۱۳۸۷/۶/۷

این چند وقته اصلن دلم به نوشتن نمی ره یعنی در واقع به چرند نوشتن نمی ره ،حالا چه توی وبلاگ ،چه نوشتن هول هولکی و سر هم بستن سه چار صفحه ی شکسته بسته به صورت داستان کوتاه.این آخرین چیزی رو هم که روش کار می کنم(به اضافه ی همه ی دفتر چه های نصفه ای که توی کیفم تلنبار شده به علت کمبود اطلاعات )انقدر کند و مزخرف پیش می ره که دیگه طاقتم داره طاق میشه ،راستش دیگه واقعن از همینجوری وصفی نوشتن حالم به هم می خوره چیزای بهتری از خودم انتظار دارم . در هر صورت توی وبلاگ نوشتن هنوز گاهی تحریکم می کنه،بنابر این...
یه دو هفته ای هست که دارم فکر می کنم من شبیه کیم؟یعنی شبیه کی شده ام تا اینکه دو سه روز پیش یادم اومد یعنی در واقع یادم افتاد راستش خونه ی بابا بزرگم یه قاب عکس همیشه بالای دیوار بود که صورت یه زن بود ،الان که دارم خاطرات و واقعیت رو جفت هم می ذارم به نظرم رسید که احتمالن باید عکس خیلی جوونیای عمه ی بزرگم بوده باشه،شاید بیست و چار،پنج سالگی یا همین حدود،خلاصه من وقتی بچه بودم همیشه یه علامت سوالی نسبت به این عکسه توی ذهنم بود،نه نسبت به این که کیه؟چون اون موقع بچه تر از این بودم که بخوام راجع به هویت یه عکس کنجکاو بشم .نمی دونم همیشه یه احساس کنجکاوی خاصی نسبت به عکسه داشتم که چرا اون بالاست؟سوال دیگه ام این بود که چرا این عکسش رو زدین این بالا مگه عکس بهتری از این یارو نداشتین؟(آخه تار بود)ولی خب چون تار بود همیشه با علاقه ی زیادی نگاهش می کردم که بتونم اجزای صورتشو از هم تشخیص بدم ،به هر حال همیشه ازش خوشم میومد.بعدتراش وقتی یه کم بزرگتر شدم دیگه عکسه اون بالا توی هال نبود که از چند و چونش سوال کنم،خلاصه همین چند روز پیش یهو یادم افتاد چقدر شبیه اون عکسه شده ام.بگذریم،ولی واقعیت اینه که اگه اون عکس ،عکس عمه ام بوده فقط قیافه ام نیست که داره شبیهش میشه .راستش کلن دارم به این نتیجه می رسم که بیشتر شبیه عمه هام هستم تا خاله هام یا مادرم،از اخلاق جدید مشابهی هم که پیدا کرده ام می تونم خرید ماسک و کرم رو نام ببرم،راستش من قبلنا لوازم آرایش خیلی دوست داشتم ولی الان همه اشون در حال پوسیدن توی کمدم هستن،عوضش هر دفعه که می رم بیرون یه خروار ماسک و کرم و لوسیون به وسایلم اضافه میشه،مامانم هم البته این قضیه رو بیشتر از خرید لوازم آرایش دوست داره و معتقده که حداقل اگه پول خرج می کنم به پوستم گه نزده ام.راستش کاملن به موجود مصرفی ای بدل شده ام ولی کاملن دارم ازش لذت میبرم.آخرین باری که یه ست جدید لباس زیر خریدم خواهرم با صدای بلند بهم گفت که شبیه " استوپید گرل" ِ "پینک"شده ام ،من هم در دم آهنگ مربوطه رو گذاشتم وپریدم وسط هال و یک فشن شوی مستهجن با لباس زیر مذکور اجرا کردم که منجر به پایین کشیده شدن همه ی پرده ها در عرض یک ثانیه شد!
راستی مامانم هم بعد حدودن یه ماه داره بر می گرده (این برای مامان من یک قدم کاملن استراتژیک محسوب میشه)و واقعیت تلخ اینه که هر کی سر توی این خونه کنه فکر می کنه وارد خوکدونی شده یا دست کم به صورت مودبانه موزه ی تاریخی برای یادمان واقعه ی دردناک هیروشیما!واقعیت تلخ تر اینه که یه ماه پیش اینجا این شکلی نبود و از این دو دردناکتر این که تصمیم گرفته ام که وقتی مامانم بر می گرده خونه شبیه یه ماه پیش باشه که فکر نکنه زبونم لال زبونم لال ما موجودات کثیف و بدتر از اون بی عرضه ای هستیم،فعلن که دو عدد لچه گوشه* در حال سر و کله زدن با این حجم عظیم کثافتیم!با مامانم هم به وضعیت جالبی رسیده ایم دقیقن وضعمون شبیه دو نفر آدمیه که با هم تو جنگ تن به تن تا ته جون جنگیده ان و الآن هر کدوم یه گوشه افتاده ان و به اون یکی می گن هر کار می خوای بکنی بکن من دیگه نیستم،حالت خوبیه،به ویژه که من هم در حال جمع آوری نیرو هستم و دیگه از اون حالت زار و نزار همیشگی در اومده ام جالب اینجاست که مامانم چند وقت پیشا بهم می گفت اگه واقعن می خوای برو خوابگاه زندگی کن،من هم فعلن در حال سبک سنگین کردن پیشنهادم،قضیه اینجاست که جاذبه ها و دافعه های دو طرف با هم برابری می کنه و من مونده ام سرگردون که کدوم به کدوم می چربه؟فعلن که راحتم دلیلی نداره تغییرش بدم،اما دورنمای اون طرف هم هوس انگیزه،نمی دونم حالا تا چی بشه!


