۱۳۸۸/۵/۱۸

من امروز به قطعیت رسیدم که حماقت امریست نسبی،یعنی یه جاهایی دیگه احمق ترین آدمهایی که حتی در حد سر سوزن ازشون انتظار عقلانیت نداری هم سر باز می زنن از نفهمی،یعنی دیگه یه جاهایی میشه که همه رسمن به جون میان و صداشون میزنه بالا که بابا این که این یارو می گه خلاف عقله،این حقیقت رسمن من رو به بشریت علاقه مند کرد.
چند روز پیش با یه دوست قدیمی بعد مدتها گفتگوی اینترنتی مفرحی داشتیم،که پر خنده و اطلاعات و سیاست و خاطره بود یه جاش من برگشتم گفتم  چرا وبلاگ نمی نویسی و گفت چی بنویسم کس شعرای شبانه،گفتم دست کم چس ناله نمی کنی،خندید ،گفتم به جان خودم الآن یه در میون هر چی بلاگ می خونی یارو یه چیزی در این حد نوشته که؛"آه من در تاریکی غوطه ورم"گفت می دونی ادامه ی این شعر چیه؟گفتم هان؟
"آه من در تاریکی غوطه ورم
حشرم زده بالا ،رسیده به سرم
سگ پدرم من..."
و یه قصیده ی طولانی ای گفت و بعدم گفت رسمن،که هر کی میخواد "بکنه "وبلاگ میزنه و همین لحظه بود که من با دستپاچگی متذکر شدم مگر اینکه ابزار کار لازم رو برای این مهم نداشته باشه و کلن تا آخر از ذکر این که من هنوز وبلاگی دارم خودداری کردم
پ.ن:آدمی که به کوکتل مولوتوف می گه کوکتل مولوفون رسمن یه قاتل زنجیریه
پ.ن :خبر گاهی خوشایند میشه




هیچ نظری موجود نیست: