۱۳۸۷/۸/۱۰

چیزی باعث شد به این فکر بیفتم که من مدتهاست به آسمون نگاه نکرده ام وحس شاعرانه نداشتم و احساساتی هم نشده ام!مدتهاست وقتی یه درخت می بینم سعی می کنم به این فکر کنم که چه بدقواره است یا چه بوی گندی میده.مدتهاست وقتی به دریاچه نگاه می کنم می گردم ببینم بازم می تونم مار ببینم که داره شنا می کنه توش و پوزخند بزنم ؟

من مدتهاست زور میزنم که منطقی باشم.با همه چی عاقلانه برخورد کنم ولی از قرار یا عقل ندارم یا با دنیا نمیشه این جوری تا کرد،در واقع با خودم نمی تونم این طوری تا کنم،عملن به خودم زجر می دم،نمی دونم چند ساله که من به جای بروز هر حسی فقط عصبانی شده ام تا ضعیف به نظر نیام!تا همیشه قبل اینکه گازم بگیرن همه رو پاره کرده باشم،عین سگای هار شده ام،شبا فقط وقت تنهاییم که میشه واسه همه ی اون حسایی که خورده ام یا با خشم عوضی ریختمشون بیرون غصه می خورم و گریه می کنم!مامانم می گه تو چرا همیشه عصبانی ای؟با یه کلام حرف دادت میره هوا و با جوابات چشم و چال مردمو کور می کنی و دل و روده اشونو میریزی به هم؟چون حوصله اشون رو ندارم،واقعن ندارم،توی خونه با کسی حرف نمی زنم ،بیرون هم اگه مجبور نباشم همینطور،مامانم میگه تو چرا حرف نمیزنی؟راس میگه دوسالی میشه اصلن باهاش حرف نزده ام نه با اون با هیشکی جز خودم ،در واقع مثل روانیا شده ام با خودم حرف می زنم همیشه،صبح تا شب،قبلنا فکر می کردم آدمای مختلفی توی ذهنم هستن موقع حرف زدن ولی الآن می دونم فقط خودمم،دیگه بچه نیستم که یه دوجین دوست خیالی یدک بکشم ،توی ذهنم به طرز روشنی خودم تنهام و مشکل اینجاست که دیگه مشکلی هم با خودم نمونده،که حلش کنم،در واقع اون چه رو که هستم کاملن پذیرفته ام اون هم نه از سر اجبار و نرسیدن زورم به خودم که از سر میل،با خودم مشکل ندارم ولی مثل اینکه همه با مشکل نداشتنم مشکل دارن،من حرف نمی زنم ،فقط بحث می کنم،نمی دونم تفاوتی که توی نظرم از این دو هست توی ذهن آدمای دیگه هم میاد یا نه،در واقع همیشه از موضعم دفاع می کنم ولی تا کسی هم کاریم نداشته باشه موضع ام رو مطرح نمی کنم،بدبختی دیگه اینه که همه ی آدما به طرز دل گزا و غم افزایی کسل کننده و نامطلوبن برای هم نشینی،انقدر که واقعن بعضی وقتا که طرف صحبتم میشن می خوام صادقانه ازشون بپرسم واقعن توی ذهن شما چی می گذره که باعث بیرون ریختن همچین آشغالی میشه؟ولی از طرف دیگه همه ی این آدما دارن زندگیشونو پیش می برن و منم که مثل خر توی گل ،وامونده ام و طرز فکرم هم با فرض این که خیلی چیز ویژه و تاپیه و تو مغز هیچ خر دیگه ای جز من هم این چیزا نگذشته هیچ کمکی به باز شدن راهم نیست،راستش توی کتابخونه نشسته بودم که یکی از ایرانیا که پشت سرم نشسته بود یه آهنگ از نوش آفرین گذاشت (صدای هدفونش بلند بود)و باعث شد اول خیلی بخندم و مسخره اش کنم ولی وسط خندیدنام ،خنده روی لبم ماسید چون یهو به نظرم رسید چه اهمیتی داره که کی از چی لذت می بره مهم اینه که لذت می بره،بعدش به نظرم رسید که حالا من که مثلن این همه سر و کون میزنم که فیلم خوب ببینم،آهنگ خوب گوش بدم یا چه می دونم سلیقه ی هنریم رو کنترل کنم و به نوعی رد فکر رو انداختم روی حسهام هیچ وقت تونسته ام به طرز ساده و راحتی که مثلن فلان دوستم که همیشه مسخره اش کردم به خاطر سلیقه ی مزخرفش از چیزی که گوش می دم لذت ببرم. در واقع یه واقعیته که من هیچ وقت از آهنگ نوش آفرین لذت نبرده ام و این باعث شده بگردم دنبال یه چیز بهتر برای خودم،ولی این گشتن باعث شده که همیشه چشمم دنبال چیزای بهتر باشه و از اون چیزی هم که یافته ام لذت نبرم ،یا واقعن لذت بخش نبوده،مثلن پینک فلوید ،موسیقیشون تحسین بر انگیزه چون قشنگه ولی لذتی که ازش برده ام لذت هم گون پنداری بوده که یه بدبختی مثل من این چیزایی رو که من هم حس کرده ام حس کرده ولی اگه بگم با شنیدنش شاد و یا نشئه شده ام دروغ گفته ام،چون صرفن باعث خمودگی بیشترم شده،به گمونم یه مدلی از غم خود تغذیه شدنه.از طرفی اگه شادی حس قشنگیه،پس من چرا از اینا خوشم میاد که اگه نه غمگین مه آلودن،واگه حس زیبایی شناسی من ایراد داره پس چرا هر کی یه کم مغز داره از همینا خوشش میاد؟به گمونم باید نتیجه بگیرم سلیقه ی هر کی کودن نیست عیب ور می داره و چون عیب ور میداره اونقدرا هم که به نظر با شعور میاد ،با شعور نیست.ندانم!نمی دونم واقعن بعضی وقتا فکر می کنم هیچ چیزی واقعن برای لذت بردن وجود نداره!حداقل هیچ چیز ثابتی!مثلن ادبیات به نظر من قشنگه ولی مشخصن فقط یه کتاب رو فقط بار اول که می خونم لذت میبرم ولی دفعات دیگه هیچ وقت اون لذتی رو که بار اول برده ام تجربه نمی کنم.در مورد موسیقی هم همینجور و سایر مطالب دیگه و مطلبی که من درک نمی کنم اینه که چه جوری آهنگ نوش آفرین رو میشه بعد پنج سال هنوز گوش داد و بالا نیاورد که هیچ باهاش سر تکون داد و با خُر خُر خواننده هم خونی کرد!باید بگم در واقع از کیفیت لذت نوی وجودم ناراضیم!به گمونم یه جاییش می لنگه!من همیشه در حال گیج خوردنم از این ور به اون ور !اگه این مرض رو بتونم درمان کنم فکر کنم خوب شم،شاید هم بدتر شم!

