۱۳۸۸/۶/۳۰

به آسمون که اصلن نمی خوای نگاه کنی!مگه چه خبره توآسمون هر چی هست همین رو زمینه نهایتش باید به افق نگاه کرد که هیچ وقت چشم از زمین غافل نشه،کلن مگه زندگی غیر زمینیه که توش قدم می زنیم و گاهیم با مخ می خوریم رووش.آسمون که نگاه کردن نداره.با اون همه ستاره ها و ابراا که گیجت می کنن...نمی فهمی خوشی باهاشون یا ناخوش،یه وقت خوبن یه وقت بد گاهی می خوای توی بارونش راه بری تا اون سر دیگه ی دنیا،یه وقتم یه جوره که انگار می خوای زیرش غرق شی،آره جونم،آره عزیزم همین قد کافیه بدونی؛ آسمون آبیه،صبح خورشید داره شب ماه و ستاره ،زمستون برف داره پاییز بارون...آسمون که نگاه کردن نداره ،انقدر به اون آسمون خیره میشی تا زمینم غریبه میشه ،اون وقت خر بیار و باقالی بار کن،انقدر می خوری رووش تا بالاخره جونت در میره فاتحه!


پ.ن:این دیگه آخریش بود اینجا ،تموم شد،از وبلاگ پر شدم،نوشتن رو کم کمک با نت های کوچیک توی کامپیوتر به عنوان "ریمایندر " شروع کردم ...تا نوشته هاییمو که دوست دارم از اینجا منتقل کنم رو کامپیوتر بازش میذارم ...خوشحالم که یه کار جدیو بالاخره شروع کرده ام هر چند هنوز مونده تا دست به نوشتن متن گرم شه ولی همین تیکه های کوچیک مایه ی خوشین...میخواستم یه وبلاگ دیگه باز کنم حتی کردم،فکر کردم از اینجا خسته ام بعد یه کم توی وبلاگایی که یه زمان خیلی دوسشون داشتم گشتم دیدم نه از همه اشون خسته ام یعنی خسته که نه،واسه ام تکراری شدن،خودمم دیگه تکراری شده ام...آره خلاصه که اینجوری...البته به گمونم یکی دوتا داستان کوتاهیو که اخیرن نوشتم و اینجا نیست بدم بنیاد هدایت راستی مسابقه اش کی بود؟همین دیگه...

۱۳۸۸/۶/۲۵

احمد خاتمی و احمدی نژاد توی یه روز.برنامه چیه؟قراره مردم هر چی سحر و افطار توی ماه رمضون خوردن روز قدس یه جا بالا بیارن؟به قول یه دوست قدیمی نکنین جوونا...
بارون تابستونی هم داره میزنه...بوی خوبی میاد
تابستون هست ولی دیگه کولرو خاموش کنیم دیگه رسمن بارون داره میاد...

۱۳۸۸/۶/۲۴

در اتاق که بازه انگار لنگام بازه،جیغم در میاد...این درو ببندین!

۱۳۸۸/۶/۱۶

واقعن شاهکاریم یعنی دست خودمون نیست همینجور ازمون می ریزه،فیلم می سازن دم ماه رمضون واسه ی ماه رمضون بعد آدم خوبه ی داستان ،برای اهداف خوب و متعالی و خیرخواهانه اش آدم بده ی داستان رو از سقف آویزون می کنه که ازش اعتراف بگیره،بعد یه جوریم نشون می دن که انگار نه انگار که این کارا خلاف آدمیته...
از اون ور برنامه های تلویزیون دم افطار یعنی واقعن قدرتی خدا سال به سال دریغ از پارسال یعنی دیگه اینا توی خایه مالی و خاک بر سری گوی سبقتو از همه ی جهانیان ربودن،واقعن واسه ام سوالی که پیش میاد اینه که مردم ما رسمن همه اشون آدمای شوخ طبع و طنز پردازین،حتا بی مزه ترین هاشون،این قبیله ی صدا و سیما از کجا نازل شده ان که این شکلین؟

پ.ن:بهترین برخورد یه مرد پیر:"خوشتون باشه"
دیالوگ مرتبط:
"اگه یه وقت خواستیم بریم پارک ،بریم همون پارکه،جاهای دیگه خوب نیست"
"نه عزیزم،تو مشکلت پارک نیست ،دلت پیش اون پیر مرده گیر کرده"
"هه هه،فکر می کنی بشه باهات به هم بزنم ،با اون آقای پیر مهربون دوست شم؟"
.....

۱۳۸۸/۵/۲۶

سوال اینکه،فرق القاعده و طالبان چیه؟
حرف دیگه اینکه،به خوبی تیکه های پازل کنار هم قرار می گیرن حتی یه کلمه هم از این پازل ننوشتم ولی تیکه ها انقدر خوب کنار هم جفت و جور میشن که از خودم کیف می کنم،یه وقتایی یه جرقه های خوبی می زنه که رسمن این حس بهم دست میده که واقعن مغزم گاهی خوب کار می کنه ،به طرز خوبی این ور و اون ور ایده ها و حتی اسم سر فصل ها رو می نویسم گاهی حتی اسم شخصیتی که اسم عجیبی قراره داشته باشه هر چند این داستان قراره سر تا پا عجیب باشه. ولی هنوز جراتش رو ندارم بنویسمش ،می خوام خوب باشه واسه همین دارم واسه اش می خونم ،کل خوندن فلسفه ی کاپلستون واسه همینه ،نمی خوام یه چیز پیش پا افتاده از یه ایده ی خوب در بیارم ،ولی کاپلستون رسمن دهنم رو سرویس کرده... یه مقادیری سخته و کند پیش میره البته کون گشادی هم سهم به سزایی در سرعت پیشرویم داره!
جدیدن یکی دوتا از این آدمایی که بساط کتاب دارن دم و دور خونه امون پیدا شده ان و من هم دوتا کتاب سفارش داده ام که احتمالن به قیمت خون بابام برام تموم میشه ولی بی صبرانه منتظر رسیدنشون هستم... یکیشون کتاب شاملوئه در باره ی حافظ یا به عبارتی حافظ به روایت شاملو که من هرچی توی اینترنت و این ور و اون ور گشتم جز مقدمه اش چیزی به دستم نیومد یا نهایتن نقدهایی که به کتاب نوشته شده بود...
اتفاقات عجیبی در حال وقوعه در اطرافم که هیچ وقت فکرشم نمی کردم ...نه خوشحالم نه ناراحت مثل همیشه یا دست کم اکثر اوقات بی تفاوته برام ولی به هر حال منکر عجیب بودنشون نمی شم... 


۱۳۸۸/۵/۱۹

من واقعن هنوز مبحث اعتماد به نفس در مردها برام یه مطلب لاینحله!یعنی هر چی فکر می کنم نمی گیرم که چه جوری،به چه شیوه ای یارو موفق میشه نه صورتشو ببینه ،نه قدش (که اگه نصف زیرزمینیش رو هم بهش اضافه کنی بازم چیز قابل توجهی از توش در نمیاد)نه سایز فندقی  مغزش،حالا به آینه نگاه نمی اندازن باشه قیافه رو نمی بینن،دیگه ارتفاع خودشونو تا سطح زمین که می تونن تخمینی ببینن که کمه!واقعن آدم گاهن نا امید میشه وقتی نگاهشون می کنه،همه ی نقایص به یه طرف،ظاهری و باطنی،اینکه زحمت دیدن هم نمی دن واقعن عذاب آوره،بعد چپ چپ که نگاشون می کنی ،یا حوصله ات رو هم سر می برن می پرسن:"تو چته؟" یه وقت به ذهنشون خطور نمی کنه،شاید خودشون چیزیشونه،نمی گم من هیچیم نیست،من آدمیم که فکر می کنم،80 درصد مردم جهان بی برو برگرد زشتن،یه 15،16 درصدشون قابل تحملن،باقی مونده احتمال داره خوش قیافه باشن،اگه البته از شانس گه موجود در جهان پس از تولد دچار سانحه ی غیر مترقبه ای نشده باشن،از طرف دیگه بالغ بر 90 در صد مردم،فکر می کنن،خیلی لازم نیست،از مغزشون استفاده کنن،کلن مغز یه چیزیه داخل جمجمه نه برای فکر کردن،سنگینیش لازمه که تعادل بدن حفظ بشه،یه وقت کله پا نشیم،باقیشونم که از مغزه استفاده می کنن،معمولن بیشتر با این قضیه حال می کنن،که بگن،وای ببین ما چه چیزایی که نمی دونیم،عمومن این عده دیگه از جلب توجه با قیافه اشون قطع امید کردن و لاجرم به مغز برای جلب توجه رو آوردن،می مونه یه درصد کوچیکی که چه می دونم،می خونن  محض دونستن نه واسه افاضه،حالا اینکه چه قدر امکان داره فصل مشترکی بین این دسته ی عالم و اون دسته ی خوش قیافه موجود باشه دیگه الله اعلم!
این فرضیه ی منه،کلن یه همچین آدمیم خیلی آدم دلچسبی نمی تونه باشه ،ولی به کسیم کاری ندارم،خدا رو شکری هر جا میرم، یه کتاب وسط لنگمه،اخمم توی تخمم مطالعه می کنم،به کار کسیم کاری ندارم،کسی سلام کنه جواب می دم حرف بزنه حرف می زنم،ولی دیگه این خیلیه که یارو از من انتظار کنه،به کس شعراش بخندم،یا ازش تعریف کنم،یا تاییدش کنم که وای به به چه ماهی!وقتی یارو با قیافه ای که اصلنم خوب نیست یه جوری برخورد می کنه که انگار انتظار داره روزی صد بار قربون قد و بالاش بری،من آب پاکیو می ریزم رو دستش که آقا زشتی!یا چه می دونم اگه یارو خیلی به نظرم کودن بیاد در حالی که اصرار داره فهمیده ترین خر روی زمینه من نظرم رو راجع بهش اعلام می کنم،وقتی می خواد کس شعرای فلسفیشو به من قالب کنه تا قانع بشم!

نمی دونم دخترای دیگه چه جورین،من اینجوریم فعلنم دلیلی ندارم عوض شم.

دیالوگ سال؛
"مگه سکس بده؟"
"با تو ،آره!"

۱۳۸۸/۵/۱۸

من امروز به قطعیت رسیدم که حماقت امریست نسبی،یعنی یه جاهایی دیگه احمق ترین آدمهایی که حتی در حد سر سوزن ازشون انتظار عقلانیت نداری هم سر باز می زنن از نفهمی،یعنی دیگه یه جاهایی میشه که همه رسمن به جون میان و صداشون میزنه بالا که بابا این که این یارو می گه خلاف عقله،این حقیقت رسمن من رو به بشریت علاقه مند کرد.
چند روز پیش با یه دوست قدیمی بعد مدتها گفتگوی اینترنتی مفرحی داشتیم،که پر خنده و اطلاعات و سیاست و خاطره بود یه جاش من برگشتم گفتم  چرا وبلاگ نمی نویسی و گفت چی بنویسم کس شعرای شبانه،گفتم دست کم چس ناله نمی کنی،خندید ،گفتم به جان خودم الآن یه در میون هر چی بلاگ می خونی یارو یه چیزی در این حد نوشته که؛"آه من در تاریکی غوطه ورم"گفت می دونی ادامه ی این شعر چیه؟گفتم هان؟
"آه من در تاریکی غوطه ورم
حشرم زده بالا ،رسیده به سرم
سگ پدرم من..."
و یه قصیده ی طولانی ای گفت و بعدم گفت رسمن،که هر کی میخواد "بکنه "وبلاگ میزنه و همین لحظه بود که من با دستپاچگی متذکر شدم مگر اینکه ابزار کار لازم رو برای این مهم نداشته باشه و کلن تا آخر از ذکر این که من هنوز وبلاگی دارم خودداری کردم
پ.ن:آدمی که به کوکتل مولوتوف می گه کوکتل مولوفون رسمن یه قاتل زنجیریه
پ.ن :خبر گاهی خوشایند میشه




۱۳۸۸/۵/۱۰

اخبار منو دیوونه می کنه،این درس کوفتی اخلاق هم مزید بر علت در واقع قوزی بالای همه و هرچی قوزه،وقتی می خونم دندونامو به هم فشار می دم،من نمی فهمم،واقعن نمی فهمم بیشتر از این هم توی کتم نمیره نمی دونم چرا وقتی میشه با خوندن فلسفه بال در آورد ما باید این چیزا رو بخونیم ؟احساس حقارت می کنم،احساس حقارت می کنم و هیچی بدتر از حس حقارت نیست،حس حقارت آدمو نابود می کنه،وقتی استادی که تازه خیلیم سعی می کنه که سخت نگیره دهنشو باز می کنه و می گه ما باید و نباید ... من نمی تونم گوش ندم،من سختمه خودمو بزنم به اون راه، نمی تونم محض چاپلوسی راه به راه مناجات ببرم سر کلاس و با صدای کشدار که توی تقلیدش وقت خوندن متن ادبی استادم  بخونم...صبح تا شب حرفم به خودم اینه ؛تو آدم بزدل بدبخت ...
من دیگه حتی میلی ندارم ریشه ی همه ی این چیزا رو بشناسم،من نمی خوام بدونم مسئول این همه بدبختی و تفتیش عقاید و زندگی و تفکر تک بعدی کیه ...فقط به سادگی دیگه نمی خوامش
من عصبی میشم وقتی اخبار میشنوم و به خاطر دادن حق به زنی که به شوهرش خیانت کرده با خواهرم دعوا می کنم،نظر من اینه هر مردی که اینجا به خاطر خیانت زنش ازش شکایت می کنه یه عوضی پست فطرته که مایله برای راحتی و انتقام خودش یه آدم دیگه سنگسار بشه،یه همچین کثافت پستی توی زندگی هم چیزی برای عرضه نداشته ...
من از خبر خوندن عصبی میشم و در نهایت عصبیت همه ی این بد و بیراهها رو گفتم و نوشتم .... ولی بهشون اعتقاد دارم ... اینجا واقعن جهنمه

۱۳۸۸/۴/۲۸

امروز عجیبترین اتفاق دنیا که برای هر دختری ممکنه بیفته برای من افتاد،به این شرح که امروز به من به عنوان یک دختر 22 ساله توسط یک دختر خانوم هشت ساله که سوار سرویس مدرسه اش بود احتمالن پیشنهاد شد که:"خانوم خوشگله بیا با ما بریم.....!!!!!!!!"من منتظر تاکسی ایستاده بودم دقیقن که این حادثه ی محیرالعقول به وقوع پیوست،یعنی من رسمن کف کردم!!!!به جان خودم اگه دروغ بگم!

حالا گذشته از این حرفها من وسط گرمای تابستونی افتاده ام به تقویت بینش اسلامی،به صورت فشرده از کلاس اخلاق اسلامی در میام زرت می چپم توی کلاس اندیشه!
استاد اندیشه(استاد که چه عرض کنم)مسئول شکنجه؛به من برگشته می گه،دخترم حجابتونو لطفن حفظ کنین،البته می دونم که منظوری ندارین،می خواستم بگم استاد اتفاقن منظورم واضحه؛نمی خوام حفظش کنم،مردک می گه تحقیق کنین،دو نمره داره،بعد می گه خیلی جدی که از این مطالبی که من می گم توش استفاده کنین،دیگه از افاضاتشون این بود که ؛بعله ادیان دیگه قانون اجتماعی ندارن،مثلن بهشون می گی اگه زن شوهر دار زنا کنه حکمش چیه نمی دونن می گن هر چی که قانون بگه(قانون اجتماعی کلن چیز سخیفیه،"اون هم چه قانونهایی ؛قوانین خشک!!!")ولی ما سنگسار می کنیم...بعله،چرا که نه!یا مسلن می گن چرا مرد 4 تا زن داشته باشه،زن نداشته باشه؟خب اینا احمقن که می پرسن،دلیلش واضحه که من البته براتون توضیح می دم،تار(ساز)=عصای شیطان،در آخر کلاس هم به بنده توصییه فرمودند که کتاب حجاب استاد مطهری رو مطالعه کنم،من هم مشخصن حتمن همین کار رو می کنم!به هر حال عطا و لقای کلاس رو به حضرت استاد بخشیدیم و ترک مکتب فرمودیم چون دهان گشاد ما اگر باز شود بسته شدنی نیست،آها سر کلاس استاد آرایش نباید می کردیم،آرایش مال زن شوهر داره اونم فقط مال شوهرش ،لابد فقط هم شب هنگام!
دق می دن اینا آدمو!

۱۳۸۸/۴/۱۷

بعضی وقتا الکی آدم دلش می گیره واسه دلایل چرند،الآن بعد مدتها رفتم توی یاهو سیصد و شصت دیدم دارن می بندنش،به هوش باش هم داده بودن که زودتر هر چی اون رو دارین واسه اتون مهمه جمع کنین ببرین بیرون،کلن اولین جایی که من نوشتم اونجا بود،الآن که یه نگاه اجمالی انداختم دیدم چه مزخرفاتی هم!به گمونم همون نابود شه نام و نشانی ازش نمونه بهتره،ولی خب بالاخره نوستالژیه دیگه آدمو می گیره....

۱۳۸۸/۴/۱۴

پ.ن

واقعن گاهی موسیقی خوب از هر چیز موثرتره!حتی آدمو از فکر اموات ناشناخته و ندانسته هم می کشه بیرون،امشب بعد مدتها میل به نوشتن دارم...
کارتونهای مانا نیستانی واقعن شاهکاره با این فرق از نیک آهنگ کوثر که اصلن نمی خندوننت
می رم بلکه چیزی بنویسم فکر کنم از اون شباست که تا صبح بیدارم
واقعن این تغییر احوال من هم دردناک شده
به گمونم واقعن واسه ی راک سنم زیاد شده،دیگه نمی تونم اونجور مثل سابق ازش لذت ببرم،عجیبه،البته تاثیر آدما هم هست،کلن وقتی یه سری آدم که ازشون متنفری هم همون چیزایی رو که تو گوش میدی گوش میدن حالت بد میشه فکر کنم به زودی باید بگردم توی سیارات دیگه دنبال موسیقی چون به زودی همن یکی دو نفر هم که دوسشون داری و صداشون خوبه کشف و به گه کشیده میشن!
من امروز حس کردم برای اولین بار که می فهمم یعنی چی وقتی یه نفر می میره... نه اینکه هیچ کس مرده باشه...  نمی دونم چی شد که این حس انقدر عمیق توی وجودم به وجود اومد ... من قبلن برای مرگ هیچ کس ناراحت نشده ام،شاید یک بار ولی اون با حسی که امروز بهم غالب شد قابل مقایسه نبود... سابقن مرگ نزدیکان یه شوک بود گاهن حتی وقتی دوسشون نداشتم خوشحالی(آره واقعن خوشحال میشدم،احتمالن در آینده هم می شم در واقع من از این حسای جان گداز انسانی ندارم که برای مرگ آدمایی که خوششون ندارم ناراحت بشم کلن هر چی آدم ناخوشایندم کمتر بهتر...)ولی امروز باید یکی مرده باشه این حس توی بدترین لحظه های زندگیم سابقه نداشته 
باید کسی مرده باشه ... من مردنش رو می فهمم و ناراحتم 
جز این توضیحی ندارم ،باید به مرگ حساس شده باشم ،به قول داییم ناراحتی از مرگ ،ناشی از وابستگیه ،وابستگی مایه ی بدبختی باید هر چی می تونم از این حس جدید فاصله بگیرم همون شوک برای مرده ها کافیه،به گمونم بیش از این نباید بهشون پرداخت ...

۱۳۸۸/۴/۱۰

سوال منطقی

چرا "توئیتر" زیر فیلتره ولی نود درصد سایتهای پورنویی که من چک کردم بازه؟واقعن؟هم؟

۱۳۸۸/۴/۹

یه وقتایی آدم بدجوری خسته میشه، به قول خانومی که واسه اپیلاسیون می رم پیشش مال هیجان بی نتیجه ی این روزاست(آره ایمنی بدن هم حتی میاد پایین)آدم بد می خوره توی حالش ،این تازه منم که خیلی ساده فقط رفتم رای دادم نه خیلی شادی کردم نه خیلی امیدوار بودم که حالا از این ستون به اون یکی فرجی میشه!
کلن اینا هیجانه همه اش ، این وراجی این چند روزه  از خوندن اخباره . یه وقتایی آدم فکر می کنه بعدش اصلن مگه ممکنه وجود داشته باشه؟مثل تموم کردن یه سریال 10 ساله است که اپیزود آخر که پخش میشه می مونی حیرون که حالا چی؟
این چند وقته که همه ی این راهپیماییا و الله اکبرا بود(و احتمالن تا آخر هفته هم خواهد بود)دائم یه تیکه ی کتاب "خداحافظ گری کوپر" تو ذهنم می پیچید که معنیش تقریبن این بود:"همه ی این غصه خوردن ها و نگرانی های اجتماعی و جمعی برای فراموش کردن فردیته و مشکلات فردی" یا یه هیمچین چیزی!
نمی دونم چه مرگمه واقعن؟و چرا دقیقن این مهملات رو به هم بافتم رو هم ندانم،آدم توی خودش که فرو می ره کلن به گه کشیده میشه واسه همینه که روده ته آدمه اگه عمق آدم چیزی داشت دهن رو میذاشتن ته روده رو سر!به گمونم هر چی هست توی سطحه آدم نباید نمادها رو دست کم بگیره،اونم اونی که راست و مسلم زدن جلو چشمت،عملن یارو داره می گه نیگا کن،ها ایناش،به عمق که برسی تهش گهه!
امتحانا تموم شده،نتایج کاملن خوبه ، طبق معمول دبیرستان تلخ مزاج ترین استاد دانشگاه با من کلی حال می کنه،نمی دونم این واقعن چیه که من دارم مشخصن مهره ی مار نیست!مهره ی مار قراره آدمای جالب تری رو جذب کنه
کارتون "ساوث پارک" واقعن فوق العاده است ،طی یه ماه اخیر 12 سیزن رو دیدم،طنزش به شدت برنده است و تیز!داشتم فکر می کردم امروز که طنز نویسا آدمای دردناکی باید باشن برای مصاحبت!معمولن وقتی آدم از یه چیزی بد جوری در رنجه و حالش داره به هم می خوره می تونه طنز خوب بنویسه،(یا دست کم من اینجوریم) حالا فرض کنین یه نفر انقدر حالش از همه چی به هم بخوره که را به را طنز بنویسه!
به هر حال سریالام هر چی بود ته کشید مونده ام من و کتابا!
ویرجینیا وولف دوباره... 

