۱۳۸۷/۱۲/۲۰


امروز 10 قسمت از "دوستان" رو دیدم و قصد دارم تا نصفه شب ببینم،امروز به خندیدن احتیاج دارم خیلی زیاد!
داستانم رو یه بار بعد از اینکه هزار بار کم و زیادش کردم و پس از پایان همه ی کارهایی که در قبالش می تونستم انجام بدم خوندم،چنگی به دل خودم هم نزد،چه رسد به آدمهای دیگه!دنبال یه تعریف واسه امروزم؛خوب،بد،هر چی!ولی پیدا نمی کنم!خب اگه هر روز تفسرده نبودم احتمالن می گفتم افسرده ولی انقدر با کیفیت افسردگی آشنام که می تونم به راحتی نظریه ی افسردگی این روز خاص رو رد کنم!به هر حال روز قابل ثبتی بود!با خرید عطر شروع شد،با خلاء و در هم ریختگی،در واقع خلاء نه،فقط در هم ریختگی تموم شد!شاید هم آشفتگی!قرار بود چرند ننویسم انگار نمیشه!

مرگ مشکوک خانوم"د"

خانوم "د" مرده !به همین سادگی،البته احتمالن برای خود خانوم "د" به همین راحتیها هم نبوده ولی خب از چشم ناظر حداقل در نگاه اول به همین سادگی بود ،خانوم "د" مرده بود،باز حالا اگه از زوایای مختلف هم به قضیه نگاه کنی می بینی که برای همه هم به یه اندازه ساده نبوده به عبارت دیگه برای بعضی ساده تر بوده و برای اون عده ای که ساده تر نبوده سخت تر بوده ،به هر حال سخت تر یا ساده تر خانوم "د" مرده و این مطالب دیگه توفیری به حال جنازه و حتی روح خانوم "د" که بعد از یک گریه ی مفصل بالای جسم متروکش،درست در نیمه شب مرگش خواب رو از نویسنده دزدیده و با دوتاچشم شیشه ای و نفسهایی که هنوز گرمه پشت سرش ایستاده و چیزهایی رو از پس گوش براش زمزمه می کنه نداره.

خانوم "د" در واقع اسمش خانوم "د" نیست مثل هر آدم دیگه ای که احتمالن اسمش "د" نمیشه باشه یا دست کم مادر خانوم "د" هم این ریسک رو نکرده بود که اولین نفری باشه که اسم دخترش رو "د" یا "ب" یا هر حرف دیگه ای میذاره،پس همونجور که از نگاه اول هم توی ذوق می زنه "د" یه اسم مستعاره ،ولی از اونجایی که هیچ مسئله ای توی این دنیا به سادگی چیزی که توی نگاه اول ازش به دست میاد نیست،اسم خانوم "د" هم یه اسم مستعار ساده یا کُمِش معمولی نیست،چون به عکس همه ی اسمهای مستعار که به حسب سلیقه و شخصیت دارنده اشون انتخاب میشن یا دست کم یه ردی از اسم صاحبشونو با خودشون دارن ،این اسم هیچ خاصیتی نداره،نه ردی از اسم خانوم "د" توشه و نه چیز مهم و فراموش نشدنی ای رو به ذهن خانوم "د" میاره ،در واقع حرف "د" برای خانوم "د" بی اهمیت ترین حرف از الفبای فارسی یا هر زبون دیگه ایه (اونقدر بی اهمیت که سال اول دبستان همیشه موقع از حفظ گفتن حروف الفبا ،این حرف رو جا مینداخت و کمتر خودشو مجبور به نوشتنش میدید طوری که فعل "شود" توی آخر جمله هاش از سر بی حوصلگی بدون "د" می موند) و اصلن همین بی خاصیت بودن اسمه که همه ی راهها روبر شناخت هویت واقعی خانوم "د" میبنده . حتی برای محکم کاری بنا به توصیه ی خانوم"د" دوجمله ی قبل که حاوی اطلاعاتی از گذشته ی خانوم"د" هستن حذف میشن چون خانوم "د" تمام طول راه رو از خونه اش تا توی اتاق نویسنده روی یک اسم مستعار بدون نقص فکر کرده و حالا که به یه اسم کاملن غیر قابل ردیابی رسیده هیچ جوره راضی نمیشه که زحمتاش به باد بره . خانوم "د" عزم راسخی داره که شناخته نشه،که البته این مطلب اخیر نویسنده رو با این شک دست به گریبان کرد که حالا که خانوم "د" قرار نیست شناخته بشه،چه ضرورتی اون رو به اتاق خواب نویسنده کشونده؟اما خانوم "د" روشن کرد که یک خانوم محترم و متعاقب اون،از یک خانواده ی محترمه که شناخته شدنش تحت هر شرایطی باعث از بین رفتن این هویت چندین ساله میشه اما بعد با یک تغییر نیم صفحه ای در حالت چهره با ژست یک روح سرگردان کهنه کار(و نه تازه مرده)که کمی هم به مالیخولیا دچاره،در حالی که یه رشته ی باریک از موهاش رو دور انگشت اشاره ی دست راستش می پیچید و باز میکرد انگار که بیشتر با خودش باشه تا نویسنده با صدایی که دیگه چندان هم زمزمه نبود پرسید:"خب حالا که چی؟ " و بعد وقتی که تاب رشته مویی رو که میپیچید از گوشه ی چشم محک میزد،با نرمی اولیه پرسید:"به نظرت من شبیه مونا لیزا نیستم؟" که البته نویسنده ارتباط مطالب مطرح شده رو درک نکرد اما استنتاج کرد که انگار قراره چیزی بنویسه.

به هر حال خانوم "د"مرده بود ولی از نگاه اول که میگذشتی قضیه به این سادگیها هم نبود،جسد خانوم "د" حوالی ساعت ده شب دقیقن یک دقیقه بعد از اینکه شوهرش سوت زدن رو متوقف کرد تا کلید رو از توی جیبش در بیاره و در رو باز کنه،دقیقن همون لحظه ای که در رو باز کرد وجسد زنش رو دید که روی زمین افتاده، توی آپارتمانش پیدا شده بود،کاملن مرده،بدون هیچ امیدی به بازگشت،پزشکی قانونی علت مرگ رو ناشی از مقدار معتنابهی استون که توی معده ی مرحومه پیدا شده بود، تشخیص داده و محض توضیح اضافه کرده بود،مشکوک به خودکوشی...

خانوم "د" در حالی که عرض اتاق نویسنده رو بالا و پایین میرفت دستهاشو به طرز انکار آلود و دراماتیکی توی هوا تکون می داد(که البته نویسنده حدس زد ژست مذکور بیشتر مربوط به قضیه ی مونالیزا شدن باشه تا عکس العمل طبیعی)توضیح داد:"امکان نداره،باور کن،اصلن این حرفا نبود،فقط یه اشتباه ساده،اشتباهی سر کشیدم،می دونی من عادتمه برچسب همه ی شیشه ها رو می کنم،امروزم سینه درد داشتم،جای شربت سینه خوردمش،بعدم که دستم اومد چی خوردم دیدم حالم بد نشد ،حوصله ام هم نیومد نرفتم درمانگاه،حتی بعدش دوتا میوه و یه لیوان شیر و ناهار هم خوردم ولی یه ربع قبل اینکه شوهرم برسه افتادم همونجا جلوی در بعد هم مردم.

البته نویسنده معتقده که احتمالن خانوم "د" اول مرده و بعد افتاده ،چون در واقع طبق اطلاعاتی که خود خانوم"د" به نویسنده منتقل کرده علت مرگ مقدار استون موجود در معده ی خانوم "د" بوده در صورتی که اگر بگیم خانوم"د" افتاد و مرد ممکنه طوری به نظر بیاد که افتادن منجر به مرگ شده در حالی که اگر نویسنده قصد طبقه بندی این گذار رو داشته باشه باید بگه خانوم"د" اول استون خورده که موجب مرگ شده و مرگ خودش منجر به افتادن خانوم "د" به این دلیل خاص که تا الآن هیچ زنده ای به صورت سیخ و راست نمرده مگر اینکه اول به چارمیخ کشیده باشنش،ولی به هر حال نویسنده اصلن قصد نداره ذهن خواننده رو در گیر این جزئیات بکنه چون نه تنها خانوم "د" مرده و دیگه این مطالب توفیری به حالش نمی کنه بلکه مطالب مهمتری برای پرداختن پایه های داستان خانوم "د" وجود داره.

