۱۳۸۷/۷/۸

وقتی که مسخره کردن چیزای مسخره هم مسخره به نظرمیاد ...

۱۳۸۷/۶/۳۱

بازم باید یه آی دی دیگه میساخت،لازمش داشت.عادت کرده بود وارد هر دوره ی جدیدی از زندگی که میشد یه آی دی هم واسه اش میساخت ولی هر چی فکر کرد دید هیچی واسه پسوردش نمی تونه دست و پا کنه ،همه ی چیزای مهمی رو که ممکن بود یادش بمونه قبلن استفاده کرده بود،معتقد بود هر آی دی جدید یه پسورد کاملن نو می طلبه ،یه چیزی که راز اون دورته و هیشکی دیگه هم نمی دونه وسیل عکسهایی رو که توی ذهنش می چرخیدن پس و پیش کرد،همه ی اون لحظه هایی که هیشکی ازشون نمی دونست و حتا توی دفترچه خاطراتش هم با حروف رمز نوشته شده بودن ولی هیچ کدوم چنگی به دل نمی زدن.صفحه رو بست،اومد بیرون،به نظرش اومد که هنوز وقتش نیست...

۱۳۸۷/۶/۲۵

بعضی وقتا از بعضی کتابایی که همینجوری از توی کتابخونه ها دانلود می کنم خیلی کیف می کنم ،یه چیزایی از توشون پیدا میشه که اصلن هیچ وقت توی عمرم بهشون فکر هم نکرده بودم مثلن همین الان دارم یه کتاب از سیمون دوبوار می خونم با عنوان"آیا باید ساد را بسوزانیم" و راجع به آدمیه به اسم ساد که واژه های سادیسم و سادیست هم از اون اومده ان.راستش من هیچ وقت راجع به اینکه سادیسم یه چیزیه مثلن مثل رمانتیسم و بعدن تبدیل به اسم بیماری روانی شده فکر نکرده بودم!ساد درواقع یه نویسنده بوده که پایه های زندگیش رو روی لذت جنسی و در واقع به کار بردن خشونت برای به اوج رسوندن لذت جنسی بنا کرده بوده ولی مطلب جالبش اینجاس که این آدمه فقط داستانهای پورنو نمی نوشته و به اعتقاد خیلیا پیش از فروید معتقد به این بوده که اصلی ترین احساس آدمها همون احساس جنسیه و اعمال انسان حول ارضای این حس یا سرکوب اون انجام می گیرن(البته من اونقدر از روانشناسی چیزی نمی دونم ،در حد یک یا دوکتاب ولی به شدت برام جالب بود)بعضیا هم مثل اینکه معتقدن اون اولین کسی بوده که به علم روانشناسی به صورت جدیدش(چیزی که به روانشناسی فرویدی مشهوره)دستیافته بوده.به هر صورت جالب بود.
به نوشته هام که نگاه می کنم می بینم که به طرز چشم گیری در فحش دادن به صورت نوشتاری به شکلی که به داستان بخوره پیشرفت کرده ام،متن آخرین چیزی که شروعش کرده ام پر از فحشای درست درمونه،نوشتنم داره پیش میره هر چند که دچار یبوست ادبی شده ام ولی روزا از دو خط و سه خط گرفته تا سه چهار پاراگراف می نویسم،قبلنا یه مشکلی داشتم اونم اینکه فکر می کردم نوشته ای که با یه حس خاص شروع میشه باید با همون حس ادامه پیدا کنه و تموم بشه به همین خاطر نوشته هام عمومن کوتاه و اگر بلند خسته کننده میشد که جایی جز سطل آشغال نمیشد براش متصور بود،اما حالا انگار که بازی می کنم با هر حسی پای داستان میشینم و سعی می کنم با همون حس داستان رو ادامه بدم،مثل داستانایی می مونه که توسط چند نفر نوشته میشه،به هر حال به نظرم نتیجه اش خوبه،یعنی بهتر از قبله.
درسا هم این چند وقته بد جوری روی اعصاب می ره کاملن به این فکرم که رشته رو عوض کنم!با اینکه نمره های ریاضیم کاملن خوبه و بقیه ی درسام هم بدتر از بقیه ی کلاس نیست ولی واقعن بعضی وقتا سرم سر کلاس گیج میره،هزار بار از خودم پرسیده ام سر این کلاسای کوفتی چی کار می کنی؟واقعن این سوال هزار بار توی ذهنم میپیچه،حالا که چی؟تو واقعن می خوای مهندس شی؟واقعن؟دارم به رشته هایی که ممکنه دوست داشته باشم فکر می کنم به هر حال فاکتور استقلال رو نمی تونم از ذهنم دور کنم واسه ی همین باید ببینم چی می تونه بهترین انتخاب باشه.اگه مجبور بشم دانشگاهم رو عوض کنم کاملن شرایط جدا زندگی کردنم فراهم میشه بدون هیچ آخ و اوخی!فعلن دارم فکر می کنم،تا چی بشه!بعضی وقتا فکر می کنم این همه وقت که تلف کرده ام بسمه،بعضی وقتا هم فکر می کنم خوندن این رشته هم یه اتلاف وقت دیگه است!مونده ام اون وسط!تا ببینم چی پیش میاد.
دیگه اینکه واقعن بعضی مواقع حس می کنم دلم سکوت مطلق می خواد ،صبحها من به جای ساعت عمومن با صدای دمپایی که روی سنگ کشیده میشه یا سیفون یا یه همچین چیزی پا میشم جالب اینکه مسئول این سر و صدا ها معمولن بعد تموم شدن کارش با خیال راحت می گیره می خوابه،منم تا صبح صداهایی رو باعث از خواب پریدن مکرر میشن میشمرم!
فیلم "آوتم سوناتا "رو می دیدم،شخصیت مادر به طرز هول انگیزی شبیه من بود و باعث شد هر چی ته مونده ی میل به بچه داشتن توی وجودم بود از بین بره،میشه گفت به همون خودخواهی و کم حوصلگی هستم،گاهی فکر می کنم فایده ی دیدن این همه فیلم چیه؟
در آخر هم یه دیالوگ کاملن صمیمانه رو اضافه می کنم
من:"نرمین،چرا اصرار داری که دوست من باقی بمونی؟"
نرمین(دوست اجباری ترکم):"تو با هوشی و من اعتقاد دارم که قلب مهربونی داری"
من(با پوزخند):"خیلی هم مطمئن نباش"
نرمین:"می دونی سما(چیزی که منو صدا می کنه)من از آدمای سخت خوشم میاد"
من:"باشه هر طور میلته"
در پایان این گفتگو من به جماعت فیس بوک دعوت شدم و تقریبن هر روز آدمهایی که اصلن فکرشم نمی کردن میان می گن دلشون برام تنگ شده ،بعضی وقتا خنده ام می گیره ،بعضی وقتا هم معذب می شم چون در واقع به هیچ کدومشون هیچ وقت فکر نکرده بودم،هیچ کدوم هم برام مهم نبودن