این چند وقته اصلن دلم به نوشتن نمی ره یعنی در واقع به چرند نوشتن نمی ره ،حالا چه توی وبلاگ ،چه نوشتن هول هولکی و سر هم بستن سه چار صفحه ی شکسته بسته به صورت داستان کوتاه.این آخرین چیزی رو هم که روش کار می کنم(به اضافه ی همه ی دفتر چه های نصفه ای که توی کیفم تلنبار شده به علت کمبود اطلاعات )انقدر کند و مزخرف پیش می ره که دیگه طاقتم داره طاق میشه ،راستش دیگه واقعن از همینجوری وصفی نوشتن حالم به هم می خوره چیزای بهتری از خودم انتظار دارم . در هر صورت توی وبلاگ نوشتن هنوز گاهی تحریکم می کنه،بنابر این...
یه دو هفته ای هست که دارم فکر می کنم من شبیه کیم؟یعنی شبیه کی شده ام تا اینکه دو سه روز پیش یادم اومد یعنی در واقع یادم افتاد راستش خونه ی بابا بزرگم یه قاب عکس همیشه بالای دیوار بود که صورت یه زن بود ،الان که دارم خاطرات و واقعیت رو جفت هم می ذارم به نظرم رسید که احتمالن باید عکس خیلی جوونیای عمه ی بزرگم بوده باشه،شاید بیست و چار،پنج سالگی یا همین حدود،خلاصه من وقتی بچه بودم همیشه یه علامت سوالی نسبت به این عکسه توی ذهنم بود،نه نسبت به این که کیه؟چون اون موقع بچه تر از این بودم که بخوام راجع به هویت یه عکس کنجکاو بشم .نمی دونم همیشه یه احساس کنجکاوی خاصی نسبت به عکسه داشتم که چرا اون بالاست؟سوال دیگه ام این بود که چرا این عکسش رو زدین این بالا مگه عکس بهتری از این یارو نداشتین؟(آخه تار بود)ولی خب چون تار بود همیشه با علاقه ی زیادی نگاهش می کردم که بتونم اجزای صورتشو از هم تشخیص بدم ،به هر حال همیشه ازش خوشم میومد.بعدتراش وقتی یه کم بزرگتر شدم دیگه عکسه اون بالا توی هال نبود که از چند و چونش سوال کنم،خلاصه همین چند روز پیش یهو یادم افتاد چقدر شبیه اون عکسه شده ام.بگذریم،ولی واقعیت اینه که اگه اون عکس ،عکس عمه ام بوده فقط قیافه ام نیست که داره شبیهش میشه .راستش کلن دارم به این نتیجه می رسم که بیشتر شبیه عمه هام هستم تا خاله هام یا مادرم،از اخلاق جدید مشابهی هم که پیدا کرده ام می تونم خرید ماسک و کرم رو نام ببرم،راستش من قبلنا لوازم آرایش خیلی دوست داشتم ولی الان همه اشون در حال پوسیدن توی کمدم هستن،عوضش هر دفعه که می رم بیرون یه خروار ماسک و کرم و لوسیون به وسایلم اضافه میشه،مامانم هم البته این قضیه رو بیشتر از خرید لوازم آرایش دوست داره و معتقده که حداقل اگه پول خرج می کنم به پوستم گه نزده ام.راستش کاملن به موجود مصرفی ای بدل شده ام ولی کاملن دارم ازش لذت میبرم.آخرین باری که یه ست جدید لباس زیر خریدم خواهرم با صدای بلند بهم گفت که شبیه " استوپید گرل" ِ "پینک"شده ام ،من هم در دم آهنگ مربوطه رو گذاشتم وپریدم وسط هال و یک فشن شوی مستهجن با لباس زیر مذکور اجرا کردم که منجر به پایین کشیده شدن همه ی پرده ها در عرض یک ثانیه شد!