"چی؟" این اولین کلمه ای بود که با شدت غیر قابل وصفی از دهن شوهر خانوم "د" خارج شد وقتی گزارش پزشکی قانونی رو کف دستش گذاشتن و براش توضیح دادن که به احتمالی نزدیک به یقین همسرش خودش رو کشته ،ولی عکس العمل همسر خانوم "د" به یک "چی؟" نه چندان ساده ، کشیده و فریاد آلود ختم نشد،شوهر خانوم "د" بعد از حدود یک ساعت چک و چونه زدن برای پاک کردن توضیح پایین صفحه ی برگه ی فوت همسرسابق و مرحومش ،به مدت نیم ساعت با ژست همه ی آدمای بدبخت یعنی دستهای گره شده به پشت کمر و سر پایین افتاده طول راهرویی داخل ساختمون رو بالا و پایین رفت و برای هر کسی که از بغل دستش میگذشت توضیح داد که همسرش یک زن محترم بوده و امکان نداشته خودکشی کنه، گذشته از اون دلیلی برای خود کشی نداشته ،اونا سرجمع، زندگی جمع و جوری داشتن...

دست آخر وقتی شوهر خانوم "د" ساختمون دیگه رو به قصد آپارتمانش بی هیچ نتیجه ای ترک می کرد فکر کرد اگر جسد زنش رو با یه کارد توی پهلو توی خونه ی لخت شده پیدا کرده بود راحتتر می تونست برای از دست رفتنش عزاداری کنه...

"مرتیکه ی کثافت" روح خانوم "د" خودش رو از قاب پنجره ی مربعی شکل اتاق نویسنده که به سختی توش چپیده بود کشید بیرون و فریاد زد:"دیدی چی گفت؟دیدی؟" نویسنده متذکر شد که شوهر خانوم "د" در واقع طبق شواهد چیزی نگفته بود فقط توی ذهنش به این مطلب فکر کرده بود،روح خانوم "د" که کم کم به ژستهای روح بودن وارد میشد،در کمال تعجب نویسنده با دستهای گره شده جلوی سینه برای اولین بار در اون شب روی هوا شناور شد و خودش رو بالای سر نویسنده رسوند و گفت:"دیگه بدتر!خیلی حرفا از کله نمیان فقط از دهن میگذرن،این یکی مستقیم از اون مغزش در اومد!"

شوهر خانوم "د" وقتی برای دومین بار در اون شب به آپارتمانش برگشت به جماعتی که با لباسهای مشکی و همیشه از پیش آماده برای چنین مراسمی روی مبل نشسته بودن _یعنی همون کسایی که توی مراسم خاکسپاری هر کسی ازشون به عنوان فامیل درجه ی اول اسم برده میشه همونهایی که یا مرده براشون همسر ،پدر ،مادر یا فرزندی خوب و فداکاره یا اونها برای جسد_ درباره ی گزارش پزشکی قانونی توضیح داد و با این که به نظرش لازم نبود برای همه روشن کرد که به کسی چیزی گفته نشه چون به هر حال "در دهن مردمو نمیشه بست،از توش هزار تا حرف در میاد..."

خانوم "د" با پوزخندی به مشکوکی یک روح سرگردان تکرار کرد" دهن مردم رو نمیشه بست" اما این مطلب فقط وقتی برای شوهر سابق خانوم "د" به طور کامل واضح شد که سه روز بعد ،زن پیری که سالی یک بار بیشتر مجبور به ملاقاتش نبودن به محض ورود از در و دیدن صورت همسرسابق خانوم "د" فریاد زد:"واقعن نمی دونم چرا با مرد نازنینی مثل تو خودشو کشت؟"که این فریاد امکان وجود هر ناآگاهی از ماجرا رو به صفر رسوند،به هر حال فریاد خانوم پیر برای شوهر خانوم "د" واضح کرد ، زمزمه هایی که به محض نزدیک شدنش تبدیل به سرفه و فین فین میشدن در چه باره بودن و از طرف دیگه حالا شوهر خانوم "د" هم مجاز بود که توی بحثها شرکت کنه ونظراتش رو اعلام کنه چون الآن همه می دونستن که شوهر خانوم "د" می دونه که همه از گزارش پزشکی قانونی خبر دارن و از طرفی شرکت توی بحث آخرین شانس بود برای حفظ حیثیت خانواده

