۱۳۸۷/۶/۲۵

بعضی وقتا از بعضی کتابایی که همینجوری از توی کتابخونه ها دانلود می کنم خیلی کیف می کنم ،یه چیزایی از توشون پیدا میشه که اصلن هیچ وقت توی عمرم بهشون فکر هم نکرده بودم مثلن همین الان دارم یه کتاب از سیمون دوبوار می خونم با عنوان"آیا باید ساد را بسوزانیم" و راجع به آدمیه به اسم ساد که واژه های سادیسم و سادیست هم از اون اومده ان.راستش من هیچ وقت راجع به اینکه سادیسم یه چیزیه مثلن مثل رمانتیسم و بعدن تبدیل به اسم بیماری روانی شده فکر نکرده بودم!ساد درواقع یه نویسنده بوده که پایه های زندگیش رو روی لذت جنسی و در واقع به کار بردن خشونت برای به اوج رسوندن لذت جنسی بنا کرده بوده ولی مطلب جالبش اینجاس که این آدمه فقط داستانهای پورنو نمی نوشته و به اعتقاد خیلیا پیش از فروید معتقد به این بوده که اصلی ترین احساس آدمها همون احساس جنسیه و اعمال انسان حول ارضای این حس یا سرکوب اون انجام می گیرن(البته من اونقدر از روانشناسی چیزی نمی دونم ،در حد یک یا دوکتاب ولی به شدت برام جالب بود)بعضیا هم مثل اینکه معتقدن اون اولین کسی بوده که به علم روانشناسی به صورت جدیدش(چیزی که به روانشناسی فرویدی مشهوره)دستیافته بوده.به هر صورت جالب بود.
به نوشته هام که نگاه می کنم می بینم که به طرز چشم گیری در فحش دادن به صورت نوشتاری به شکلی که به داستان بخوره پیشرفت کرده ام،متن آخرین چیزی که شروعش کرده ام پر از فحشای درست درمونه،نوشتنم داره پیش میره هر چند که دچار یبوست ادبی شده ام ولی روزا از دو خط و سه خط گرفته تا سه چهار پاراگراف می نویسم،قبلنا یه مشکلی داشتم اونم اینکه فکر می کردم نوشته ای که با یه حس خاص شروع میشه باید با همون حس ادامه پیدا کنه و تموم بشه به همین خاطر نوشته هام عمومن کوتاه و اگر بلند خسته کننده میشد که جایی جز سطل آشغال نمیشد براش متصور بود،اما حالا انگار که بازی می کنم با هر حسی پای داستان میشینم و سعی می کنم با همون حس داستان رو ادامه بدم،مثل داستانایی می مونه که توسط چند نفر نوشته میشه،به هر حال به نظرم نتیجه اش خوبه،یعنی بهتر از قبله.
درسا هم این چند وقته بد جوری روی اعصاب می ره کاملن به این فکرم که رشته رو عوض کنم!با اینکه نمره های ریاضیم کاملن خوبه و بقیه ی درسام هم بدتر از بقیه ی کلاس نیست ولی واقعن بعضی وقتا سرم سر کلاس گیج میره،هزار بار از خودم پرسیده ام سر این کلاسای کوفتی چی کار می کنی؟واقعن این سوال هزار بار توی ذهنم میپیچه،حالا که چی؟تو واقعن می خوای مهندس شی؟واقعن؟دارم به رشته هایی که ممکنه دوست داشته باشم فکر می کنم به هر حال فاکتور استقلال رو نمی تونم از ذهنم دور کنم واسه ی همین باید ببینم چی می تونه بهترین انتخاب باشه.اگه مجبور بشم دانشگاهم رو عوض کنم کاملن شرایط جدا زندگی کردنم فراهم میشه بدون هیچ آخ و اوخی!فعلن دارم فکر می کنم،تا چی بشه!بعضی وقتا فکر می کنم این همه وقت که تلف کرده ام بسمه،بعضی وقتا هم فکر می کنم خوندن این رشته هم یه اتلاف وقت دیگه است!مونده ام اون وسط!تا ببینم چی پیش میاد.
دیگه اینکه واقعن بعضی مواقع حس می کنم دلم سکوت مطلق می خواد ،صبحها من به جای ساعت عمومن با صدای دمپایی که روی سنگ کشیده میشه یا سیفون یا یه همچین چیزی پا میشم جالب اینکه مسئول این سر و صدا ها معمولن بعد تموم شدن کارش با خیال راحت می گیره می خوابه،منم تا صبح صداهایی رو باعث از خواب پریدن مکرر میشن میشمرم!
فیلم "آوتم سوناتا "رو می دیدم،شخصیت مادر به طرز هول انگیزی شبیه من بود و باعث شد هر چی ته مونده ی میل به بچه داشتن توی وجودم بود از بین بره،میشه گفت به همون خودخواهی و کم حوصلگی هستم،گاهی فکر می کنم فایده ی دیدن این همه فیلم چیه؟
در آخر هم یه دیالوگ کاملن صمیمانه رو اضافه می کنم
من:"نرمین،چرا اصرار داری که دوست من باقی بمونی؟"
نرمین(دوست اجباری ترکم):"تو با هوشی و من اعتقاد دارم که قلب مهربونی داری"
من(با پوزخند):"خیلی هم مطمئن نباش"
نرمین:"می دونی سما(چیزی که منو صدا می کنه)من از آدمای سخت خوشم میاد"
من:"باشه هر طور میلته"
در پایان این گفتگو من به جماعت فیس بوک دعوت شدم و تقریبن هر روز آدمهایی که اصلن فکرشم نمی کردن میان می گن دلشون برام تنگ شده ،بعضی وقتا خنده ام می گیره ،بعضی وقتا هم معذب می شم چون در واقع به هیچ کدومشون هیچ وقت فکر نکرده بودم،هیچ کدوم هم برام مهم نبودن