اه!وقتی این وبلاگو زدم فقط می خواستم توش داستانامو بذارم ولی همه ی داستانام نصفه است،اونا هم دلمو می زنن،خیلی زود و باعث میشه که اینجا هم چرندهای قبلیمو ببافم!دوست ندارم،واقعن دوست ندارم!

همین روزا یکی دوتا از داستانامو تموم می کنم و میذارم بالا!یه کتاب از کتابخونه گرفتم در باره ی ادبیات اروپا باید جالب باشه،البته اگه بتونم توی دوهفته تمومش کنم،این رو هم که چرا شب امتحان مالایی وبلاگ نوشتنم گرفته نمی دونم ،احتمالن دارم تست می کنم ببینم می تونم فارسی حرف بزنم یا ...؟

الآن احساس می کنم من با تمامی میمونهای روی درختای دور افتاده ترین نقاط آمازون می تونم ارتباط برقرار کنم و حکاکی روی دیواره ی غارها رو هم بخونم،داستان "پدران آدم" صادق هدایت رو صبح می خوندم به نظرم رسید هدایت دکترای ادبیات مالایی داشته!احساس غار نشین بودن می کنم!

"خواه،خواه،بوکو ،بوکو کواه"

ترجمه:"شب بخیر من رفت بالای اولین درخت نارگیلی که پیدا کرد خوابید"

پ.ن؛شب وحشتناک چخوف رو که خوندم کلی خندیدم،آخه وقتی بینوایان رو خوندم به نظرم رسید این روانی(آقای هوگو رو عرض می کنم)کیه دیگه،مثل اینکه چخوف هم همچین نظری داشته!