خانوم "د" با رضایت توی هوا چرخ زد و گفت:"خانواده ای که بهت خیانت کردن..."ولی بعد جوری که انگار از شکل چرخشش توی هوا اونقدا راضی نباشه گفت:"واقعن فکر می کنی این لباس برازنده ی یک روحه؟بلوز و شلوارخونه؟اونم آبی روشن؟باید قبل مردن لباسمو ....فکر می کنی الآن بشه عوضش کرد؟اینطوری اصلن خوب به نظر نمیرسم"

بین گردوندن حلوا و چای و خرما و بحث داغ حلوا کار کیه؟خیلی عالی شده!تخمای این خرما رو چه جوری گرفتین انقدر تمیز در اومده ؟به مرده شور چقدر دادین؟بحث دیگری هم در جریان بود؛زنی که دوست درجه یک خانوم "د" محسوب میشد وقتی دوست درجه دوی خانوم "د" رو که از درجه دو بودن خودش بی خبر بود دید دست تکون داد ولی چون هر کدوم دوسر متفاوت اتاق پذیرایی نشسته بودن و بغل دست هیچ کدومشون هم جایی برای نشستن نبود،دوست درجه یک خانوم "د" با صدای نسبتن بلندی گفت:"این اواخر خیلی نگرانش بودم،بد جوری افسرده شده بود" دوستش جواب داد:"من که حسابی شوکه شدم ،وقتی شنیدم خود کشی کرده ،دیروزش با هم استخر بودیم،گفت فکر کنم سرما خوردم ولی کلن خوب بود،تو راه هم تا برسونه منو دم خونه ام،با هم خندیدیم"خواهر سابق خانوم "د" که بغل دست دوست درجه ی یک نشسته بود گفت:"... یه دقه خوب بود یه دقه بد بود،حالی به حالی بود ولی کلن بدک نبود،نمی دونم چرا خودکشی کرد؟"مادرسابق خانوم "د" بی هیچ حرفی بحث رو گوش می کرد عمه ی خانوم "د" به شوهرش گفت:"یادته چه بچه ی شیرینی بود ؟کی فکر می کرد خود کشی کنه؟"شوهر خانوم"د" باز هم تکرار کرد:"امکان نداره، اشتباه می کنن، ما زندگی خوبی داشتیم واسه چی باید خود کشی می کرد؟"

خانوم "د" که با تمرکز زیاد روی مدل لباسهاش تونسته بود چندتا پارگی روی پاچه های شلوارش درست کنه،با خونسردی گفت:"فکرشو که می کنم می بینم با این شوهر کودنم حتمن باید خودکشی می کردم،الآن حدود نود ساعته داره به دلایل خودکشی نکردن من فکر می کنه هنوز هیچ چیز جدیدی به ذهنش نرسیده"و برای امتحان کردن لباسش چرخ دیگه ای توی هوا زد "باید ملحفه به خودم می پیچیدم ،لباس برده های رومی ،حتا یه دکلته ی خاکستری هم خیلی عالی میشد!اه"

مادر شوهر سابق خانوم "د" که یقه ی کت دخترشو با وسواس مرتب می کرد گفت:"زنی که شرط ازدواجش بچه نداشتن باشه یه چیزیش میشه ،سالم نیست به هر حال..."

خانوم "د" دوباره توی چارچوب پنچره ی اتاق نویسنده کز کرد و گفت:"یکی نیست بهش بگه حالا مثلن تو سه تاشو پس انداختی کجا رو گرفتن؟که منم دنبال تو دوتا دیگه اشو بدبخت کنم؟گشنمه،چار روزه اینجام،واقعن روحا نباید هیچی بخورن؟کسی امتحان کرده؟" وبعد ساندویچی رو که نویسنده برای خودش درست کرده بود گاز زد"دروغ گفته ان،مایونزش کمه" البته نویسنده توضیح داد که رژیم داره.