۱۳۸۸/۴/۸

واقعن!بگین که من اشتباه می کنم!وبلاگ من فیلتر شده؟ وبلاگ منو بعید می دونم سر جمع 5 نفر هم بخونن! بی خیال!
نمی دونم امروز چه خبره ولی باز مبایلا قطعه،دست کم تو خونه ی ما کسی مبایل نداره،امروز یه سری فحش می خوندم از طرف طرفدارای احمدی نژاد به شجریان،که چه و چه!راستش من قبلن از شجریان خیلی خوشم نمیومد به دلایل مختلف که مربوط میشه به قضیه ی دو زنه بودنش و این حرفا،صداشم اونقد دوست نداشتم مگر توی ترانه های رایج،ولی موضع گیری اخیرش واقعن باعث شد فکر کنم شخصن هر موجودی که هست به لحاظ اجتماعی آدم پستی نیست و گذشته از همه ی این حرفا ،توی این مقاله گفته بود که "ها؟ چیه ؟فکر کردی بدون ربنای تو ماه رمضون سر نمیشه؟" این یه موردو من تاکید می کنم که بدون ربنای شجریان واقعن ماه رمضون سر نمیشه، قضیه مربوط به روزه بودن و غیر روزه بودن هم نیست چون هر دو شرایطو تجربه کرده ام، کلن هم نمی دونم چرا ولی اون یه ماه رمضون اگه ربنا سر ساعت پخش نشه یه جورایی ضد حاله... به هر حال آقایون خوش داشته باشن یا نه این یه دونه ربنا به گمونم شده عضو لاینفک ماه رمضون واسه ایرانیا !یه چیزی مثلن در حد اذان موذن زاده که معمولن آدما ترجیح می دن اونو بشنون تا هر  اذان دیگه ای رو!به گمونم هنر و استعداد هم جزء اون چیزایین که هیچ طرفه حتی از توی دین هم نمیشه خطشون زد!

۱۳۸۸/۴/۵

what do we do in an empty alley?hm?

واقعن این گفته شاهکاره:"این خانم در یک کوچه خلوت بوده. اگر نظام بخواهد برخورد کند، خب در خیابان برخورد می کند. چرا در کوچه؟ در کوچه خلوت دستگیر می کنند، نمی کشند".
برداشتهای امکان پذیر از این جمله چیه؟
1.دستگیری اقدام محسوب نمیشه(یعنی کسی که دستگیر بشه هیچ اقدامی طبعن علیه خودش یا آزادیش صورت نگرفته)
2.در کوچه دستگیر می کنند نمی کشند=در خیابان می کشند دستگیر نمی کنن.
3.هنوز راهکاری راجع به خیابون خلوت یا کوچه ی شلوغ ارائه نشده
به هر حال خوبه واسه دونستن!

این تحریم اجناس چینی هم می تونه خوب باشه به شرطی که شامل استفاده از مایملک چینیمون نشه چون فکر کنم همه مجبور شیم لخت و عور بگردیم!
خیلی وقت پیشا به گمونم یه خبر شورش بود توی یکی از کشورای آفریقایی که گروهای شبه نظامی و حکومت یا دوتا گروه شبه نظامی مجزا افتاده بودن به جون هم و مردم  وتا می تونستن هم دیگه رو می کشتن،همون موقع بود به گمونم که این فکر به ذهنم رسید شهر چه وضعیه؟مردم چه می کنن ؟چه جوری زندگی می کنن؟

به لطف انتخابات و البته بیشتر کثافتکاری بعدش ما هم بی نصیب نموندیم از این قضیه و واقعن عجیبه!واقعن عجیبه،شهر یه جورایی ساکته ولی زندگی به هر حال در گذره،فقط بحثای روزمره عوض شده،دیروز به طرز خنده داری متوجه شدم خبر قتل و کشتار به روزمرًگی ما اضافه شده!اینو دقیقن وقتی متوجه شدم که با بچه ها قبل امتحان نشسته بودیم توی سلف و آمار آخرین چیزایی رو که شنیده بودیم می گفتیم:"آره مثل اینکه یه دختره رو هم توو بهارستان کشتن" بعد امتحان هم همه رفتیم ناهار خوردیم و برنامه ی کوه گذاشتیم!گاهی فکر می کنم آدما یه جورین ولی این مدل فراموشی همراه و همزمان با اتفاق دیگه خیلیه!نمی دونم
من امروز حتی وقتی فهمیدم مایکل جکسون مرده ناراحت شدم
sth is wrong with me for sure!



۱۳۸۸/۴/۲

ما سه تا رو کجا می برین؟

دیگه آدم واقعن کونش بعضی وقتا بد می سوزه!اول یه چیزیو معلوم کنم که اشتباه نشه ،من به شدت آدم خود خواه و از خود متشکر و خود محوری هستم و کلیم با خودم حال می کنم این یه طرف!ولی بعضیا دیگه روی ماه ما رو هم سفید کردن،آدم واقعن کم میاره!یکیش همین آقای عباس معروفی.
باشه ، اوکی ،قبوله،همه ی ایرانیای مقیم خارج نگران و ناراحت وضع ایرانن ولی دیگه نیایم مقاله بنویسیم" من پس از انتخابات" که!آخه "تو" این وسط چقدر مهمی که مقاله می نویسی "من پس از انتخابات" یعنی انقدر از این تیتر کونم سوخت که میل نکردم روش کلیک کنم ببینم توش ممکنه چه چرندی نوشته شده باشه!یعنی دیگه آدم توی همه ی این اتفاقات هنوز مقاله هم که می خواد بنویسه محور مقاله باز حول خودش و احساس اون و دریچه ی نگاه اون بگذره و نه اونچه که میگذره به صورت محض و خالص واقعن حال به هم زن میشه!
قبلن هم اونقدی از آقای معروفی خوشم نمیومد ولی دیگه الآن به صورت یه کیس روانی بهش نگاه می کنم!

۱۳۸۸/۳/۳۱

نمیدونم چه مرگیه که به جون این مملکته،از زمان قاجار تا الآن واسه آزادی سر و کون می زنیم و هر بار کمتر نصیبمون میشه!واقعن این یه مدل بیماری کج بینیه که ما داریم،منظورم اینه که اتفاقی نیست این قضیه، مثلن همین دیروز توی وی. اُ . اِ نظرات مردم رو پخش می کرد یارو دختره زنگ زده بود حالا همه حرفاش به کنار،ولی برگشته تهش میگه ما دیگه ابطال انتخابات نمی خوایم ما بیشتر از این می خوایم.... ما دیگه نمی خوایم آقای موسوی رئیس جمهور باشه،می خوایم رهبرمون بشه!
آخه آدم چی بگه؟یارو وقتی نمی فهمه اشکال کار کجاست،به فرض پیروزی و رسیدن به خواسته اش هم چی کار می کنه واقعن؟نمی خوام بگم که همه ی آدما باید بدونن برای چی ریختن توی خیابون،مردم معمولن همه جا بدون انگیزه ی خیلی قوی و بر اساس احساسات میریزن بیرون و البته مشاهداتشون .در واقع درک می کنن در لحظه چی در حال گذره ولی ایده ی دقیقی از آینده ندارن و به قولی معمولن همیشه دنبال اولین گوساله می گردن که بعد از آرامش پرستشش کنن ،منتهی به گمونم توی تاریخ ما این اولین گوساله همیشه انقدر بی شرف بوده که گذاشته پرستش بشه... این بار چه شود معلوم نیست اگر البته چیزی شود

۱۳۸۸/۳/۲۷

گرمای بی شرف

پیرو مطالب طنز گذشته،هواشناسی امروز اعلام کرد که هوا به شدت گرمه و بهتره که مردم از منزلهاشون خارج نشن،واقعن این گرمای بی پدر بد تهدیدیه به جون ملت شریف ایران