راستی مامانم هم بعد حدودن یه ماه داره بر می گرده (این برای مامان من یک قدم کاملن استراتژیک محسوب میشه)و واقعیت تلخ اینه که هر کی سر توی این خونه کنه فکر می کنه وارد خوکدونی شده یا دست کم به صورت مودبانه موزه ی تاریخی برای یادمان واقعه ی دردناک هیروشیما!واقعیت تلخ تر اینه که یه ماه پیش اینجا این شکلی نبود و از این دو دردناکتر این که تصمیم گرفته ام که وقتی مامانم بر می گرده خونه شبیه یه ماه پیش باشه که فکر نکنه زبونم لال زبونم لال ما موجودات کثیف و بدتر از اون بی عرضه ای هستیم،فعلن که دو عدد لچه گوشه* در حال سر و کله زدن با این حجم عظیم کثافتیم!با مامانم هم به وضعیت جالبی رسیده ایم دقیقن وضعمون شبیه دو نفر آدمیه که با هم تو جنگ تن به تن تا ته جون جنگیده ان و الآن هر کدوم یه گوشه افتاده ان و به اون یکی می گن هر کار می خوای بکنی بکن من دیگه نیستم،حالت خوبیه،به ویژه که من هم در حال جمع آوری نیرو هستم و دیگه از اون حالت زار و نزار همیشگی در اومده ام جالب اینجاست که مامانم چند وقت پیشا بهم می گفت اگه واقعن می خوای برو خوابگاه زندگی کن،من هم فعلن در حال سبک سنگین کردن پیشنهادم،قضیه اینجاست که جاذبه ها و دافعه های دو طرف با هم برابری می کنه و من مونده ام سرگردون که کدوم به کدوم می چربه؟فعلن که راحتم دلیلی نداره تغییرش بدم،اما دورنمای اون طرف هم هوس انگیزه،نمی دونم حالا تا چی بشه!
*این کلمه،یک کلمه ی طالقانیه و چیزی معادل لچک به سر یا ضعیفه یا یه همچین چیزایی.
پ.ن؛ضد حال ترین شرایط دنیا وقتی پیش میاد که یه کتاب رو با هیجان دنبال کنی و وقتی فکر می کنی به تهش رسیدی متوجه بشی که کتاب به صورت ناقص دانلود شده.
پ.ن؛قصد دارم یه آرشیو از کتابهای الکترونیکی ای که دارم درست کنم،دیگه توی کامپیوترم خیلی زیاد شدن باید منتقلشون کنم که جا باز شه.
پ.ن؛علت اینکه ما ایرانیها کتاب نمی خونیم این نیست که ما آدمهای بی فرهنگی هستیم به عکس به این دلیله که از شدت انباشت مطالب توی ذهنمون هر کدوممون یه وبلاگ زده ایم و نظریات خیلی جدیمون رو ارائه میدیم و وقت نداریم که کتاب بخونیم و حداقل وبلاگهای بقیه رو؛داشتم به حجم وبلاگهای فارسی نگاه می کردم که به این نتیجه رسیدم.
یه دو هفته ای هست که دارم فکر می کنم من شبیه کیم؟یعنی شبیه کی شده ام تا اینکه دو سه روز پیش یادم اومد یعنی در واقع یادم افتاد راستش خونه ی بابا بزرگم یه قاب عکس همیشه بالای دیوار بود که صورت یه زن بود ،الان که دارم خاطرات و واقعیت رو جفت هم می ذارم به نظرم رسید که احتمالن باید عکس خیلی جوونیای عمه ی بزرگم بوده باشه،شاید بیست و چار،پنج سالگی یا همین حدود،خلاصه من وقتی بچه بودم همیشه یه علامت سوالی نسبت به این عکسه توی ذهنم بود،نه نسبت به این که کیه؟چون اون موقع بچه تر از این بودم که بخوام راجع به هویت یه عکس کنجکاو بشم .نمی دونم همیشه یه احساس کنجکاوی خاصی نسبت به عکسه داشتم که چرا اون بالاست؟سوال دیگه ام این بود که چرا این عکسش رو زدین این بالا مگه عکس بهتری از این یارو نداشتین؟(آخه تار بود)ولی خب چون تار بود همیشه با علاقه ی زیادی نگاهش می کردم که بتونم اجزای صورتشو از هم تشخیص بدم ،به هر حال همیشه ازش خوشم میومد.بعدتراش وقتی یه کم بزرگتر شدم دیگه عکسه اون بالا توی هال نبود که از چند و چونش سوال کنم،خلاصه همین چند روز پیش یهو یادم افتاد چقدر شبیه اون عکسه شده ام.بگذریم،ولی واقعیت اینه که اگه اون عکس ،عکس عمه ام بوده فقط قیافه ام نیست که داره شبیهش میشه .راستش کلن دارم به این نتیجه می رسم که بیشتر شبیه عمه هام هستم تا خاله هام یا مادرم،از اخلاق جدید مشابهی هم که پیدا کرده ام می تونم خرید ماسک و کرم رو نام ببرم،راستش من قبلنا لوازم آرایش خیلی دوست داشتم ولی الان همه اشون در حال پوسیدن توی کمدم هستن،عوضش هر دفعه که می رم بیرون یه خروار ماسک و کرم و لوسیون به وسایلم اضافه میشه،مامانم هم البته این قضیه رو بیشتر از خرید لوازم آرایش دوست داره و معتقده که حداقل اگه پول خرج می کنم به پوستم گه نزده ام.راستش کاملن به موجود مصرفی ای بدل شده ام ولی کاملن دارم ازش لذت میبرم.آخرین باری که یه ست جدید لباس زیر خریدم خواهرم با صدای بلند بهم گفت که شبیه " استوپید گرل" ِ "پینک"شده ام ،من هم در دم آهنگ مربوطه رو گذاشتم وپریدم وسط هال و یک فشن شوی مستهجن با لباس زیر مذکور اجرا کردم که منجر به پایین کشیده شدن همه ی پرده ها در عرض یک ثانیه شد!