دوست درجه اول خانوم "د" که بعد از گفتن اولین جمله ساکت شده بود،حرف خانوم "د" رو تکرار کرد و خانوم پیری هم که اولین فریاد آزادی بخش و گفتمان رو سر داده بود در کمال تعجب حرف دوست درجه اول خانوم "د" رو تایید کرد خواهر خانوم "د" که با دیدن قیافه ی در هم مادر شوهر خواهرش_ که لبها رو جوری لوله کرده بود که انگار می خواست باهاش کلمه ها رو به دور ترین بُعد ممکن پرتاب کنه_ترسید و به آشپزخونه پناه برد،زیر لب زمزمه کرد؛ می رم چایی بیارم،مادر خانوم "د" نگاهی به جمع انداخت وگفت:"دختر من مرده ،این بحثها هم چیزیو تغییر نمیده"بعد هم به آرومی بی اینکه اثری از کلمات روی لبهاش مونده باشه با قیافه ی جدی به روبرو خیره شد.

"همیشه بحثای خوبو همینجوری متوقف می کنه،داشت دعوا میشد!اه،باید دعوا می کردن"و با حرص نگاهی به لباس خونه ی قدیمیش که پارگی های زیادی پیدا کرده بود انداخت و لباس یک دفعه ناپدید شد و نویسنده تونست مراحل هضم ساندویچ رو توی شکم خانوم "د" دنبال کنه.

دوست درجه دوی خانوم "د" از غیبت خواهر سابق خانوم "د" که توی آشپزخونه روی صندلی نشسته بود و داشت نون لواش و حلوا می خورد و آوردن چای رو فراموش کرده بود استفاده کرد و جاش رو کنار دوست درجه یک خانوم "د" اشغال کرد و بدون تلف کردن ثانیه ای پرسید:"پس کجاس؟نمیاد؟" درست در همون لحظه شوهر خانوم"د"با دستهای قلاب شده وسط پاهاش که هر از چند گاهی به صورت ریتمیک و نا محسوس آلت تناسلیش رو لمس می کردن به این فکر می کرد که اگر همون یکی دوباری که کارشون به طلاق کشیده بود الکی زنشو آرووم نکرده بود الان می تونست مثل یه دوست قدیمی توی این مراسم شرکت کنه و به جای راست دم در وایسادن و تسلیت شنیدن ،تسلیت بگه و بشینه از طرف دیگه همه هم می فهمیدن ....کسی که خودشو کشته حتمن تا تقی به توقی خورده رفته راحت طلاق گرفته...هفتم دیگه صداشو باید در آورد... دوست درجه اول خانوم "د" جواب داد:"بیاد چی بگه؟من همکار شوهرشم که قرار بود تا هفت خبر نداشته باشم؟"،"اصلن خبر دارن؟هیچ کدوم؟"،"آره ،وقتی فهمیدم زنگ زدم به آخریه،گفت زنگ زده به مبایلش خاموش بوده،ولی چون عادتش بود مبایلشو خاموش کنه خیلی نگران نشده،مرتیکه کره خر به من تسلیت می گه!"،"خب همون قد که شوهرش آدمه،همکاراشم هستن،قحط آدم بود؟کلکسیون جمع می کرد؟"،"می گم که افسرده شده بود،اوایل اینجوری نبود،یه دفعه منم بهش گفتم همینارو ،گفت آخه خنده داره،اینجوری اصلن حس نمی کنم دارم بهش خیانت می کنم،جفتشون شکل همن؛گوسفند،فقط تفاوت قد و سایز دارن!""این چیزا رو به من نگفت،فکر کردم خوبه،حالا هیچ کدوم دیگه اشون نمیان؟"،"بیان بگن کین؟همین مونده فک و فامیلاشم پس مرگش شروع کنن پشت سرش ور ور کردن،توئم خوشیا!"

خانوم "د" با دقت به شکمش خیره شده بود و خمیر ساندویچ رو که حالا توی روده ی کوچیکش بود تماشا می کرد ولی ناگهان سرش رو بلند کرد و گفت:"من از توالت رفتن خوشم نمیاد،فکر می کنی حالا که مرده ام بشه از مرحله ی آخر فاکتور بگیرم؟....خوبیش اینه اونقدا هم که به نظر میرسه احمق نیست...بالاخره همین قدرم که دودوتا چارتا بارشه خوبه، به خودم شک کرده بودم دیگه ... آخه اون اوائل فکر می کردم باهوشه،احتمالن یکی دو مورد تیزهوشی هم همون اولا از خودش بروز داده بود،بعدش هر چی به اوائلش فکر کردم نفهمیدم واسه چی فکر می کردم باهوش بوده !کی بود میگفت ؛عشق کور نیست فقط توانایی دیدن چیزهایی رو توی معشوق به آدم میده که آدمای دیگه نمی تونن ببینن؟فکر کنم به لحاظ علمی بهش می گن توهم "و دوباره به به شکمش خیره شد ،خمیر ساندویچ اینبار کمرنگ تر از چند دقیقه قبل به نظر میرسید

دوست درجه دوی خانوم "د" گفت:"من که فقط از یکیشون خوشم میومد"،"کدوم؟"،"همون که خل وضع بود،همه اش حرفای خنده دار میزد!"،"همون!فقط خل وضع بود وگرنه هیچی دیگه نداشت"

روح خانوم "د" که از چند دقیقه قبل و حتی از اولین لحظه ای که پاشو توی اتاق نویسنده گذاشته بود غلیظ تر به نظر میرسید ،پشت به نویسنده چارزانو روی زمین نشست :"خیلیم بی هیچی نبودن ، یه چیزایی داشتن،در واقع بو بود،نه اینکه فقط خوشبو باشن،یه بوی آشنا داشتن،انگار از خودم بود،اونا فقط حملش می کردن،اولین بار یه صبح که از شوهرم بدم نمیومد این بو رو ازش شنیدم،ولی شب که برگشت بوی ته سیگار خیس خورده توی لیوان چایی گرفته بود، بو تو ذهنم موند،هر چیم می گذشت شوهرم بیشتر بوی گندش در میومد،نمی دونم چه جوری این بو رو میداد،اصلن سیگارم نمی کشید،بعد مجبور شدم دنبال آدمایی بگردم که اون بو رو میدادن،هر وقت بوی سیگار خیس خورده می گرفتن ولشون می کردم،غیر این آخری،از اولش هیچ بویی نمی داد،تا آخرشم هیچ بویی نداد،خیلی بی خاصیت بود واسه همین کنجکاو شده بودم،بالاخره هر کسی یه بویی میده!"خانوم "د" بلند شد و به سمت نویسنده برگشت،ولی نویسنده دیگه نتونست هیچ اثری از خمیر ساندویچ توی روده ها پیدا کنه.

خواهر خانوم "د" بعد از یک غیبت نسبتن طولانی با شکم پر و روده ای که به عکس روده ی خواهر سابق و مرحومش باید حتمن تا یکی دوساعت دیگه تخلیه میشد برگشت تا سر جاش بنشینه اما وقتی دید که دوست خواهر سابق و مرحومش جای سابقش رو اشغال کرده ،همونجا ایستاد و برای اینکه حرفی زده باشه رو به دوست درجه اول خانوم "د" پرسید:"حالا با همه ی این حرفا،واقعن فکر می کنی خودشو کشت؟من که مطمئن نیستم.کاملن می تونم تصور کنم خیلی تصادفی جای یه چیز دیگه خورده باشدش،بعضی وقتا خیلی گیج بازی در میاورد"شوهر خانوم "د"که این بار بین دو ایده ی خودش یعنی خوب بودن زندگیشون و نفی خودکشی همسرش یا تایید خود کشی همسرش و سلب مسئولیت از خودش گیر افتاده بود،در حالی که آلتش رو اینبار به سختی بین دو دستش فشار می داد با چشمهای بی حالت و خیره بی این که کسی نظرش رو پرسیده باشه یا صداش رو بشنوه همراه با نفس صدا دارش "نمیدونم" رو به ریه هاش کشید و بیرون داد.

خانوم "د" با لباس سفید و جدیدش که چندتا قفل کوچیک و زنجیر باریک از جا به جاش آویزون بود با نگاهی شبیه به نگاه شوهر سابقش به دستهای نویسنده خیره شد :"راستش یه کم دل درد داشتم ولی گفتم که نرفتم دکتر،در واقع خیلیم بد نبود شاید یه ساعت آخرش...شیشه ها کنار هم بودن،هیچ کدومم برچسب نداشت،استونو برداشتم ،اولش نفهمیدم ،ولی سرشو که بردم نزدیک دهنم بوش دماغمو پر کرد سرفه ام گرفت،ولی یهویی بازیم گرفت یه وقتایی خل و چل بازیم گل می کنه ،سر چیزای جدی شوخی می کنم،گفتم بیا وانمود کنیم اینم شربت سینه است مزه اش بد ترم نبود،دوتا قورت بزرگ که زدم نصف شیشه رفت بعدشم برای اینکه بازی کامل شه شیرداغ و دوتا پرتقال خوردم ، ناهارم واسه خودم سوپ درست کردم که همه واسه سرما خوردگی خوبن،مثل بازیایی که بچه ها می کنن؛من مامان میشم ،تو مهمون،بعد گل میریزن توی بشقاباشونو یهو وسط بازی حواسشون میره هر چی گل تو بشقابه می خورن!دو طرفو خودم بازی می کردم،مامان و مهمون...به گمونم یه عده ای هستن که می گن آدما وقتی میمیرن که فقط میلشون به زندگی کم شده باشه،در واقع یعنی همه تهش خودکشی می کنن ،یکی با سرطان،یکی با سکته،دست کم مال من جالب تر بود"و نگاهش رو از دست نویسنده گرفت و به سمت آینه رفت با نگاه ناراضی لحظه ای لخت شد و یه لحظه بعد همون لباس خونه ی اول توی تنش بود،بعد از یخچال نویسنده دوتا ساندویچ ژامبون آماده رو برای خودش سس مالید و به سمت در خروجی رفت ولی یه دفعه به سمت نویسنده رفت خودکار رو ازش گرفت و یه اسم پای ورقه نوشت ،وقتی از در بیرون میرفت پرسید:"این ورا نقاش خوب سراغ نداری؟"

دوست درجه یک خانوم "د" بعد یه مکث طولانی جواب داد:"نمی دونم،فکر می کنم.."

۱۳۸۷/۱۲/۱۶

به خودم قول داده بودم که تا تموم شدن داستان نصفه ام اینجا هیچی ننویسم و این کار رو هم کردم،دیروز تموم شد،سه هزار و خرده ای کلمه شد که به گمونم میشه بلندترین داستانی که تا به حال نوشته ام،مزیت دیگه اش به داستانهای دیگه اینه ناشی از مطالب زودگذر زندگی خودم نیست،دست کم یه ایده ی نسبی پشتشه!اینکه الآن نمیذارمش بالا واسه اینه که قبلش میخوام یه بازبینی کوچیکی روش داشته باشم،چون به گمونم بعضی جمله هام باید عوض بشن و می خوام این کار رو سر فرصت بکنم،نکته ی دوم اینکه می خوام از این به بعد درد دل یا دلدردها و دلگرفتگیهامو به همون دفتر خاطرات منتقل کنم و توی وبلاگم فقط داستان بنویسم ،یا نظرم رو راجع به کتابی یا سبکی یا مدلی!فعلن از کتاب "آخرین مصاحبه با ساموئل بکت" شروع می کنم،یه کتاب باریک و کوچیک که برای راه دانشگاه و ساعت بیکاری بین زنگها گرفته بودم و باید بگم به یه لعنت هم نمیرزید،مهمترین سوالش که به طرز خوبی کلیشه ای بود اینه:"آیا انسان،یک حیوان در حال انتظار است؟"که ساموئل بکت از جواب دادن سر باز زد!به هر حال بیشتر شبیه این بود که ساموئل بکت یه ربع از وقتشو با ناراحتی در اختیار یه نفر گذاشته بود و دیگه چیز دیگه ای جز وقت رو قصد نداشته حروم کنه ،بنابراین تصمیم گرفته راجع به هیچی نظر نده!به هر حال بعد اینکه خانوم "د" رو بذارم بالا،یه چیزایی هم راجع به مینیمال می خوام بگم!در واقع اینکه چرا فکر می کنم مینیمال نوشتن اونقدرا کار خوبی نیست!به هر حال بعدن می نویسمش،الآن هم نوشتم اینا رو چون دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود و به علاوه خواستم اعلام کنم که این وبلاگ قراره یه کم جدی و حالا یه مقداری حرفه ای بشه که بعدش اگه به ذهنم رسید بزنم زیرش و دوباره مثل آب روون همینجوری چرند بنویسم ،ننویسم!
پ.ن؛این هم ایده ی خوبیه که نوروز توی تقویم سازمان ملل هم باشه اگه نکردین اینجا رو امضا کنین