۱۳۸۸/۳/۲۶

بعضی نکات طنز رو هیچ طرفه از نطر نمیشه دور داشت حتی توی این شرایط کشت و کشتارو از بین رفتن آدما یکی از اون مطالبم گرفتن "سعید حجاریان"ه که مامان من رو به جد دل نگران این قضیه کرد که این بدبخت اگه توی زندان بخواد بره توالت باید چی کار کنه!!!واقعن این یکی از اون مسائلیه که مسئولین بازداشتگاهامون با در نظر گرفتن این استقبال بی نظیر مردم (از هر قشری)برای اقامت در این اماکن مقدس باید فکری به حالش بکنن به گمانم حالا که قرار شده از معلولین هم از این سفرهی پر برکت نصیبی ببرن خوبه که چند نفری رو از پرستارای کهریزک بازداشت کنیم که علاوه بر تفکر و توبه از گناهان عدیده اشون به تیمارداری از سالمندان و معلولین مستقر در بازداشتگاه هم بپردازن بلکه از این طریق خدا توفیق داده گناهان هر دو جماعت بخشوده شود!
نکات قابل توجه دیگه ای در این چند روز مطرح شد قضیه ی دشمن بود که ما طی ای 22 سال و چندی که از زندگیمون گذشته بود عادت کرده بودیم بشنویم "دشمن!به خصوص آمریکا" یا دست کم "دشمن! به خصوص اسراییل" ولی دو روز پیش معلوم شد نه آقا "دشمن!به خصوص اگلیس"ه که واقعن باید بگم این تغییر نظر سیاسی واقعن چهت گیری سیاسی شخص من رو نسبت به دشمن دچار اختلال کرد چه رسد به باقی آحاد متعهد ملت!در این راستا فکر کنم باید جست بی بی سی را!
نکتهی بعدی که من به شدت تحت تاثیرش قرار گرفتم سخنرانی دیپلماتیک آقای احمدی نژاد بود در جمع هوادارانشون به ویژه اون قسمتی که صمیمانه از دزدها ،هم جنس بازها و کثافتها به عنوان مرجع رای در کشورهای غربی نام بردن ،واقعن هیجان انگیز بود
به هر حال یه مطلب هست اونم این که چی به کجا قراره بشینه،امروز بحث توی خونه همین بود سالها من پدر و مادرم رو برای شرکت در راهپیمایی ها ی انقلابی محکوم کردم و حالا نوبت به ماست انگار و نمی دونم واقعن،البته نمی خوام کل بی خایگیمو که توی تظاهرات نرفتم بندازم گردن طرز فکر ولی می تونم بگم یه درصدیش که توی دلم افسردگی می انداخت این سوال بود!که این قضیه تهش به کجا میشینه ؟منم قراره یه روز ور دل بچه ام بشینم و بگم من نمی دونستم؟ما فکر نمی کردیم تهش این بشه؟
البته تفاوتها رو می دونم ،می دونم که به احتمال قوی این حرکت در جهت اصلاحه بیشتر تا پاشوندن پایه ی اون ساختمون های نیمه ساخته....
چیز دیگه ای که بد به دل چنگ میزنه تصور صورت اون خانواده هاییه که دیشب و پریشب قیمت این اصلاحات رو به تنهایی با خبر مرگ نزدیک تریناشون به نقد از جیب دادن،چیزی که هیچ وقت هم امیدی به بازگشتش نیست

ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

۱۳۸۸/۳/۶

یه مدرسه هست توی راه دانشگاه ،با یه پرچم،هر شهادتی که میشه پرچمو می فرسته بالا؛شهادت تسلیت باد! 
چرا که نه!

۱۳۸۸/۳/۴

این قضیه قدمتش خیلی زیاده،بر می گرده به همون موقع که بابام برام "شکلات ما" می گرفت با عکس اون گاو خوش قیافه ی رو جلد و من خوشحال میشدم و تخته تخته می خوردم تا الآن !من همیشه یه چیزی لازم داشتم که خوشحالم کنه ...حالا شکلات 4 سالگی یا ...هر چیزی که مایه ی خوشی بود و پیش نیومد بعدن...

۱۳۸۸/۳/۳

برادران جان بر کف امروز در مسیر آزاد سازی خرمشهر (در طول خیابان آپادانا) در بین سنگر های آغشته به خاک و خون نکات مهم و پنهان از چشمی رو در رابطه با وسط لنگ بنده (و احتمالن سایر خواهران و مادران این مرز و بوم)مطرح کردند ...و جهادی بالا تر از جهاد اکبر نیست!

۱۳۸۸/۲/۲۵

just like brothers and sisters

"چته باز تو ؟اخمت تو تخمته..."
"من تخم ندارم!"
پ.ن:وبلاگ بدون اسم قشنگ شده!

۱۳۸۸/۲/۱۹

"از ورود خواهران بد حجاب معذوریم"
این جمله که اخیرن سر در همه ی فست فودها دیده میشه،علاوه بر همه ی اشکالات حقوقی و بشری ،دچار اشکال دستوری هم هست،فکر نمی کنم هیچ کس "از ورود" کس دیگه ای بتونه معذور باشه،معمولن آدما از سمت خودشون اعلام معذوریت می کنن،این جمله یه چیزیه در حد "تو چقدر فوق العاده ام"...
به هر حال!

۱۳۸۸/۲/۱۱

just like borothers and sisters

من:چی گفتی تو؟نشنیدم؟
-هیچی گفتم اون "دسپرت هاوس وایوز" رو ببر بالا ،بابا ناراحت میشه خوشش نمیاد!
-وا؟ به بابا چه؟می ترسه چش و گوشم واشه؟تازه بدم نیست این ناراحتیا واسه روحیه اشون کلن!
-کرم داری؟
-یک چنین چیزی!
-خب الکل تنقیه کن.به مامان بگو به خاله زنگ بزنه
-مشکلی ندارم باهاش،در کل به هر حال خیلیم موثر نیست وگرنه تا حالا خوب شده بودی،دیروز باهاش حرف زد.
-آینه...
پی نوشت:پدر من معنی درست دسپرت رو نمی دونه و طبق میل خودش اون رو هر چی دلش خواسته معنی کرده و در ذهن خودش این سریال رو یک بد آموزی!فقط سوال اینجاست که پدرم واقعن تا حالا هیچ فیلمیو که من دیده ام ندیده؟

۱۳۸۸/۱/۱۲

من عادت دارم شنیتسلم رو با یه نیمرو می خورم،امروز متوجه شدم این یه نوع نسل کشیه،هیتلر هم احتمالن از همین جاها شروع کرده!به هر حال،فکر کنم یه مدتی باید توی وبلاگ نوشتن رو تعطیل کنم،یعنی تقریبن همین کاری که این چند وقته کرده ام،اصولن وانمود کردن به چیزی که نیستی خوب نیست،من هم خوب نیستم و بهتره بهش وانمود نکنم،حداقل جلوی خودم،میشه گفت انقدر بدم که حتی کتاب هم با بی میلی می خونم و6 تا کتاب نخونده توی کتابخونه ام داستم که قبل عید انتظار داشتم تمومشون کنم ولی 5تاش هنوز نخونده به جای خودش باقیه!به هر حال فکر کنم فعلن به دفتر خاطرات نوشتن اکتفا کنم تا حالم خوب بشه !به هر حال اینم بگم،من ویرجینیا ولف رو خیلی دوست دارم ولی داستانهای کوتاهش از دردناکترین تجربه های کتاب خونی من بود،به گمونم میشد برای اکثر داستانها یه اسم مشترک انتخاب کرد؛یک روز باد وزید،درختها،گل،یک آدم دربک گراند!یا وقتی باد وزید و آدمها نبودند!به هر حال باد مسأله ی غیر قابل حذفی بود!به گمونم فرق داستان و شعر اینه که داستان قراره قابل درکتر از شعر باشه برای خواننده و کمتر اون رو در گیر ایهام یا دست کم ابهام کنه،
به هر حال فعلن تا بعد!

۱۳۸۷/۱۲/۲۰


امروز 10 قسمت از "دوستان" رو دیدم و قصد دارم تا نصفه شب ببینم،امروز به خندیدن احتیاج دارم خیلی زیاد!
داستانم رو یه بار بعد از اینکه هزار بار کم و زیادش کردم و پس از پایان همه ی کارهایی که در قبالش می تونستم انجام بدم خوندم،چنگی به دل خودم هم نزد،چه رسد به آدمهای دیگه!دنبال یه تعریف واسه امروزم؛خوب،بد،هر چی!ولی پیدا نمی کنم!خب اگه هر روز تفسرده نبودم احتمالن می گفتم افسرده ولی انقدر با کیفیت افسردگی آشنام که می تونم به راحتی نظریه ی افسردگی این روز خاص رو رد کنم!به هر حال روز قابل ثبتی بود!با خرید عطر شروع شد،با خلاء و در هم ریختگی،در واقع خلاء نه،فقط در هم ریختگی تموم شد!شاید هم آشفتگی!قرار بود چرند ننویسم انگار نمیشه!

مرگ مشکوک خانوم"د"

خانوم "د" مرده !به همین سادگی،البته احتمالن برای خود خانوم "د" به همین راحتیها هم نبوده ولی خب از چشم ناظر حداقل در نگاه اول به همین سادگی بود ،خانوم "د" مرده بود،باز حالا اگه از زوایای مختلف هم به قضیه نگاه کنی می بینی که برای همه هم به یه اندازه ساده نبوده به عبارت دیگه برای بعضی ساده تر بوده و برای اون عده ای که ساده تر نبوده سخت تر بوده ،به هر حال سخت تر یا ساده تر خانوم "د" مرده و این مطالب دیگه توفیری به حال جنازه و حتی روح خانوم "د" که بعد از یک گریه ی مفصل بالای جسم متروکش،درست در نیمه شب مرگش خواب رو از نویسنده دزدیده و با دوتاچشم شیشه ای و نفسهایی که هنوز گرمه پشت سرش ایستاده و چیزهایی رو از پس گوش براش زمزمه می کنه نداره.

خانوم "د" در واقع اسمش خانوم "د" نیست مثل هر آدم دیگه ای که احتمالن اسمش "د" نمیشه باشه یا دست کم مادر خانوم "د" هم این ریسک رو نکرده بود که اولین نفری باشه که اسم دخترش رو "د" یا "ب" یا هر حرف دیگه ای میذاره،پس همونجور که از نگاه اول هم توی ذوق می زنه "د" یه اسم مستعاره ،ولی از اونجایی که هیچ مسئله ای توی این دنیا به سادگی چیزی که توی نگاه اول ازش به دست میاد نیست،اسم خانوم "د" هم یه اسم مستعار ساده یا کُمِش معمولی نیست،چون به عکس همه ی اسمهای مستعار که به حسب سلیقه و شخصیت دارنده اشون انتخاب میشن یا دست کم یه ردی از اسم صاحبشونو با خودشون دارن ،این اسم هیچ خاصیتی نداره،نه ردی از اسم خانوم "د" توشه و نه چیز مهم و فراموش نشدنی ای رو به ذهن خانوم "د" میاره ،در واقع حرف "د" برای خانوم "د" بی اهمیت ترین حرف از الفبای فارسی یا هر زبون دیگه ایه (اونقدر بی اهمیت که سال اول دبستان همیشه موقع از حفظ گفتن حروف الفبا ،این حرف رو جا مینداخت و کمتر خودشو مجبور به نوشتنش میدید طوری که فعل "شود" توی آخر جمله هاش از سر بی حوصلگی بدون "د" می موند) و اصلن همین بی خاصیت بودن اسمه که همه ی راهها روبر شناخت هویت واقعی خانوم "د" میبنده . حتی برای محکم کاری بنا به توصیه ی خانوم"د" دوجمله ی قبل که حاوی اطلاعاتی از گذشته ی خانوم"د" هستن حذف میشن چون خانوم "د" تمام طول راه رو از خونه اش تا توی اتاق نویسنده روی یک اسم مستعار بدون نقص فکر کرده و حالا که به یه اسم کاملن غیر قابل ردیابی رسیده هیچ جوره راضی نمیشه که زحمتاش به باد بره . خانوم "د" عزم راسخی داره که شناخته نشه،که البته این مطلب اخیر نویسنده رو با این شک دست به گریبان کرد که حالا که خانوم "د" قرار نیست شناخته بشه،چه ضرورتی اون رو به اتاق خواب نویسنده کشونده؟اما خانوم "د" روشن کرد که یک خانوم محترم و متعاقب اون،از یک خانواده ی محترمه که شناخته شدنش تحت هر شرایطی باعث از بین رفتن این هویت چندین ساله میشه اما بعد با یک تغییر نیم صفحه ای در حالت چهره با ژست یک روح سرگردان کهنه کار(و نه تازه مرده)که کمی هم به مالیخولیا دچاره،در حالی که یه رشته ی باریک از موهاش رو دور انگشت اشاره ی دست راستش می پیچید و باز میکرد انگار که بیشتر با خودش باشه تا نویسنده با صدایی که دیگه چندان هم زمزمه نبود پرسید:"خب حالا که چی؟ " و بعد وقتی که تاب رشته مویی رو که میپیچید از گوشه ی چشم محک میزد،با نرمی اولیه پرسید:"به نظرت من شبیه مونا لیزا نیستم؟" که البته نویسنده ارتباط مطالب مطرح شده رو درک نکرد اما استنتاج کرد که انگار قراره چیزی بنویسه.