*این کلمه،یک کلمه ی طالقانیه و چیزی معادل لچک به سر یا ضعیفه یا یه همچین چیزایی.

پ.ن؛ضد حال ترین شرایط دنیا وقتی پیش میاد که یه کتاب رو با هیجان دنبال کنی و وقتی فکر می کنی به تهش رسیدی متوجه بشی که کتاب به صورت ناقص دانلود شده.
پ.ن؛قصد دارم یه آرشیو از کتابهای الکترونیکی ای که دارم درست کنم،دیگه توی کامپیوترم خیلی زیاد شدن باید منتقلشون کنم که جا باز شه.
پ.ن؛علت اینکه ما ایرانیها کتاب نمی خونیم این نیست که ما آدمهای بی فرهنگی هستیم به عکس به این دلیله که از شدت انباشت مطالب توی ذهنمون هر کدوممون یه وبلاگ زده ایم و نظریات خیلی جدیمون رو ارائه میدیم و وقت نداریم که کتاب بخونیم و حداقل وبلاگهای بقیه رو؛داشتم به حجم وبلاگهای فارسی نگاه می کردم که به این نتیجه رسیدم.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

یک بار در سایتی یا وبلاگی دیدم که نویسنده اش به خوانندگان کامنت نویسش یادآوری کرد که اینجا خانه ی شخصی اوست و بنابراین هرکسی نباید بی اجازه بر دیوار خانه اش یادگاری بنویسد! اگرچه فکر می کردم و فکر می کنم که یک وبلاگ یا وبسایت را خانه ی شخصی نامیدن سخنی بی پایه و نامربوط است و البته اندکی خنده دار، و نشان ناآگاهی گوینده اش از حضورش در عصر اینترنت و ماهواره، هر بار(هر قرنی یک بار) که انگشتانم می روند به سوی کیبورد برای نوشتن کامنتی، فکر می کنم که آیا حق ورود به خانه ی شخصی نویسنده را دارم یا نه!
ولی اینجا دوباره سرزده وارد شدم تا بگویم منظورم از "رفتار مازوخیستیک"، نه بیماری روانی که نوعی رفتار عادی خودآزارانه بود. اگر فردید اینچنین بود، آدمی سالم مثل دیگران بود، و اگر دچار بیماری روانی مازوخیسم بود، با شما موافقم که موجودی بی آزارتر بود.
درباره ی رسیدن به ایده ی نویسنده هم، برای من موضوع کمی پیچیده است که ترجیح می دهم پرحرفی نکنم.
این موضوع چند باره خواندن ولی برای من از چند جهت گرفتاری آفرین است. بسیار پیش آمده که در حال خواندن کتابی، مفاله ای، نوشته ای ناگهان دریافته ام که یکی دو پاراگراف گذشته را اساسا نخوانده ام! به عبارت دیگر چشمانم نوشته ها را می خواندند و ذهنم به طور کلی جای دیگری بود. پس باید برگردم و دوباره بخوانم.
از طرف دیگر از آنجا که آدمی کم حوصله و گاه عجول هستم، اگر حتا موقع خریدن کتابی، از میانه های کتاب چند جمله ای یا چند پاراگرافی را اتفاقی خوانده باشم، زمان خواندن کتاب، به خوانده شده ها که می رسم نخوانده می گذارم شان و می گذرم. کم حوصله گی و عجول بودن نتیجه ی دیگری هم داشته: مقاله هایی را پاراگراف به پاراگراف از آخر به اول خوانده ام! (امیدوارم یک روانشناس با این نشانه ها یک بیماری روانی تشخیص ندهد). بسیار بسیار بسیار کم پیش آمده که نوشته ای تا آن حد برایم جذاب باشد که بخواهم بیش از یک بار بخوانمش. یک نمونه ی استثنایی نوشته های محمد قائد (www.mghaed.com) است، که البته بیشتر وقت ها باز هم گویا کم حوصله گی پرزورتر است.
آخرین چیزی که درباره ی فردید خواندم گفتگویی بود با آرامش دوستدار که در بخشی از آن از این عنصر مطلوب در دنیای دیوانگان زنجیری سخن می گوید. شاید برایتان جالب باشد:
http://www.aramesh-dustdar.com/index.php/article/26/
شاد باشید

samaneh گفت...