۷ نظر:

ناشناس گفت...

و یک چیز دیگر: مازوخیسم هم از یک اسم خاص گرفته شده. از اسم نویسنده ای اتریشی به نام مازوخ که با رنج کشیدن، به اوج لذت جنسی می رسید.
نمی دانم منظور دوبووار از "آیا باید ساد را بسوزانیم" چیست. کتاب را نخوانده ام. (آقای دو ساد وصیت کرده بود پس از مرگش پیکرش را بسوزانند و خاکسترش را بپراکنند. بازماندگان ولی دفنش کردند. منظور مادموازل دوبووار هرچه باشد برای من هم این سوال پیش آمده که آیا حالا باید دو ساد را بسوزانیم؟!!). البته تا آنجا که می دانم دوبووار در این کتاب خواسته از آن آزادی که در رفتار دو ساد می بیند، تفسیری اگزیستانسیالیستی کند. به هر حال هرکسی از ظن خود می شود یار دیگران. به نظر من رفتار بحرانی دو ساد را می توان نماینده ی جامعه ی آن روز فرانسه هم دانست، جامعه ای که آبستن حادثه ی انقلاب کبیر است. نمی دانم از انقلاب فرانسه چقدر می دانید، ولی رادیکالیسم سهمگین و هراس آور این انقلاب، برآمده از جامعه ای ست که دو ساد هم عضوی از آن است. بنابراین من فکر می کنم دو ساد خود، بهترین نمونه از یک بیمار سادیستیک ست. اگر دو ساد امروز زنده می بود و همان کارها را می کرد، مانند آن روز به زندان و آسایشگاه روانی می فرستادندش (البته شرایط امروز از باستیل و تیمارستان های آن روز باید بهتر باشد و گیوتینی هم در کار نیست، پس اگر دو ساد از قبر درآید، احتمالا گرفتاری کمتری نسبت به آن روز خواهد داشت). می توان گفت دو ساد در جلب توجه فروید به غریزه ی جنسی نقش داشته، ولی فکر می کنم رفتار او بیمارگون تر از آن است که بتوان با کسی مثل فروید، که از تغییر جهت دهندگان تاریخ به سوی دنیای مدرن است، مقایسه اش کرد. تا آنجا که از زندگی دو ساد فهمیده ام، آنچه او می کرد، با آزادی جنسی انسان مدرن تفاوت بنیادین دارد (من البته هیچ نوشته ای از او نخوانده ام. آیا نظراتش هم تایید کننده ی کارهایش بود؟).
ببخشید دوباره آمدم و در وبلاگتان مقاله نوشتم! به طور کلی قرن حاضر قرن پر کامنتی برای من بود. این چند روزه چند جای دیگر هم کامنت گذاری کرده ام، البته به سبک جدید. کامنت را می نویسی و به صندوق پست صاحب خانه می اندازی، بعد ایشان سر فرصت می خواند و هرچه را خواست حذف می کند و هر زمان وقت کرد به دیوار خانه می چسباند. این حذف کردن کاری بود که رادیو زمانه با یک کامنت من کرد. البته دو جمله ای که حذف شد خیلی هم مهم نبود ولی معمای چرایی حذفش هنوز برایم حل نشده. چه چیز باید حذف شود و معیار این کار چیست؟ این هم یکی دیگر از گرفتاری های ایرانی بودن است. ذهن عرفان زده ی ایرانی در آسمان ها در به در به دنبال "معرفت" است، ولی از هیچ چیز زمین زیر پایش "تعریف" روشنی ندارد. خوشبختانه شما نوشته اید که هیچ چیزی از کامنت ها را حذف نمی کنید، پس کامنت نوشتن در وبلاگ شما همراه با وهن کامنت گذار نیست.

samaneh گفت...