به هر حال خانوم "د"مرده بود ولی از نگاه اول که میگذشتی قضیه به این سادگیها هم نبود،جسد خانوم "د" حوالی ساعت ده شب دقیقن یک دقیقه بعد از اینکه شوهرش سوت زدن رو متوقف کرد تا کلید رو از توی جیبش در بیاره و در رو باز کنه،دقیقن همون لحظه ای که در رو باز کرد وجسد زنش رو دید که روی زمین افتاده، توی آپارتمانش پیدا شده بود،کاملن مرده،بدون هیچ امیدی به بازگشت،پزشکی قانونی علت مرگ رو ناشی از مقدار معتنابهی استون که توی معده ی مرحومه پیدا شده بود، تشخیص داده و محض توضیح اضافه کرده بود،مشکوک به خودکوشی...

خانوم "د" در حالی که عرض اتاق نویسنده رو بالا و پایین میرفت دستهاشو به طرز انکار آلود و دراماتیکی توی هوا تکون می داد(که البته نویسنده حدس زد ژست مذکور بیشتر مربوط به قضیه ی مونالیزا شدن باشه تا عکس العمل طبیعی)توضیح داد:"امکان نداره،باور کن،اصلن این حرفا نبود،فقط یه اشتباه ساده،اشتباهی سر کشیدم،می دونی من عادتمه برچسب همه ی شیشه ها رو می کنم،امروزم سینه درد داشتم،جای شربت سینه خوردمش،بعدم که دستم اومد چی خوردم دیدم حالم بد نشد ،حوصله ام هم نیومد نرفتم درمانگاه،حتی بعدش دوتا میوه و یه لیوان شیر و ناهار هم خوردم ولی یه ربع قبل اینکه شوهرم برسه افتادم همونجا جلوی در بعد هم مردم.

البته نویسنده معتقده که احتمالن خانوم "د" اول مرده و بعد افتاده ،چون در واقع طبق اطلاعاتی که خود خانوم"د" به نویسنده منتقل کرده علت مرگ مقدار استون موجود در معده ی خانوم "د" بوده در صورتی که اگر بگیم خانوم"د" افتاد و مرد ممکنه طوری به نظر بیاد که افتادن منجر به مرگ شده در حالی که اگر نویسنده قصد طبقه بندی این گذار رو داشته باشه باید بگه خانوم"د" اول استون خورده که موجب مرگ شده و مرگ خودش منجر به افتادن خانوم "د" به این دلیل خاص که تا الآن هیچ زنده ای به صورت سیخ و راست نمرده مگر اینکه اول به چارمیخ کشیده باشنش،ولی به هر حال نویسنده اصلن قصد نداره ذهن خواننده رو در گیر این جزئیات بکنه چون نه تنها خانوم "د" مرده و دیگه این مطالب توفیری به حالش نمی کنه بلکه مطالب مهمتری برای پرداختن پایه های داستان خانوم "د" وجود داره.

"چی؟" این اولین کلمه ای بود که با شدت غیر قابل وصفی از دهن شوهر خانوم "د" خارج شد وقتی گزارش پزشکی قانونی رو کف دستش گذاشتن و براش توضیح دادن که به احتمالی نزدیک به یقین همسرش خودش رو کشته ،ولی عکس العمل همسر خانوم "د" به یک "چی؟" نه چندان ساده ، کشیده و فریاد آلود ختم نشد،شوهر خانوم "د" بعد از حدود یک ساعت چک و چونه زدن برای پاک کردن توضیح پایین صفحه ی برگه ی فوت همسرسابق و مرحومش ،به مدت نیم ساعت با ژست همه ی آدمای بدبخت یعنی دستهای گره شده به پشت کمر و سر پایین افتاده طول راهرویی داخل ساختمون رو بالا و پایین رفت و برای هر کسی که از بغل دستش میگذشت توضیح داد که همسرش یک زن محترم بوده و امکان نداشته خودکشی کنه، گذشته از اون دلیلی برای خود کشی نداشته ،اونا سرجمع، زندگی جمع و جوری داشتن...

دست آخر وقتی شوهر خانوم "د" ساختمون دیگه رو به قصد آپارتمانش بی هیچ نتیجه ای ترک می کرد فکر کرد اگر جسد زنش رو با یه کارد توی پهلو توی خونه ی لخت شده پیدا کرده بود راحتتر می تونست برای از دست رفتنش عزاداری کنه...

"مرتیکه ی کثافت" روح خانوم "د" خودش رو از قاب پنجره ی مربعی شکل اتاق نویسنده که به سختی توش چپیده بود کشید بیرون و فریاد زد:"دیدی چی گفت؟دیدی؟" نویسنده متذکر شد که شوهر خانوم "د" در واقع طبق شواهد چیزی نگفته بود فقط توی ذهنش به این مطلب فکر کرده بود،روح خانوم "د" که کم کم به ژستهای روح بودن وارد میشد،در کمال تعجب نویسنده با دستهای گره شده جلوی سینه برای اولین بار در اون شب روی هوا شناور شد و خودش رو بالای سر نویسنده رسوند و گفت:"دیگه بدتر!خیلی حرفا از کله نمیان فقط از دهن میگذرن،این یکی مستقیم از اون مغزش در اومد!"

شوهر خانوم "د" وقتی برای دومین بار در اون شب به آپارتمانش برگشت به جماعتی که با لباسهای مشکی و همیشه از پیش آماده برای چنین مراسمی روی مبل نشسته بودن _یعنی همون کسایی که توی مراسم خاکسپاری هر کسی ازشون به عنوان فامیل درجه ی اول اسم برده میشه همونهایی که یا مرده براشون همسر ،پدر ،مادر یا فرزندی خوب و فداکاره یا اونها برای جسد_ درباره ی گزارش پزشکی قانونی توضیح داد و با این که به نظرش لازم نبود برای همه روشن کرد که به کسی چیزی گفته نشه چون به هر حال "در دهن مردمو نمیشه بست،از توش هزار تا حرف در میاد..."

خانوم "د" با پوزخندی به مشکوکی یک روح سرگردان تکرار کرد" دهن مردم رو نمیشه بست" اما این مطلب فقط وقتی برای شوهر سابق خانوم "د" به طور کامل واضح شد که سه روز بعد ،زن پیری که سالی یک بار بیشتر مجبور به ملاقاتش نبودن به محض ورود از در و دیدن صورت همسرسابق خانوم "د" فریاد زد:"واقعن نمی دونم چرا با مرد نازنینی مثل تو خودشو کشت؟"که این فریاد امکان وجود هر ناآگاهی از ماجرا رو به صفر رسوند،به هر حال فریاد خانوم پیر برای شوهر خانوم "د" واضح کرد ، زمزمه هایی که به محض نزدیک شدنش تبدیل به سرفه و فین فین میشدن در چه باره بودن و از طرف دیگه حالا شوهر خانوم "د" هم مجاز بود که توی بحثها شرکت کنه ونظراتش رو اعلام کنه چون الآن همه می دونستن که شوهر خانوم "د" می دونه که همه از گزارش پزشکی قانونی خبر دارن و از طرفی شرکت توی بحث آخرین شانس بود برای حفظ حیثیت خانواده

خانوم "د" با رضایت توی هوا چرخ زد و گفت:"خانواده ای که بهت خیانت کردن..."ولی بعد جوری که انگار از شکل چرخشش توی هوا اونقدا راضی نباشه گفت:"واقعن فکر می کنی این لباس برازنده ی یک روحه؟بلوز و شلوارخونه؟اونم آبی روشن؟باید قبل مردن لباسمو ....فکر می کنی الآن بشه عوضش کرد؟اینطوری اصلن خوب به نظر نمیرسم"

بین گردوندن حلوا و چای و خرما و بحث داغ حلوا کار کیه؟خیلی عالی شده!تخمای این خرما رو چه جوری گرفتین انقدر تمیز در اومده ؟به مرده شور چقدر دادین؟بحث دیگری هم در جریان بود؛زنی که دوست درجه یک خانوم "د" محسوب میشد وقتی دوست درجه دوی خانوم "د" رو که از درجه دو بودن خودش بی خبر بود دید دست تکون داد ولی چون هر کدوم دوسر متفاوت اتاق پذیرایی نشسته بودن و بغل دست هیچ کدومشون هم جایی برای نشستن نبود،دوست درجه یک خانوم "د" با صدای نسبتن بلندی گفت:"این اواخر خیلی نگرانش بودم،بد جوری افسرده شده بود" دوستش جواب داد:"من که حسابی شوکه شدم ،وقتی شنیدم خود کشی کرده ،دیروزش با هم استخر بودیم،گفت فکر کنم سرما خوردم ولی کلن خوب بود،تو راه هم تا برسونه منو دم خونه ام،با هم خندیدیم"خواهر سابق خانوم "د" که بغل دست دوست درجه ی یک نشسته بود گفت:"... یه دقه خوب بود یه دقه بد بود،حالی به حالی بود ولی کلن بدک نبود،نمی دونم چرا خودکشی کرد؟"مادرسابق خانوم "د" بی هیچ حرفی بحث رو گوش می کرد عمه ی خانوم "د" به شوهرش گفت:"یادته چه بچه ی شیرینی بود ؟کی فکر می کرد خود کشی کنه؟"شوهر خانوم"د" باز هم تکرار کرد:"امکان نداره، اشتباه می کنن، ما زندگی خوبی داشتیم واسه چی باید خود کشی می کرد؟"

خانوم "د" که با تمرکز زیاد روی مدل لباسهاش تونسته بود چندتا پارگی روی پاچه های شلوارش درست کنه،با خونسردی گفت:"فکرشو که می کنم می بینم با این شوهر کودنم حتمن باید خودکشی می کردم،الآن حدود نود ساعته داره به دلایل خودکشی نکردن من فکر می کنه هنوز هیچ چیز جدیدی به ذهنش نرسیده"و برای امتحان کردن لباسش چرخ دیگه ای توی هوا زد "باید ملحفه به خودم می پیچیدم ،لباس برده های رومی ،حتا یه دکلته ی خاکستری هم خیلی عالی میشد!اه"

مادر شوهر سابق خانوم "د" که یقه ی کت دخترشو با وسواس مرتب می کرد گفت:"زنی که شرط ازدواجش بچه نداشتن باشه یه چیزیش میشه ،سالم نیست به هر حال..."