من فقط از یه چیز خیلی خوشم نمیاد ،اونم کامنت گذاشتن روی وبلاگ خودمه وگرنه عادت دارم هر کی هر فحش و فضیحتی هم که بهم میده پاک نمی کنم،چه رسد به فرمایشات مودبانه ی شما!در باب یادگاری نوشتن هم باید بگم خودم ید طولایی در یادگاری نوشتن (در واقع کشیدن)روی هر میز مدرسه ای دارم پس مشکلی بااین صنف زحمت کش جامعه ندارم.
در مورد نخوندن پاراگراف که فکر میکنم راجع به هر کسی صادقه ،از ته به سر خوندن مقاله رو هم یکی دو دفعه ای تجربه کردم(تضمین می کنم که مشکل روانی نیست مگر اینکه بخواین بگین من روانی به نظر می رسم،دو نقطه ،دی!)در واقع من خیلی از کتابها رو چند بار خونده ام نه به فاصله ی دو روز ولی شده یک کتاب رو توی سیزده سالگی خونده ام و دوباره مثلن توی هفده سالگی هم خونده ام ،دیدن این که چقدر دیدگاهم تغییر کرده برام جالبه،هر چند که الآن چند سالیه تغییر دیدگاهم از اون حالت شتابدارش خارج شده و با سرعت معینی در زمان پیش میره ولی همیشه به تغییرات خودم نگاه کردن برام جالبه(من کلن عاشق هر نوع آینه ای هستم،نارسیسیزم،بیماری شاخص منه)
در هر صورت توی تنها چیزی که عجول سعی می کنم نباشم همون کتاب خوندنه
دیگه همین دیگه!
این که آدرس نذاشتین یعنی وبلاگ ندارین؟

ناشناس گفت...

آه، ببخشید، بله، من وبلاگ ندارم. 4-5 سال پیش وبلاگی درست کردم و اسمش را گذاشتم "شکفتن در مه"(آن زمان تصویر زیبایی پشت این سه واژه می دیدم، و البته هنوز هم اندکی). وبلاگی درست کردم تا این کار را هم امتحان کرده باشم، تا وبلاگ نویسی را هم احساس کرده باشم. چند روزی یا چند هفته ای تنها خواننده ی 5-6 نوشته اش بودم و چند ماه بعد، بعد از آنکه دوباره به یادش آوردم، برای آخرین بار دیدمش و بعد از بلاگ اسپات پاکش کردم.
با شما درباره ی حجم عظیم وبلاگ های فارسی موافقم و فکر می کنم این روزها وبلاگ نویسی را هم باید از نشانه های بیماری وخیمی شمرد که به قول همان محمد قائد "ایرونی بازی" نام دارد. من یکی که از این بیماری "ایرونی بازی" به شدت پرهیز می کنم.
امیدوارم این سومین کامنتم را (سومین در قرن حاضر را) به یادگاری نویسی های خودتان روی میزهای مدرسه (کاری که اصلا به آن عادت نداشته ام) ببخشید. و ببخشید که جمله هایم کمی رسمی ست. فکر می کنم منظورتان از "فرمایشات مودبانه" همین باشد. از مضحکه ی بی جا رسمی بودن به شدت بیزارم ولی به طرز خنده آوری هر چه کردم نتوانستم این کامنت ها را رسمی ننویسم. شاید ناخودآگاهانه به همان دیوار و یادگاری و این چیزها ربط داشته باشد.
(برای من اگه کسی این کامنتای عصاقورت داده رو گذاشته بود یه چیزی بهش می گفتم و همه رو پاک می کردم. وبلاگ معمولا جای این بازیا نیست(!))

samaneh گفت...

اتفاقن به گمونم وبلاگ تنها جاییه که هر کار میشه توش کرد،اون جمله ی آخر هم کل ساختمون باقی کامنتا رو به سخره و اینا گرفت
به گمونم اگه این ایرونی بازیا نبود تا حالا کل موجودیت ایرانی به تاریخ پیوسته بود،با این همه مصائب تاریخی!حالا درسته که یه مقادیری خل مشنگیم ولی خب به هر حال فعلن هستیم!
اینم سومین کامنتم به خودم!