این سوال پیش اومد که شما چند سالتونه؟چون الان به شما هم به خاطر اطلاعات حسودیم میشه!امیدوارم دویست سالی از من بزرگتر باشین که من فکر کنم خیلی وقت دارم که به اطلاعاتم اضافه کنم.راستش من ساد رو خیلی نفهمیدم چی گفته،فی الواقع به نظرم اومد ذاتن آدم باهوشی بوده ولی حالا یا به قول خانوم دوبوار به خاطر مشکلات دوران بچگیش بوده (که هیچ اثری ازش در دست نیست) یا اون قدر سست عنصر بوده و به در گیری های جنسیش مشغول که به این فکر نکرده بوده که می تونه با مدون کردن چیزایی که به ذهنش میرسه دنیا رو بندازه جلو.
در مورد فروید باید بگم راستش چیزی که با خوندن چکیده ی نظریاتش و همینطور خلاطه ی زندگیش به نظرم رسید این بود که با اینکه پیشرو در مدرنیزه کردن دنیا در شکل امروزیش بوده اما خودش کاملن توی یه بستر کاملن سنتی زندگی می کرده نشونش هم تعداد بچه هاش!یه مقداری هم با نظریه ی عقده ی ناشی از نداشتن آلت هم مشکل دارم چون به شخصه از عنفوان کودکی(چون حافظه ی دقیقی نسبت به کودکیم دارم)هیچ حسی مبتنی بر این نداشتم که یه پاندول وسط پاهام می تونه زندگیمو بهتر کنه
ولی از اون مسخره تر به نظرم عقیده ی فمنیستی روانشناسی اومد که بعد ها اضافه شده بود که تقریبن لحنش این بود:"حالا که ما قراره عقده ی آلت داشته باشیم پس شما هم عقده ی نداشتن رحم داشته باشین"
به گمونم خیلی مسخره بود


وای چقدر ور زدم فکر کنم.
نمی دونم چرا حس می کنم باید حتمن به کامنتای شما جواب بدم.به هر حال از اینکه دارین اطلاعاتتون رو با من تقسیم می کنین کاملن خوشحالم اگه ادامه هم داشته باشه ازش استقبال می کنم.
من کلن با هر گونه سانسوری مشکل دارم.

samaneh گفت...

فقط یه چیز دیگه!گمون نمی کنم ساد رو می فرستادن تیمارستان،با یه کم خوششانسی می تونست رئیس یکی از سرشناس ترین فاحشه حونه های دنیا بشه که امکانات ویژه در اختیار مشتری هاشون می ذارن

ناشناس گفت...

خوب، فکر می کنم جایی برای حسودی نیست. من با دیدن این همه چیز برای خواندن و دیدن و شنیدن و دانستن، و فهمیدن این که دانسته های من چه قدر کم است در برابر این همه، به این نتیجه رسیده ام که بهترین کار حفظ یک رفتار کودکانه در درونم، یعنی کنجکاوی ست. پس زنده باد کودک بودن و کنجکاوی! تا وقتی کنجکاوی ام را دارم، این همه ندانسته نگرانم نمی کند. از طرف دیگر از نظر من "گفتگو" یعنی همین تقسیم دانسته ها (و به همین خاطر است کامنت پرانی هایم در اینترنت)، و فکر می کنم شرط بنیادین گفتگو، برابر دانستن طرف های گفتگوست. و این یک واقعیت بیرونی ست، نه یک شعار ذهنی، چون هر انسان به تنهایی دنیایی ست از برداشت ها و دریافت ها و تجربه های منحصر به فرد. پس، از این نظر هم جایی برای حسودی نیست.
با شما موافقم که فروید در بستری سنتی زندگی می کرده. چون اگر فروید از آن آدم هاست که نشان مدرنیته را بر مسیر انسان کهن کوبیدند، پس باید در مرز دنیای کهن و دنیای مدرن ایستاده باشد. ولی موافق نیستم که خودش انسانی با ذهنی سنتی بوده. کتاب تفسیر خوابش (یا تفسیر رویا) را فروید بیشتر از صد سال پیش نوشت. شاید مهم ترین ویژه گی مدرنیته، تقدس زدایی و راز زدایی از جهان و پدیده هایش است. نگاه علمی و روش سنجشگر و راز زدای این کتاب (با توجه به زمان نوشتنش) برای من تکان دهنده بود. نگاهی که در بررسی موضوع های دیگر در کتاب های دیگرش هم می توان دید.
فروید در برابر "عقده ی بی آلتی" در دختران، از "اضطراب اختگی" در پسران هم سخن می گوید. باید بگویم من هم هرگز دچار این "اضطراب اختگی" نبوده ام (درباره رحم نداشتن که باید بگویم هر عقده ای داشته باشم، این یکی را مطمئنم که ندارم!).
اما آنچه فروید به عنوان یک دانشمند می گوید بر پایه ی صدها مشاهده ی بالینی از بیماران و آدم های زمان خودش است. همانطور که گفته اید او در بستری از اندیشه های دنیای کهن زندگی می کرد. و در دنیای کهن (و حتا در جامعه های سنتی دنیای امروز) به آلت تناسلی انسان (به خصوص آلت تناسلی زن) با دیده ی تحقیر و همچون چیزی مایه ی آلودگی و شرم نگاه می شد. و به علت ساختار قدرت سالارانه ی جامعه های سنتی که مرد موجودی کامل تصور می شود، آلت مردانگی نشانه ی قدرت، نداشتنش نشانه ی ضعف، و برای یک مرد هراس از دست دادنش، اضطرابی روانی ست. پس آدم رشد کرده بر چنین زمینه ای می تواند دچار چنین عقده ها و اضطراب هایی باشد، در حالی که انسان مدرن چنین نیست. از طرف دیگر فروید (همچنان که یونگ، تا آنجا که فهمیده ام) هم عرض تکامل زیستی، به چیزی به نام تکامل روانی هم باور دارد. یعنی همانطور که نشانه هایی از ویژه گی های زیستی انسان نخستین مثل بخش های درونی مغز، در انسان امروز هم هست، بعضی ویژه گی های روانی انسان کهن هم نسل به نسل به انسان امروز منتقل شده و در ناخوداگاهش جا گرفته. پس شاید بعضی هراس ها و گره های روانی باستانی را در شکلی ناخوداگاهانه در انسان امروز هم بتوان دید. و اگر چنین باشد و از آنجا که عقده ها و هراس ها، در پیچاپیچ ناخوداگاه آنقدر می گردند و تغییر شکل می دهند و بعد به چنان شکل های متفاوتی بروز می کنند که هیچ شباهتی به سرچشمه ی خود ندارند، شاید مثلا ریشه ی ناخوشایندی یک غذا برای یک انسان مدرن، در هراس باستانی از اختگی باشد!
البته این را بگویم که من روانشناس نیستم و این ها همه برداشت هایم است از آنچه تا به حال خوانده ام و دانسته ام. ولی این را می دانم که روانشناسی امروز نسبت به زمان فروید پیشرفت های زیادی کرده. شاید بسیاری از دیدگاه های فروید نقد شده اند و شاید بعضی کنار گذاشته شده اند. ولی به نظر من آنچه مهم است نوع نگاه فروید است به جهان اطرافش و تقدس زدایی از پدیده هایش، و شکستن مطلق های ذهنی، که ویژه گی های انسان مدرن اند.

(اوووف خسته شدم. حالا فکر کنم بهتون ثابت شد که وراج کیه!)
درباره ی جواب دادن به کامنت ها هم بگم که مجبور نیستید جواب بدید. من مدت هاست تلاش می کنم عامل "زور" رو در همه ی شکل ها و صورت هاش از ذهن و زندگیم پاک کنم (البته این تلاش همچنان ادامه داره). پس اگر فکر می کنید به کاری مجبورید، می تونید فکر کنید که جایی اشکالی وجود داره.
درباره ی این آقای دو ساد هم فکر نمی کنم فاحشه خونه پیشنهاد خوبی باشه، چون به احتمال زیاد دو ساد خودش چیزی برای مشتری هاش باقی نمی گذاره! (البته اگر فاحشه های بیچاره از دستش فرار نکنن.)
و درباره ی سن. به احتمال زیاد و بر اساس قوانین ریاضی و شواهد تاریخی نباید دویست سال از شما بزرگ تر باشم. چون در این صورت دویست به علاوه ی هر عددی که سن شماست باید مساوی باشه با سن من. در حالی که من فقط بیست و نه سالمه!
(ببخشید از چنین حجمی از پرنویسی، درحالی که آدم پرحرفی هم نیستم!!!)

samaneh گفت...

