۱۳۸۸/۵/۲۶

سوال اینکه،فرق القاعده و طالبان چیه؟
حرف دیگه اینکه،به خوبی تیکه های پازل کنار هم قرار می گیرن حتی یه کلمه هم از این پازل ننوشتم ولی تیکه ها انقدر خوب کنار هم جفت و جور میشن که از خودم کیف می کنم،یه وقتایی یه جرقه های خوبی می زنه که رسمن این حس بهم دست میده که واقعن مغزم گاهی خوب کار می کنه ،به طرز خوبی این ور و اون ور ایده ها و حتی اسم سر فصل ها رو می نویسم گاهی حتی اسم شخصیتی که اسم عجیبی قراره داشته باشه هر چند این داستان قراره سر تا پا عجیب باشه. ولی هنوز جراتش رو ندارم بنویسمش ،می خوام خوب باشه واسه همین دارم واسه اش می خونم ،کل خوندن فلسفه ی کاپلستون واسه همینه ،نمی خوام یه چیز پیش پا افتاده از یه ایده ی خوب در بیارم ،ولی کاپلستون رسمن دهنم رو سرویس کرده... یه مقادیری سخته و کند پیش میره البته کون گشادی هم سهم به سزایی در سرعت پیشرویم داره!
جدیدن یکی دوتا از این آدمایی که بساط کتاب دارن دم و دور خونه امون پیدا شده ان و من هم دوتا کتاب سفارش داده ام که احتمالن به قیمت خون بابام برام تموم میشه ولی بی صبرانه منتظر رسیدنشون هستم... یکیشون کتاب شاملوئه در باره ی حافظ یا به عبارتی حافظ به روایت شاملو که من هرچی توی اینترنت و این ور و اون ور گشتم جز مقدمه اش چیزی به دستم نیومد یا نهایتن نقدهایی که به کتاب نوشته شده بود...
اتفاقات عجیبی در حال وقوعه در اطرافم که هیچ وقت فکرشم نمی کردم ...نه خوشحالم نه ناراحت مثل همیشه یا دست کم اکثر اوقات بی تفاوته برام ولی به هر حال منکر عجیب بودنشون نمی شم... 


۱۳۸۸/۵/۱۹

من واقعن هنوز مبحث اعتماد به نفس در مردها برام یه مطلب لاینحله!یعنی هر چی فکر می کنم نمی گیرم که چه جوری،به چه شیوه ای یارو موفق میشه نه صورتشو ببینه ،نه قدش (که اگه نصف زیرزمینیش رو هم بهش اضافه کنی بازم چیز قابل توجهی از توش در نمیاد)نه سایز فندقی  مغزش،حالا به آینه نگاه نمی اندازن باشه قیافه رو نمی بینن،دیگه ارتفاع خودشونو تا سطح زمین که می تونن تخمینی ببینن که کمه!واقعن آدم گاهن نا امید میشه وقتی نگاهشون می کنه،همه ی نقایص به یه طرف،ظاهری و باطنی،اینکه زحمت دیدن هم نمی دن واقعن عذاب آوره،بعد چپ چپ که نگاشون می کنی ،یا حوصله ات رو هم سر می برن می پرسن:"تو چته؟" یه وقت به ذهنشون خطور نمی کنه،شاید خودشون چیزیشونه،نمی گم من هیچیم نیست،من آدمیم که فکر می کنم،80 درصد مردم جهان بی برو برگرد زشتن،یه 15،16 درصدشون قابل تحملن،باقی مونده احتمال داره خوش قیافه باشن،اگه البته از شانس گه موجود در جهان پس از تولد دچار سانحه ی غیر مترقبه ای نشده باشن،از طرف دیگه بالغ بر 90 در صد مردم،فکر می کنن،خیلی لازم نیست،از مغزشون استفاده کنن،کلن مغز یه چیزیه داخل جمجمه نه برای فکر کردن،سنگینیش لازمه که تعادل بدن حفظ بشه،یه وقت کله پا نشیم،باقیشونم که از مغزه استفاده می کنن،معمولن بیشتر با این قضیه حال می کنن،که بگن،وای ببین ما چه چیزایی که نمی دونیم،عمومن این عده دیگه از جلب توجه با قیافه اشون قطع امید کردن و لاجرم به مغز برای جلب توجه رو آوردن،می مونه یه درصد کوچیکی که چه می دونم،می خونن  محض دونستن نه واسه افاضه،حالا اینکه چه قدر امکان داره فصل مشترکی بین این دسته ی عالم و اون دسته ی خوش قیافه موجود باشه دیگه الله اعلم!
این فرضیه ی منه،کلن یه همچین آدمیم خیلی آدم دلچسبی نمی تونه باشه ،ولی به کسیم کاری ندارم،خدا رو شکری هر جا میرم، یه کتاب وسط لنگمه،اخمم توی تخمم مطالعه می کنم،به کار کسیم کاری ندارم،کسی سلام کنه جواب می دم حرف بزنه حرف می زنم،ولی دیگه این خیلیه که یارو از من انتظار کنه،به کس شعراش بخندم،یا ازش تعریف کنم،یا تاییدش کنم که وای به به چه ماهی!وقتی یارو با قیافه ای که اصلنم خوب نیست یه جوری برخورد می کنه که انگار انتظار داره روزی صد بار قربون قد و بالاش بری،من آب پاکیو می ریزم رو دستش که آقا زشتی!یا چه می دونم اگه یارو خیلی به نظرم کودن بیاد در حالی که اصرار داره فهمیده ترین خر روی زمینه من نظرم رو راجع بهش اعلام می کنم،وقتی می خواد کس شعرای فلسفیشو به من قالب کنه تا قانع بشم!

