای انسان دونست. مثلا فوبیای سوسک برای بعضی از آدم ها می تونه نتیجه ی ناشناخته بودن عواقب برخوردشون باشه با سوسک در ذهنشون، که می تونه ریشه اش تصوری ذهنی باشه که مثلا در بچگی یا بعد از یک ضربه ی روانی براشون ایجاد شده.
پس ترس نتیجه ی ناآگاهیه. این قاعده رو می شه خیلی جاها در زندگی روزمره دید. مثلا یکی از روش های (یا مهم ترین روش) توتالیتاریزم، ایجاد ترس و وحشت بین مردم و گروه های اجتماعیه. به نظر من عامل اصلی ترس، نه روش های خشونت آمیز این رژیم ها، که قطع جریان آزاد اطلاعات در جامعه و بی خبر و جدا نگه داشتن گروه های اجتماعی از هم هست. و حتا می شه گفت که ترس از خشونت هم به علت ناآگاهی از "توانا" بودن به مقابله با خشونته.
یکی دیگه از جلوه های ترس خرافاته. می شه خرافات رو نتیجه ی نگاه غیر علمی انسان به پدیده ها و رابطه هاشون و علت هاشون دونست. و چنین آدمی که نمی داند یا نمی خواهد که بداند، ناچار از دنیا و پدیده هاش برداشتی خرافاتی پیدا می کنه.
در همه ی این حالت ها می شه دید که اون چیزی که نقض و نابود می شه آزادیه.
از طرف دیگه می شه گفت که شناخت و آگاهی نسبت به یک چیز وقتی به وجود میاد که رابطه ای درونی بین انسان و موضوع شناخت ایجاد بشه یا به عبارت دیگه ذهن انسان در اون چیز گسترش پیدا کنه و برعکس. و با شناخت یک پدیده و آگاهی از اون هم، با اون پدیده ارتباطی درونی پیدا می کنیم. حالا می شه دید که این موضوع با ماهیت عشق که چیزی ست همچون یکی شدن، و با آزادی که گسترده شدن و از مرزها گذشتن، چه شباهتی داره.
اگر حوصله داشته باشم و حوصله داشته باشین، می شه درباره ی مفهوم های دیگه هم حرف زد.

یه چیز دیگه که یادم رفت توی کامنت قبلیم بگم. نوشتین که با مفهوم عشق به مثابه آزادی موافقین، ولی عشق و دوست داشتن می تونه خیلی جاها آسیب زننده باشه. اگر مبنای دوست داشتن، آزادی باشه، چه جوری می تونه آسیب زننده هم باشه؟

ناشناس گفت...

اینم یادم رفت بپرسم: کتاب طنز "مکتب دیکتاتورها". نخوندمش، نوشته ی کیه؟ درباه ی چیه؟

البته دیکتاتوری الان هم چیز خیلی خوبیه! خیلی ها دنبالشن. ولی گذشته از این که در امپراتوری روم باستان یه مقام قانونی بوده و در مواقع بحرانی آدمی رو برای مدت محدودی به این مقام منصوب می کردن، یکی از هدف های کمونیست ها برای انقلاب، برپایی "دیکتاتوری پرولتاریا" بوده!

samaneh گفت...

khob, man font e farsi nadaram majbooram mataleb ro be soorate fenglish be nazaretoon beresoonam,az tah shoroo mikonam
maktabe dictatorhaaa male "ignazio silone"ast ke age eshtebaaah nakonam naan o sharab ham maaale une, ke albatte nakhoondamesh,chon sirzdah,chardahsaaalam boood ke baradaram kharidesh manam ye dah safeiish ro khooondam ,be nazaram mozakhraf umad tahrimesh kardam ta hamin emrooz, vali haalaa un mozakhraf bood ya na ro nemidoonam vali in khoobe.
uuuuuuuuum,bezaarin man ye dafe ke font e farsim be raah bood miam injoori doos nadaram

samaneh گفت...

خب ادامه ی از آخر به اول!خب به گمونم عشق واسه ی این آسیب زننده است که با فرض این که عشق آزاد( با همون مفهومی هم که شما منظورتون هست )باشه هم در تناقض با حس مالکیت آدم قرار می گیره که اون هم به اندازه ی آزادی خواهی توی آدم موجوده و از طرف دیگه معلوم نیست که هر عشقی با فرض آزاد بودنش موفق هم از آب در بیاد که باز هم هر چی به روی خودت نیاری و بگی آدما آزادن و به تعداد موهای سر (البته یه آدم پر مو)جفت ناشناخته روی زمین موجوده که فقط باید یافتش،باز هم آدم دچار هزار نوع دلپیچه و ناراحتی میشه !
من حوصله دارم شما رو نمی دونم!البته این چند وقته ممکنه کمتر آنلاین بشم!ولی بعدش فکر کنم بشه بحث درست و درمونی کرد!
در مورد ترس از سوسک فکر کنم عکس اون چیزیه که شما گفتین،چون دقیقن آدمی که از سوسک می ترسه(مثل من،هر وقت می بینم می پرم روی میز)کاملن می دونه چی به سرش میاد که می ترسه،مثلن یه موجود کثیف بدریخت رو که خش خش صدا میده ،بو هم می ده بیاد بپره روش،اه!البته خواهرم یه دفعه سوسک از روی دستش رد شد ،بعد از جیغ و این حرفها گفت:"ولی خیلی جسم لطیفی داشت"که گفتم:"باشه،می خوای در رثاش شعر هم بگو"(آخه کشته شد)به هر حال سوسک دیگه تو نفرت انگیز بودنش شک نیست!فلسفه نداره که،با خرافات و نتیجه اش که نقض آزادیه موافقم ولی مطلب دانستن برام حل نشده موند،به نظرم میاد علت و معلولتون جاشون با هم عوض شده نشده؟یعنی ندونستن منجر به حصر آزادی میشه و خرافات ناشی از ندونستنه ولی دونستن در بستر آزادی چی؟
و اما حلقه ی داروین،نگردین،من پیداش کردم،این برادر داروین این حلقه اش رو تپی پرت کرده تو خاک جنگلهای مالزی،بعدم یه دسته آدم ازش سبز شده و ما داریم دربینشون دست و پا می زنیم!اصلن دنبال اجدادمون نگردین چیزی ازشون به دست نمیاد!