خانوم "د" دوباره توی چارچوب پنچره ی اتاق نویسنده کز کرد و گفت:"یکی نیست بهش بگه حالا مثلن تو سه تاشو پس انداختی کجا رو گرفتن؟که منم دنبال تو دوتا دیگه اشو بدبخت کنم؟گشنمه،چار روزه اینجام،واقعن روحا نباید هیچی بخورن؟کسی امتحان کرده؟" وبعد ساندویچی رو که نویسنده برای خودش درست کرده بود گاز زد"دروغ گفته ان،مایونزش کمه" البته نویسنده توضیح داد که رژیم داره.

دوست درجه اول خانوم "د" که بعد از گفتن اولین جمله ساکت شده بود،حرف خانوم "د" رو تکرار کرد و خانوم پیری هم که اولین فریاد آزادی بخش و گفتمان رو سر داده بود در کمال تعجب حرف دوست درجه اول خانوم "د" رو تایید کرد خواهر خانوم "د" که با دیدن قیافه ی در هم مادر شوهر خواهرش_ که لبها رو جوری لوله کرده بود که انگار می خواست باهاش کلمه ها رو به دور ترین بُعد ممکن پرتاب کنه_ترسید و به آشپزخونه پناه برد،زیر لب زمزمه کرد؛ می رم چایی بیارم،مادر خانوم "د" نگاهی به جمع انداخت وگفت:"دختر من مرده ،این بحثها هم چیزیو تغییر نمیده"بعد هم به آرومی بی اینکه اثری از کلمات روی لبهاش مونده باشه با قیافه ی جدی به روبرو خیره شد.

"همیشه بحثای خوبو همینجوری متوقف می کنه،داشت دعوا میشد!اه،باید دعوا می کردن"و با حرص نگاهی به لباس خونه ی قدیمیش که پارگی های زیادی پیدا کرده بود انداخت و لباس یک دفعه ناپدید شد و نویسنده تونست مراحل هضم ساندویچ رو توی شکم خانوم "د" دنبال کنه.

دوست درجه دوی خانوم "د" از غیبت خواهر سابق خانوم "د" که توی آشپزخونه روی صندلی نشسته بود و داشت نون لواش و حلوا می خورد و آوردن چای رو فراموش کرده بود استفاده کرد و جاش رو کنار دوست درجه یک خانوم "د" اشغال کرد و بدون تلف کردن ثانیه ای پرسید:"پس کجاس؟نمیاد؟" درست در همون لحظه شوهر خانوم"د"با دستهای قلاب شده وسط پاهاش که هر از چند گاهی به صورت ریتمیک و نا محسوس آلت تناسلیش رو لمس می کردن به این فکر می کرد که اگر همون یکی دوباری که کارشون به طلاق کشیده بود الکی زنشو آرووم نکرده بود الان می تونست مثل یه دوست قدیمی توی این مراسم شرکت کنه و به جای راست دم در وایسادن و تسلیت شنیدن ،تسلیت بگه و بشینه از طرف دیگه همه هم می فهمیدن ....کسی که خودشو کشته حتمن تا تقی به توقی خورده رفته راحت طلاق گرفته...هفتم دیگه صداشو باید در آورد... دوست درجه اول خانوم "د" جواب داد:"بیاد چی بگه؟من همکار شوهرشم که قرار بود تا هفت خبر نداشته باشم؟"،"اصلن خبر دارن؟هیچ کدوم؟"،"آره ،وقتی فهمیدم زنگ زدم به آخریه،گفت زنگ زده به مبایلش خاموش بوده،ولی چون عادتش بود مبایلشو خاموش کنه خیلی نگران نشده،مرتیکه کره خر به من تسلیت می گه!"،"خب همون قد که شوهرش آدمه،همکاراشم هستن،قحط آدم بود؟کلکسیون جمع می کرد؟"،"می گم که افسرده شده بود،اوایل اینجوری نبود،یه دفعه منم بهش گفتم همینارو ،گفت آخه خنده داره،اینجوری اصلن حس نمی کنم دارم بهش خیانت می کنم،جفتشون شکل همن؛گوسفند،فقط تفاوت قد و سایز دارن!""این چیزا رو به من نگفت،فکر کردم خوبه،حالا هیچ کدوم دیگه اشون نمیان؟"،"بیان بگن کین؟همین مونده فک و فامیلاشم پس مرگش شروع کنن پشت سرش ور ور کردن،توئم خوشیا!"

خانوم "د" با دقت به شکمش خیره شده بود و خمیر ساندویچ رو که حالا توی روده ی کوچیکش بود تماشا می کرد ولی ناگهان سرش رو بلند کرد و گفت:"من از توالت رفتن خوشم نمیاد،فکر می کنی حالا که مرده ام بشه از مرحله ی آخر فاکتور بگیرم؟....خوبیش اینه اونقدا هم که به نظر میرسه احمق نیست...بالاخره همین قدرم که دودوتا چارتا بارشه خوبه، به خودم شک کرده بودم دیگه ... آخه اون اوائل فکر می کردم باهوشه،احتمالن یکی دو مورد تیزهوشی هم همون اولا از خودش بروز داده بود،بعدش هر چی به اوائلش فکر کردم نفهمیدم واسه چی فکر می کردم باهوش بوده !کی بود میگفت ؛عشق کور نیست فقط توانایی دیدن چیزهایی رو توی معشوق به آدم میده که آدمای دیگه نمی تونن ببینن؟فکر کنم به لحاظ علمی بهش می گن توهم "و دوباره به به شکمش خیره شد ،خمیر ساندویچ اینبار کمرنگ تر از چند دقیقه قبل به نظر میرسید

دوست درجه دوی خانوم "د" گفت:"من که فقط از یکیشون خوشم میومد"،"کدوم؟"،"همون که خل وضع بود،همه اش حرفای خنده دار میزد!"،"همون!فقط خل وضع بود وگرنه هیچی دیگه نداشت"

روح خانوم "د" که از چند دقیقه قبل و حتی از اولین لحظه ای که پاشو توی اتاق نویسنده گذاشته بود غلیظ تر به نظر میرسید ،پشت به نویسنده چارزانو روی زمین نشست :"خیلیم بی هیچی نبودن ، یه چیزایی داشتن،در واقع بو بود،نه اینکه فقط خوشبو باشن،یه بوی آشنا داشتن،انگار از خودم بود،اونا فقط حملش می کردن،اولین بار یه صبح که از شوهرم بدم نمیومد این بو رو ازش شنیدم،ولی شب که برگشت بوی ته سیگار خیس خورده توی لیوان چایی گرفته بود، بو تو ذهنم موند،هر چیم می گذشت شوهرم بیشتر بوی گندش در میومد،نمی دونم چه جوری این بو رو میداد،اصلن سیگارم نمی کشید،بعد مجبور شدم دنبال آدمایی بگردم که اون بو رو میدادن،هر وقت بوی سیگار خیس خورده می گرفتن ولشون می کردم،غیر این آخری،از اولش هیچ بویی نمی داد،تا آخرشم هیچ بویی نداد،خیلی بی خاصیت بود واسه همین کنجکاو شده بودم،بالاخره هر کسی یه بویی میده!"خانوم "د" بلند شد و به سمت نویسنده برگشت،ولی نویسنده دیگه نتونست هیچ اثری از خمیر ساندویچ توی روده ها پیدا کنه.

خواهر خانوم "د" بعد از یک غیبت نسبتن طولانی با شکم پر و روده ای که به عکس روده ی خواهر سابق و مرحومش باید حتمن تا یکی دوساعت دیگه تخلیه میشد برگشت تا سر جاش بنشینه اما وقتی دید که دوست خواهر سابق و مرحومش جای سابقش رو اشغال کرده ،همونجا ایستاد و برای اینکه حرفی زده باشه رو به دوست درجه اول خانوم "د" پرسید:"حالا با همه ی این حرفا،واقعن فکر می کنی خودشو کشت؟من که مطمئن نیستم.کاملن می تونم تصور کنم خیلی تصادفی جای یه چیز دیگه خورده باشدش،بعضی وقتا خیلی گیج بازی در میاورد"شوهر خانوم "د"که این بار بین دو ایده ی خودش یعنی خوب بودن زندگیشون و نفی خودکشی همسرش یا تایید خود کشی همسرش و سلب مسئولیت از خودش گیر افتاده بود،در حالی که آلتش رو اینبار به سختی بین دو دستش فشار می داد با چشمهای بی حالت و خیره بی این که کسی نظرش رو پرسیده باشه یا صداش رو بشنوه همراه با نفس صدا دارش "نمیدونم" رو به ریه هاش کشید و بیرون داد.

خانوم "د" با لباس سفید و جدیدش که چندتا قفل کوچیک و زنجیر باریک از جا به جاش آویزون بود با نگاهی شبیه به نگاه شوهر سابقش به دستهای نویسنده خیره شد :"راستش یه کم دل درد داشتم ولی گفتم که نرفتم دکتر،در واقع خیلیم بد نبود شاید یه ساعت آخرش...شیشه ها کنار هم بودن،هیچ کدومم برچسب نداشت،استونو برداشتم ،اولش نفهمیدم ،ولی سرشو که بردم نزدیک دهنم بوش دماغمو پر کرد سرفه ام گرفت،ولی یهویی بازیم گرفت یه وقتایی خل و چل بازیم گل می کنه ،سر چیزای جدی شوخی می کنم،گفتم بیا وانمود کنیم اینم شربت سینه است مزه اش بد ترم نبود،دوتا قورت بزرگ که زدم نصف شیشه رفت بعدشم برای اینکه بازی کامل شه شیرداغ و دوتا پرتقال خوردم ، ناهارم واسه خودم سوپ درست کردم که همه واسه سرما خوردگی خوبن،مثل بازیایی که بچه ها می کنن؛من مامان میشم ،تو مهمون،بعد گل میریزن توی بشقاباشونو یهو وسط بازی حواسشون میره هر چی گل تو بشقابه می خورن!دو طرفو خودم بازی می کردم،مامان و مهمون...به گمونم یه عده ای هستن که می گن آدما وقتی میمیرن که فقط میلشون به زندگی کم شده باشه،در واقع یعنی همه تهش خودکشی می کنن ،یکی با سرطان،یکی با سکته،دست کم مال من جالب تر بود"و نگاهش رو از دست نویسنده گرفت و به سمت آینه رفت با نگاه ناراضی لحظه ای لخت شد و یه لحظه بعد همون لباس خونه ی اول توی تنش بود،بعد از یخچال نویسنده دوتا ساندویچ ژامبون آماده رو برای خودش سس مالید و به سمت در خروجی رفت ولی یه دفعه به سمت نویسنده رفت خودکار رو ازش گرفت و یه اسم پای ورقه نوشت ،وقتی از در بیرون میرفت پرسید:"این ورا نقاش خوب سراغ نداری؟"

دوست درجه یک خانوم "د" بعد یه مکث طولانی جواب داد:"نمی دونم،فکر می کنم.."

