۱۳۸۷/۷/۲۳

می گیره دیگه... بالاخره دله نمیشه بش گفت نگیر ولی خُ یه کاراییم میشه کرد که واشه.چه کاراییشو دیگه الله اعلم!به ما یه بار یکی گفت میشه ولی چه جوریشو به گمونم یادش رف!
به هرحال،
روزای آخر دانشگاهم داره میاد از این هفته هم بگذریم دانشگاه تعطیل بعدم امتحانا... بعدم... هیچی ...سرگردونی!
وضع کی بوردمم به هم ریخته و الآن دارم با فلاکت محض مینوسم یک عدد پشه هم گذاشته دنبالم که از روی خالهاش به گمونم همونی میاد که اگه بزنتت بعد سه روز میمیری!به هر سو فعلن سفت چسبیده ام به صندلی!
ای بابا سرویس کرد مارو! اگه خبری نشد ازم احتمالن مرده ام

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. من باز دوباره پیدام شد. اول از همه امیدوارم تا حالا اون پشه ی خالدار رو شکست داده باشین و الان به جای شما اون پشت کامپیوترتون ننشسته باشه.
این چیزی که درباره ی دل گرفتگی نوشتید من رو به یاد کتاب "تمدن و ملالت های آن" انداخت. این کتاب 120 صفحه ای رو بعد از سه-چهار ماه، چند روز پیش تموم کردم. فروید(بازم فروید!) در این کتاب به دنبال عوامل ناخرسندی ها و ملالت های انسانه(که فکر می کنم گرفتن دل هم جزو این ملالت هاست). معتقده که رنج از سه جهت ما رو تهدید می کنه: از طرف جسم خودمون، از طرف جهان بیرون(یعنی طبیعت، و این که ما از چیرگی کامل بر اون ناتوانیم)، و از طرف رابطه ی ما با دیگران. و روش های مختلفی رو که انسان برای دفع این رنج ها به کار می بره، توضیح می ده. بعد با بررسی رنج هایی که از طرف دیگران به ما می رسه به این نتیجه می رسه(و خودش معتقده که نتیجه ای ست حیرت آور) که مهم ترین عامل ناخرسندی ما از زندگی، چیزی ست که آن را تمدن می نامیم.
البته من خودم با بعضی از چیزهایی که در این کتاب نوشته زیاد موافق نیستم یا حداقل با احتیاط می پذیرم، ولی با این موضوع چندان مخالف نیستم. تا به حال بارها پیش اومده که به خودم گفتم ای کاش یک پرنده بودم! البته این آرزویی فلسفی و شاعرانه و از این حرف ها نیست، خواسته ای ست بسیار ساده و کودکانه: حسودی ای ست به پرنده ها که به دلیل مجهز بودن به بال، بدون نیاز به هیچ وسیله ای و بی اجازه ی دیگران، آزادانه به هر کجا که می خوان می رن. و برای آدمی مثل من که کمی دچار بیماری روانی تکروی ست، جذاب تر هم هست.
اما این فشار از کجاست و این کدام بار است بر شانه های ما که بعضی وقت ها مثلا مرغابی بودن رو به انسان بودن ترجیح می دیم؟
با خوندن این کتاب فهمیدم که متهم ردیف اول تمدنه!
خب دیگه پر حرفی بسه.
و یه چیز دیگه. پیرو جوابی که به آخرین کامنتم دادین باید بگم که بر اساس آخرین بررسی ها معلوم شده که مغز فروید اصلا هم سنتی نبوده [آخه من هم آدمی هستم یه خورده خیلی زیاد زیر بار نرو(; ]

samaneh گفت...

ههه!نمی دونم خوشحالیم رو با این ندا از کامنت پر از اطلاعات جدیدتون رسوندم یا نه،به هر حال هنوز زنده ام وبه گمونم افت داره آدم بر اثر نیش پشه بمیره!
در مورد تمدن باید بگم که کاملن مخالفم با این نظریه و هر چند که این کتاب 120 صفحه ای رو نخونده ام ولی از اونجایی که توی کتابها با رد و اثر این نظریه در برخورد بوده ام و راجع بهش فکر کردم میتونم با قاطعیت بگم مخالفم!تمدن رو اگر مجموعه تلاشهای به ثمر رسیده یا دست کم موثر انسان برای زندگی بهتر در نظر بگیریم و همینطور تکنولوژی باید بگم که هیچ دخلی به ناامیدی و ناراحتی انسان نداره چون اگه به خود اصل تمدن نگاه کنیم می بینیم انگیزه ی شکل گرفتنش همون نارضایتی انسان اولیه بوده و به گمونم اگر به علم فلسفه که ریشه ای به عمق همون همون تمدن داره می بینیم کلن اولش دست کم برای پیدا کردن راه و روش زندگی بهتر یا پیدا کردن فرمول مشخص زندگی بهتر بوده
نظریه ی من اینه که کلن از اولش هم انسان موجود ناراضی ای بوده و وقتی که دیده با تمدن هم اون چیزیو که می خواسته پیدا نکرده صرفن دچار سر خوردگی شده!
در مورد پرنده بودن هم باید بگم چند سال پیشا به این فکر می کردم که چه خوب بود که میشد مثل پرنده به هر جا رفت مثل گربه جفت گیری کرد و مثل سگ پاچه گرفت ولی بعدش به اون بعدش که نگاه کردم دیدم اونقدا هم خوب نیست که وقتی پرنده ای و به فکر پریدن یهو یه گربه بپره روت و تموم یا وقتی گربه ای و در حال جفت گیری آدما لنگه کفش نثارت کنن یا وقتی پاچه میگیری لگد تو سر و کله ات بخوره،خلاصه هیچ حیوونی اونقدی که به نظر میرسه آزاد نیست و تطبیق با هیچ جامعه ای هم برای یه آدم آسونتر از تطبیق با دنیای آدما نیست(آخه وقتی 13 سالم بود فکر می کردم باید برم توی غار بدون آدما زندگی کنم تا خودم باشم ولی دیدم اگه اینجا با آدمهای هم زبون زبون نفهم طرفم اون ور با حیوونها و طبیعت بی زبون و زبون نفهمتر طرفم)
خلاصه که اینجوری!
اما در مورد فروید،اطلاعاتتون سوخته است جناب!همون که ما فرمودیم