اول همه،نگفتم شما یا هر کی دیگه کارد بیخ گلوم گذاشته که:"اوی جواب بده وگرنه بمیر"احساس می کنم اگه جواب ندم خفه میشم،یه چیزی در این حد.
بهتر می بینم که حرف زدن راجع به فروید رو مسکوت بذارم چون واقعن اطلاعاتم در حد صفره و هر چیز که بگم صرفن مخلوطیه از اطلاعات کم واستنتاجات شخصی زیاد و احتمالن هم غلط.فقط اینکه به گمونم چه اضطراب اختگی و چه عقده ی بی آلتی هر جفتشون به نظر از یک ذهن حداقل به طور نیمه معتقد به مردسالاری بیرون میریزن:"در هر صورت کسی مثل اینکه چیزی توی زنها برای رشک بردن ندیده.البته من هم معتقدم اگه قراره کسی به چیزی رشک ببره اون چیز رحم نیست،آخه کدوم احمقی به تیکه پاره شدن و ورم کردن رشک میبره"
مثلن چه غذایی؟هوم؟مثلن خورش بادمجون احتمالن اختراع کسی بوده که از اختگی میترسیده و میرزا قاسمی احتمالن اختراع زنی که آرزوی اخته کردن شوهرش به صورت کوبشی و تار و پودی رو داشته(واقعن دلخراشه)ولی جالب میشه اینطوری باشه،هه فکر کنم در اینصورت دیگه مامانم هیچ وقت خورش بادمجون درست نکنه.با اصول اخلاقی جور در نمیاد!
در مورد ساد اما،دارم مقاله رو تموم می کنم ،نمی دونم یک نوع تیزی خوبی توی حرفهاش داره و پافشاری در اعتقادش که باعث میشه به آدمی مثل روسو که انقدر از این شاخه به اون شاخه پریده و خودشو به خاک بر سری وبی گناهی زده و هر بادی وزیده همونطرفی شده ترجیحش بدم!
در مورد سن اما!هشت سال اونقدر راضی کننده نیست ولی خب میرسونم خودمو وگرنه دق می کنم!هنوز معتقدم دویست سال می تونست آرامش بیشتری رو برام به همراه بیاره!

ناشناس گفت...

نظریه ی شما درباره ی بادمجون یکی از بزرگترین معماهای زندگیم رو حل کرد و دلیل انزجارم از بادمجون و خورش بادمجون و میرزا قاسمی (که اگر اشتباه نکنم اینم با بادمجون درست میشه) رو فهمیدم. نفرتی که نسبت به خورش بادمجون دارم، یک بار دیگه ثابت می کنه که من هرگز دچار "اضطراب اختگی" نبودم. همیشه این سوال برام مطرح بود که اگر انسان نباید هر گیاه و قارچ و حشره ای که روی زمین می بینه بخوره، پس چرا آدم ها بادمجون می خورن. حالا فهمیدم که انگیزه ی مخترع این غذا مشکل روانی "اضطراب اختگی" بوده. و این آقای میرزا قاسمی. فکر کنم این همون باشه که برای درست کردنش اول بادمجون ها رو کبابی میکنن یا یه همچین چیزی بعد با چاقو می زنن له و لوردشون می کنن (درست می گم؟). علت انزجار من از این غذا هم، چنین انگیزه ی جنایتکارانه ای در اختراعشه.
دیگه این که اگر قرار به انتخاب کسی باشه من ولتر رو ترجیح می دم. کسی که با "ارزیابی کتاب مقدس"اش و کارای دیگه اش هیولای مذهب و خرافات رو در زمان خودش، یک تنه و شجاعانه به ریشخند گرفت.
درباره ی فروید هم این همون چیزیه که من گفتم، فقط به جای "ذهن مردسالار"، فکر می کنم "جامعه ی مردسالار" بهتره. اگر پزشکی به شهری بره و با معاینه ی آدم هاش تشخیص بده که بیشترشون وبا دارن، آیا این الزاما به این معنیه که خود اون پزشک هم وبا داره؟

samaneh گفت...

عوضش من جفت غذاها رو دوست دارم!
نمی دونم یه حسی موقع خوندن کتاب به من می گفت که نظریات فروید صرفن نظریات یک ناظر نیست،خودش هم درگیره!در هر صورت دمش گرم دستش هم درد نکنه حداقل نصف مردم دنیا رو از بدبختی و خاله زنک بازی نجات داد،حالا تا کی نوبت به نصف بقیه اش برسه!به هر حال ممکنه دکتر تجربی بوده باشه و حداقل قبلش وبا داشته (آقا جون من کوتاااا نمیام،سنتی بوده مغزش!)