۱۳۸۷/۷/۳۰

There will be a power struggle going on early today -- keep your eye on the ball.

Overview

Let others take center stage today -- even if you disapprove of what they're doing. Don't let them try anything dangerous, of course, but it's not the best time for you to make any speeches.



اینم فال امروز

دلم می خواد خاک همه رو به توبره بکشم!دارم از عصبانیت و حرص میمیرم!و نمی دونم چرا!اه!اه!یعنی دلیل قانع کننده ای ندارم!

۱۳۸۷/۷/۲۸

چند وقتیه در به در دنبال ابراهیم گلستان می گردم!تازه فهمیدم که "با دوربین نوشتن"ش توی ایران چاپ شده!تا کی بشه کتاب رو بگیرم یا بگم برام بفرستن ولی باقی کتاباش رو چی؟ندانم!خیلی دوست دارم کتاباشو بخونم و فیلماش روهم ببینم،کاش یه کشور درست درمون رفته بودم توی این مملکت گه فقط فیلمای مزخرف و دست هزار هالیوود پیدا میشه و فیلمای وحشتناک کشورهای حومه!واقعن!
دلم می خواد یه کم فیلم تولید داخل رو ببینم ،وضعیتم راجع به سینمای ایران مثل وضع دوسال پیشم نسبت به ادبیات معاصر ایرانه یعنی کاملن بی اطلاعم کاملن ازش و یه فیلم درس درمون ایرانی هم به زور دیده ام!

۱۳۸۷/۷/۲۳

می گیره دیگه... بالاخره دله نمیشه بش گفت نگیر ولی خُ یه کاراییم میشه کرد که واشه.چه کاراییشو دیگه الله اعلم!به ما یه بار یکی گفت میشه ولی چه جوریشو به گمونم یادش رف!
به هرحال،
روزای آخر دانشگاهم داره میاد از این هفته هم بگذریم دانشگاه تعطیل بعدم امتحانا... بعدم... هیچی ...سرگردونی!
وضع کی بوردمم به هم ریخته و الآن دارم با فلاکت محض مینوسم یک عدد پشه هم گذاشته دنبالم که از روی خالهاش به گمونم همونی میاد که اگه بزنتت بعد سه روز میمیری!به هر سو فعلن سفت چسبیده ام به صندلی!
ای بابا سرویس کرد مارو! اگه خبری نشد ازم احتمالن مرده ام

۱۳۸۷/۷/۱۹

اون ضرب المثله چی بود؟موش می گرده سوراخو پیدا می کنه ،آبم گودالو؟یا یه همچین چیزی!واقعن امروز مصداق عینیش رو دیدم،تلویزیون محترم و همیشه هیچی ندار و خالی از هر گونه هنر مالزی رو روشن کردم محض ورزش انگشتان دست روی دکمه های ریموت کنترل ضرب گرفتم که دیدم به به!تلویزیون محترم داره ایرانو نشون میده،مشهد!بعد گفتم لابد عید فطره،اینا هم دارن مراکز زیارتی دنیا رو نشون میدن،آخه اول با مرقد امام رضا شروع شد!بعد یهو گوینده نه گذاشت نه برداشت و گفت البته ما امروز برای امور زیارتی اینجا نیستیم و اومده ایم اینجا چون توی این شهر یک گروه راک بسیار قوی وجود داره،حالا هی من دارم فکر می کنم،اینا کین که من پیداشون نکردم،همینجورم داشتم یه ریز به خودم فحش میدادم که خاک بر سر بی وطنت کنن ،مگر اینکه همین اجنبیا(از نوع جهان سوم تازه) بیان نخبه های... فکر کنم وسط کلمه ی نخبه ها توی ذهنم بودم که یه صدایی شنیدم که توصیفش رو قبلن فقط یه جا خونده بودم،اونم توی کتاب زوربا!توی اوایل کتاب یه قسمتی داشت که زوربا و اربابش میرفتن یه جا مهمونی وتوی حیاط صدایی میشنون که متوجه میشن صدای نعره های خوکی بوده که خایه هاش برای غذای اون روز لازم بوده!به این نتیجه رسیدم همون واقعن خوب همو پیدا کردین!
به علت یک مکالمه ی مفرح و کومیک ابتر ماند