راستی مامانم هم بعد حدودن یه ماه داره بر می گرده (این برای مامان من یک قدم کاملن استراتژیک محسوب میشه)و واقعیت تلخ اینه که هر کی سر توی این خونه کنه فکر می کنه وارد خوکدونی شده یا دست کم به صورت مودبانه موزه ی تاریخی برای یادمان واقعه ی دردناک هیروشیما!واقعیت تلخ تر اینه که یه ماه پیش اینجا این شکلی نبود و از این دو دردناکتر این که تصمیم گرفته ام که وقتی مامانم بر می گرده خونه شبیه یه ماه پیش باشه که فکر نکنه زبونم لال زبونم لال ما موجودات کثیف و بدتر از اون بی عرضه ای هستیم،فعلن که دو عدد لچه گوشه* در حال سر و کله زدن با این حجم عظیم کثافتیم!با مامانم هم به وضعیت جالبی رسیده ایم دقیقن وضعمون شبیه دو نفر آدمیه که با هم تو جنگ تن به تن تا ته جون جنگیده ان و الآن هر کدوم یه گوشه افتاده ان و به اون یکی می گن هر کار می خوای بکنی بکن من دیگه نیستم،حالت خوبیه،به ویژه که من هم در حال جمع آوری نیرو هستم و دیگه از اون حالت زار و نزار همیشگی در اومده ام جالب اینجاست که مامانم چند وقت پیشا بهم می گفت اگه واقعن می خوای برو خوابگاه زندگی کن،من هم فعلن در حال سبک سنگین کردن پیشنهادم،قضیه اینجاست که جاذبه ها و دافعه های دو طرف با هم برابری می کنه و من مونده ام سرگردون که کدوم به کدوم می چربه؟فعلن که راحتم دلیلی نداره تغییرش بدم،اما دورنمای اون طرف هم هوس انگیزه،نمی دونم حالا تا چی بشه!
*این کلمه،یک کلمه ی طالقانیه و چیزی معادل لچک به سر یا ضعیفه یا یه همچین چیزایی.
پ.ن؛ضد حال ترین شرایط دنیا وقتی پیش میاد که یه کتاب رو با هیجان دنبال کنی و وقتی فکر می کنی به تهش رسیدی متوجه بشی که کتاب به صورت ناقص دانلود شده.
پ.ن؛قصد دارم یه آرشیو از کتابهای الکترونیکی ای که دارم درست کنم،دیگه توی کامپیوترم خیلی زیاد شدن باید منتقلشون کنم که جا باز شه.
پ.ن؛علت اینکه ما ایرانیها کتاب نمی خونیم این نیست که ما آدمهای بی فرهنگی هستیم به عکس به این دلیله که از شدت انباشت مطالب توی ذهنمون هر کدوممون یه وبلاگ زده ایم و نظریات خیلی جدیمون رو ارائه میدیم و وقت نداریم که کتاب بخونیم و حداقل وبلاگهای بقیه رو؛داشتم به حجم وبلاگهای فارسی نگاه می کردم که به این نتیجه رسیدم.