۱۳۸۷/۱۲/۱۶

به خودم قول داده بودم که تا تموم شدن داستان نصفه ام اینجا هیچی ننویسم و این کار رو هم کردم،دیروز تموم شد،سه هزار و خرده ای کلمه شد که به گمونم میشه بلندترین داستانی که تا به حال نوشته ام،مزیت دیگه اش به داستانهای دیگه اینه ناشی از مطالب زودگذر زندگی خودم نیست،دست کم یه ایده ی نسبی پشتشه!اینکه الآن نمیذارمش بالا واسه اینه که قبلش میخوام یه بازبینی کوچیکی روش داشته باشم،چون به گمونم بعضی جمله هام باید عوض بشن و می خوام این کار رو سر فرصت بکنم،نکته ی دوم اینکه می خوام از این به بعد درد دل یا دلدردها و دلگرفتگیهامو به همون دفتر خاطرات منتقل کنم و توی وبلاگم فقط داستان بنویسم ،یا نظرم رو راجع به کتابی یا سبکی یا مدلی!فعلن از کتاب "آخرین مصاحبه با ساموئل بکت" شروع می کنم،یه کتاب باریک و کوچیک که برای راه دانشگاه و ساعت بیکاری بین زنگها گرفته بودم و باید بگم به یه لعنت هم نمیرزید،مهمترین سوالش که به طرز خوبی کلیشه ای بود اینه:"آیا انسان،یک حیوان در حال انتظار است؟"که ساموئل بکت از جواب دادن سر باز زد!به هر حال بیشتر شبیه این بود که ساموئل بکت یه ربع از وقتشو با ناراحتی در اختیار یه نفر گذاشته بود و دیگه چیز دیگه ای جز وقت رو قصد نداشته حروم کنه ،بنابراین تصمیم گرفته راجع به هیچی نظر نده!به هر حال بعد اینکه خانوم "د" رو بذارم بالا،یه چیزایی هم راجع به مینیمال می خوام بگم!در واقع اینکه چرا فکر می کنم مینیمال نوشتن اونقدرا کار خوبی نیست!به هر حال بعدن می نویسمش،الآن هم نوشتم اینا رو چون دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود و به علاوه خواستم اعلام کنم که این وبلاگ قراره یه کم جدی و حالا یه مقداری حرفه ای بشه که بعدش اگه به ذهنم رسید بزنم زیرش و دوباره مثل آب روون همینجوری چرند بنویسم ،ننویسم!
پ.ن؛این هم ایده ی خوبیه که نوروز توی تقویم سازمان ملل هم باشه اگه نکردین اینجا رو امضا کنین

۱۳۸۷/۱۱/۲۲

مادر قهوه،مادر شکلات!

تند و تند نفس می کشید و با عصبانیت نفسشو بیرون میداد و پستانهای گنده اش ، گنده تر از اونی که بود به نظر میرسید ،با اینکه کج از بین ردیفها رد میشد باز هم باسنش به نمیکتها گیر می کرد تا به من رسید گفت؛
"دختره ی جنده ی مزلف..."
"کی؟"
"همون دختره ی جنده دیگه"
"کدوم؟اینجا جنده زیاده،مدرسه اس دیگه"
"اه"
" به هر حال ،جنده اشو خودت می دونی ولی مزلف ...در واقع یه چیزی در حد بچه خوشگله واسه دخترا خیلی صدق نمی کنه،یعنی خب ما همه امون زلف داریم یا می تونیم بذاریم دست کم،مشکلی نداره!"
"مادر قهوه ی کثافت..."
"چی؟"
"هیچی بابا!"
"هههه،نه جان من،مادر چی چی؟"
"قهوه...؟"
"هاها!یعنی مادر با طعم قهوه،مامانش مزه ی قهوه میده؟خوردی مگه؟مامان منم مخلوط وانیل و شکلاته،مامان تو چی؟توت فرنگی؟"
بغل دستیش که تا اون لحظه حکم دیوارو داشت گفت:"خب پس چی؟"
"یعنی چی،پس چی؟یعنی تو هم تا الآن فکر می کردی واقعن فحشه مادر قهوه است؟"
"آره"بعد پشت سریشو صدا کرد گفت "الهام،نمی گیم مادر قهوه؟"
"چرا!"
"الهام مامانت چه مزه ایه؟"
"ههه،خفه شو،نچشیدمش هنوز،حالا جدی چیه پس سمان؟"
"بابا ،قحبه اس،مادر قحبه!هههه!وای مادر قهوه،فک کن!یه چیزیه در حد خورشید ساحلها دیگه!"


پی نوشت:این اختلاطی از دو دیالوگ مختلف در دوسال دوم دبیرستان و پیش دانشگاهیه،که دیشب یادم افتاد و یهو دم خوابی هر هر خندیدم!
پی نوشت دو:فی الواقع داشتم فکر می کردم مامانم چه مزه ایه،یاد دونه های همه مزه ی داستانای هری پاتر افتادم ،توت فرنگی هیچ طرفه نیست!

۱۳۸۷/۱۱/۱۹

نمی دونم مالکیت چی داره که ایجاد حساسیت میکنه؟دیروز توی راه یه گربه دیدم که یه چشمش کور شده بود و به شدت شبیه گربه ای بود که توی خونه امون زندگی می کنه،گذشته از اینکه حالم از وضعیتش بد شد،ته دلم یه جوری شد که نکنه گربه ی خودمون باشه!بعد به نظرم رسید چه فرقی می کنه،یه گربه یه چشمش از توی کاسه در اومده!تهش که رسیدم توی خونه به این نتیجه رسیدم دست کم اگه گربه ی خونه امون باشه ما ازش مراقبت می کنیم اگه هیچ جا رو نداشته باشه چی؟ولی بازم نمی تونم بگم از اینکه دیدم گربه روی ایوون نشسته و سالم خر خر می کنه خوشحال نشدم!فکر کنم اگه حس مالکیت به هیچی نداشته باشی خیلی خوبه و از طرفی هم نیست!نمی دونم ...دوست من،کتاب من... خونه ی من... گربه ی من...
گور باباش چه می دونم!اصولن ناظربیرون زندگی بودن کار مزخرفیه که من به انجامش عادت کرده ام!

ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه !

۱۳۸۷/۱۱/۱۶

من فعلن قصد کرده بودم هیچی ننویسم ولی نشد!یعنی نتونستم،به دو علت،یک من امروز از تجریش تا دقیقن توی خونه دم شومینه زیر برف البته به غیر از داخل خونه تا دم شومینه پیاده روی کردم که به شدت مفرح بود و لذت بردم و باید یه جا می گفتم وگرنه خفه میشدم!دو...!دو...!یعنی....صبر کن من یه دیالوگ اینجا بنویسم شما بگین مال چه فیلمیه؟

"نباید تیغتو رو می کردی،تو رو از رو تیغت شناختم،اگه تیغتو نشناخته بودم عمرن میفهمیدم کی هستی،آخه خیلی شکسته شدی...تو منو یادت نمیاد،من اونموقع فقط یه بچه پادو بودم.... نگران نباش به کسی چیزی نمی گم..."
ذکر می کنم که صحنه داخل یه سلمونی رو نشون میده وبعد شتلق آقای مخاطب،با گلدون می کوبه توی سر کسی که قصد داشته ازش حق السکوت بگیره!

نه نه!به هیچ وجه این صحنه مربوط به سوئنی تاد نیست!به این علت که اولن دیالوگا هیچ ربطی به هم نداره همونطور که می بینین!دو سوئنی برای کشتن اون مرد اول از کتری کمک گرفت و نه از گلدون!

واقعن آدم می مونه چی بگه،آخه الآن که دیگه عهد دوق نیست،یه فیلمو کپی کنیم مردمم نفهمن چی بود که!دست کم یه ذره تغییر!تغییر توی ساختار،چه می دونم خلاقیت... یه همچین چیزایی،خدا خیرشون بده دست کم خانوم لاوت عنصر غیر اسلامی و شرور از توش حذف شده مثل اینکه،ده دقیقه از فیلمو دیدم که مطمئن بشم از روی سوئنی تاده که شدم!شبکه ی پنج زحمت کشیده و این سریال روچهارشنبه شب ها همون حول و حوش ساعت هشت پخش می کنه!

آخه دست کم انقدر دیالوگای تخمی توش نمی چپوندن!نمی گن ممکنه دو نفر آدم این فیلمو دیده باشن حالا بفهمن کپیه که هیچی کار از این حرفامون گذشته ولی از ورژن اصلی خوششون اومده باشه بعد مثلن برن توی شوک که اون مرتیکه ی گنده ی سیبیلو رو جای جانی دپ ببینن که تازه چی... به زن داداشش می گه:"نرو سر کار..."آخه کی قراره فهمیده بشه این مطلب که نمیشه کاراکترهای ظریف رو عمومن با کاراکتر قیصر قاطی کرد؟وااااااااای آره ما یه ورژن قدیمی از ربه کا هم داریم که واقعن دیدنیه!وقتی دیدم یه هفته مونده بودم گریه کنم یا بخندم!البته تولید قبل انقلابه که دست کم لچک نکشیده بودن سر ربه کا و سایرین!
اه!گه!واقعن گه!