نمی دونم دخترای دیگه چه جورین،من اینجوریم فعلنم دلیلی ندارم عوض شم.

دیالوگ سال؛
"مگه سکس بده؟"
"با تو ،آره!"

۱۳۸۸/۵/۱۸

من امروز به قطعیت رسیدم که حماقت امریست نسبی،یعنی یه جاهایی دیگه احمق ترین آدمهایی که حتی در حد سر سوزن ازشون انتظار عقلانیت نداری هم سر باز می زنن از نفهمی،یعنی دیگه یه جاهایی میشه که همه رسمن به جون میان و صداشون میزنه بالا که بابا این که این یارو می گه خلاف عقله،این حقیقت رسمن من رو به بشریت علاقه مند کرد.
چند روز پیش با یه دوست قدیمی بعد مدتها گفتگوی اینترنتی مفرحی داشتیم،که پر خنده و اطلاعات و سیاست و خاطره بود یه جاش من برگشتم گفتم  چرا وبلاگ نمی نویسی و گفت چی بنویسم کس شعرای شبانه،گفتم دست کم چس ناله نمی کنی،خندید ،گفتم به جان خودم الآن یه در میون هر چی بلاگ می خونی یارو یه چیزی در این حد نوشته که؛"آه من در تاریکی غوطه ورم"گفت می دونی ادامه ی این شعر چیه؟گفتم هان؟
"آه من در تاریکی غوطه ورم
حشرم زده بالا ،رسیده به سرم
سگ پدرم من..."
و یه قصیده ی طولانی ای گفت و بعدم گفت رسمن،که هر کی میخواد "بکنه "وبلاگ میزنه و همین لحظه بود که من با دستپاچگی متذکر شدم مگر اینکه ابزار کار لازم رو برای این مهم نداشته باشه و کلن تا آخر از ذکر این که من هنوز وبلاگی دارم خودداری کردم
پ.ن:آدمی که به کوکتل مولوتوف می گه کوکتل مولوفون رسمن یه قاتل زنجیریه
پ.ن :خبر گاهی خوشایند میشه




۱۳۸۸/۵/۱۰

اخبار منو دیوونه می کنه،این درس کوفتی اخلاق هم مزید بر علت در واقع قوزی بالای همه و هرچی قوزه،وقتی می خونم دندونامو به هم فشار می دم،من نمی فهمم،واقعن نمی فهمم بیشتر از این هم توی کتم نمیره نمی دونم چرا وقتی میشه با خوندن فلسفه بال در آورد ما باید این چیزا رو بخونیم ؟احساس حقارت می کنم،احساس حقارت می کنم و هیچی بدتر از حس حقارت نیست،حس حقارت آدمو نابود می کنه،وقتی استادی که تازه خیلیم سعی می کنه که سخت نگیره دهنشو باز می کنه و می گه ما باید و نباید ... من نمی تونم گوش ندم،من سختمه خودمو بزنم به اون راه، نمی تونم محض چاپلوسی راه به راه مناجات ببرم سر کلاس و با صدای کشدار که توی تقلیدش وقت خوندن متن ادبی استادم  بخونم...صبح تا شب حرفم به خودم اینه ؛تو آدم بزدل بدبخت ...
من دیگه حتی میلی ندارم ریشه ی همه ی این چیزا رو بشناسم،من نمی خوام بدونم مسئول این همه بدبختی و تفتیش عقاید و زندگی و تفکر تک بعدی کیه ...فقط به سادگی دیگه نمی خوامش
من عصبی میشم وقتی اخبار میشنوم و به خاطر دادن حق به زنی که به شوهرش خیانت کرده با خواهرم دعوا می کنم،نظر من اینه هر مردی که اینجا به خاطر خیانت زنش ازش شکایت می کنه یه عوضی پست فطرته که مایله برای راحتی و انتقام خودش یه آدم دیگه سنگسار بشه،یه همچین کثافت پستی توی زندگی هم چیزی برای عرضه نداشته ...
من از خبر خوندن عصبی میشم و در نهایت عصبیت همه ی این بد و بیراهها رو گفتم و نوشتم .... ولی بهشون اعتقاد دارم ... اینجا واقعن جهنمه