۱۳۸۷/۱۱/۱۳

مغز که آشوبه،آشوبه دیگه!هیچ کاریشم نمیشه کرد،خیلی چیزا توی مغز میگرده،خیلی چیزا،این که یه کم بالاخره سامونش بدی معلوم نیست بالاخره قراره کار کدوم یکی از حضرات فیل ، الاغ یا سایر احشام باشه!ههه،بچه که بودم فکر می کردم حضرت فیل هم یه پیامبر بوده،بعد همیشه فکر می کردم حالا این همه اسم چرا مامانش اسمشو گذاشته فیل!!؟ممممم،نمی دونم چرا یه کم سر خوشم،با اینکه نباید باشم،خلاف ذهن آشفته امه،ولی هستم!یه وقتایی با خودم خیلی حال می کنم،وسط بدبختی و هزارتا فکر کژ و مژ،بیخود می خندم،یعنی عملن،می خوام له شم ولی خنده ام می گیره،یه جورایی از دست و پنجه نرم کردن لذت می برم،خیلی!خوشم میاد،ذاتن وحشیم دست خودم نیست!
ما سفری کردیم که من اسمشو گذاشتم گذار از طویله تا طویله با نشستی در مزرعه ی هویج!یا کلم!این که مزرعه ی هویج بهتره یا طویله نمی دونم،ولی خب فرض کن یه الاغو که توی طویله که میره از بوی پهن خوشش میاد،کاه و ینجه اشم به جاست،دم بهارم هست،قراره بره علف تازه هم بچره،بعد میخش کنی توی مزرعه بهش بگی تو کلم باش!پهن بخور ،آبم میریزیم پات!خب فکر کنم چارنعل میدوئه توی طویله،توی اسطبل که نبودم احساس اسب بودن بهم دست داده باشه!فعلن به شدت درگیرم،ولی یه چیزی هوا می کنم،این خانوم د هم عملن مارو نمود وسواس گرفتم دو کلمه می نویسم یه خط پاک می کنم،اینو که توی کامپیوتر تموم کنم به همون با خودکار و کاغذ نوشتن بر می گردم،کمتر حواسم پرت میشه اونجوری،تازه همیشه کاغذو دوست داشتم،در واقع بوشو!
دیگه فعلن همین!


پی نوشت سفارشی؛جفت ریه ها از کار افتاد ،زیر اولین کامیون دراز شدیم،آآآآآآآآآآآییییییییی نفس کشیدیم،به جان خودم!
من نیشم به شدت بازه،من یه احمقم واقعن ولی عاشق خودمم دست خودم نیست!ههههه!ههههههمممممممم

۱۳۸۷/۱۰/۳۰

رویای دختر چاق

فروشنده:"نه خانوم از این سایز کوچیکتر دیگه هیچ جا نیست"

۱۳۸۷/۱۰/۲۴

فرز لباساشو کند و جست زیر پتو،لرزش دلپذیری از تغییر سردی به گرمی توی تنش پیچید،اصلن واسه همین یه ربع قبل خوابیدن،همیشه کولرو روشن می کرد و در اتاقم چفت که اتاق یخ کنه،که وقتی لخت میشه،از نگاه کردن به پتو و تصور گرمای زیرش نوک دماغش به خارش بیفته،ولی فقط همین یه لحظه بود،چون همین که خودشو توی پتو پیچید،لبخندش زیر سایه ی هزار تا فکری که توی همون یه لحظه از ذهنش گدشت ،له شد،برای کشیدن یه آه بلند تنشو کش داد و چار تا انگشتشو کشید توی چار تا راه خالی بین پنج تا از دنده هاش،تا جایی که ردشونو دم ستون فقرات وقتی درد پیچید توی شکمش گم کرد؛اه،الآن نه!کمی از این دنده به اون دنده شد،دست آخر با بی حوصلگی انگشت سوم دست راستشو کشید توی مثلثی بین رونهاشو و فکر کرد خوبی پنچ تا بودن انگشتا اینه که از هر ور که بشمری انگشت سوم انگشت سومه،ولی وقتی انگشت سوم رو بیرون کشید هر چی کرد نتونست رنگ خون رو از نوری که از لای پنجره اتاق رو راه راه روشن می کرد تشخیص بده،اووووه!کی حوصله داره لامپو روشن کنه،فکری که توی ذهنش رد شد،یه پوزخند نرم آورد گوشه ی لبش؛چه اشکال داره؟انگشت سوم دست راستشو گذاشت توی دهنش؛نه مزه ی خون نمی ده.وقتی داشت خوابش می برد به خودش گفت؛خوابای خوش ،کنتس دراکولا...




خصوصی نوشت:داشتم فکر می کردم اگه دوستمون دیگه منو نداره که عذاب وجدانشو کم کنم،دست کم تو رو پیدا کرده که توی هر موردی ازش دفاع بی مورد کنی

پی نوشت بر خصوصی نوشت:جمله ی قبل کامنت بردار نیست!

۱۳۸۷/۱۰/۲۲

ازنمیدونم چه مقدار از چه چیزی توی وجود هر آدمی لازمه تا اون رو به هر چیز بدبین و از هر چیز نا امید کنه،اما هر چی که هست و به هر مقدار که لازمه باشه ،توی وجود من هست،گاهی که نه،اکثر اوقات همچین وضعی به جونم غالبه،هر وقت هم که توی این شرایط قرار دارم تجسم دقیقی از یه عکس توی کتاب شیمی سال دوم یا سوم دبیرستان میاد توی ذهنم،یه قوطی فلزی که هوای داخلشو تخلیه کردن و مچاله شده،این تصوریه که از خودم دارم!نمی خوام خیلی روده درازی کنم،به هر حال اینجا رو دوس ندارم با این حرفا خیلی به گه بکشم!
نامربوط نوشت؛آره عزیزم تو با اون صورت سیاه سوخته ات احتیاج به یه سایه ی سبز داری که خوب صورتتو لجن مال کنه،بهترین انتخاب!

۱۳۸۷/۱۰/۲۰

امروز بیست و سومین بچه ام خودشو از نافم کشید بیرون،روی تخت دراز کشیده بودم که یهو اومد،فکر کنم این یکی بالرین بشه همه اشون با سر میومدن(غیر هفتمی که پنجه ی پا اومد )،بعد ،دستا بعد پاها ولی این یکی گِرد از کمر تا شده بود همونجوری به دنیا اومد،همونجوری شکافت اومد بیرون،انگار روی پایه میومد بالا،بعد دستاشو گیر داد به شکاف شکمم،پاهاشو کشید بالا،منم با ماهیچه هام کمکش می کردم،آخرشم انگشتای پاشو کشید بیرون و با بند ناف ازم آویزون شد،منم انگشتمو گذاشتم روبند ناف و یه بند انگشت بالاترشو با دندون بریدم ازم جدا شد،آروم ول شد روی تخت،بهش نگاه کردم ،توی همون یه نگاه عاشقش شدم مثل بیست و دوتای قبلی،یه ربع بعد لباس پوشیدم،بردم گذاشتمش سر راه،مثل بیست و دوتای قبل!

۱۳۸۷/۱۰/۱۵

نشور بابا،نشور،کون که نیست که هی آب می کشی طهارت کنی...
چشمه!
همین ریختیه که می بینی.
انقد نشور لامصبو گفتم.
آخر کور میشی!

۱۳۸۷/۱۰/۱۳

سه بوسه؛
یکی برای من و او،
یکی برای من و آن دیگری،
یکی هم برای من و آن یک دیگری

سه نگاه؛
هرسه برای من

سه تسخر؛
هر سه برای آنها
یکی برای او،
یکی برای دیگری ،
یکی هم برای آن یک دیگری.

سه بوسه برای آنها
نه برای من
سه بوسه ی خشک
سه بوسه ی سرد
چرا که من لبهایم نمی سوزد
و قلبم هم نمی تپد
ذوق هم بیخ گلویم نمی پیچد
هیچ چیز هم از خوشحالی خفه ام
نمی کند.

سه دست گرد کمر ؛
برای من
سه دوستت می دارم بی جواب هم
برای آنها
سه لحظه خونسردی محض هم
برای من:"نه ندارم!"

این سه پیروزی یأس آور هم
به حساب من
فتح هم چیز غریبیست
شاید هم شکستن؛
شکست قلب که نه؛
تن هایی که به هوای قوس تنت
کشیده می شوند؛
شکست خیالهای مردانه ی دم خواب

و سه لگد،
سه لگد برای اولین کسی که بعد از این
عاشقش شوم.
سه لگد کاری برای عشق عزیزم
درست در ناحیه ی شکم
قول می دهم که خطا نرود
خیلی پیش از این باید آمده بود
سه لگد
شاید هم بیشتر
خیلی بیشتر!
پ.ن:با خودم عهد کرده بودم که شعر نگم چون همیشه گند خاصی از توش در میاد که نمیشه بهش نگاه کرد،هر چند که خیلی هم لطافت شاعرانه نداره با خیال راحت فرض کنین شعر نیست!

۱۳۸۷/۱۰/۱۲

امروز صبح که پاشدم پازل شده بودم،نمی دونم به کجا بر می گرده ،ولی شروع پازل بازی مال اون وقت بودکه تنها شده بوم،می گشتم دنبال یه کار که تنهاییمو پر کنم قبلنا هر بار که تنها می شدم یه کاریو شروع می کردم،نقاشی،طراحی دکراسیون،همه رو هم ادامه می دادم تا یکی دوباره پیداش میشد،واسه همین همه اش نیمه کاره می موند،این دفعه رفتم یه کتاب راهنمای نقاشی چهره بگیرم که نقاشیو دوباره شروع کنم که چشام افتاد به یه پازل خوشگل،دو هزار تیکه بود،آبی آبی با زرد،با یکی دو تا دونه ستاره ی ریز و درشت وسطش،که آبیا و زردا انگار گردشونو گرفته بودن!با خودم شرط بستم که تمومش می کنم یا نه،خریدمش؛دو هفته ای تموم شد!بعدی یه نفر بود که حیغ می کشید یا شایدم اذان می گفت،آخه دستاشو دم گوشش گرفته بود،اگه مردک داشت جیغ می کشید که خیلی خر بود چون گوشاشو گرفته بود!بعدیش چندتا بچه بودن که قرمز بودن و دستای همو گرفته بودنو گرد هم می رقصیدن و... نمی دونم یه سالی گذشت،یه روز زفتم یه پازل دیگه بخرم،دیدم هیچی نیست،یه نصفه سالم کشید که همه ی اون پازلای قبلیو خراب کنم و دوباره بسازم،تا همین دیشب.
همه استخونام درد می کرد،دو تا کدئین خودم یه کلونازپام،لباسامو درآوردم،مثل همیشه،پتو رو مثل همه ی وقتایی که تنها بودم بغل کردم و یه ور خوابیدم ولی،امروز صبح که پاشدم پازل شده بودم،از جا که پاشدم پاهامو بذارم روی زمین پنچه هام ریخت ،اومدم دست دراز کنم که بچسبونمشون سر جاش دستم تیکه شد افتاد،دیدم اون یکی دستم همونجوری مونده گرد پتو،الآنم دستام می گرده یه تیکه ی شکمم که پیدا میشه،با تیکه ی کف دستم عوضی می گیرمش فقط مواظبم چشام نیفته وگرنه هیچ جوره نمیشه ،جمع بشم!