۱۳۸۷/۵/۲۸

چند روز پیشا داشتم یه مقاله از داریوش آشوری می خوندم در رابطه با فردید.خیلی وقت بود که دنبالش بودم ببینم فردید کیه .خیلی جالب بود برام،به این علت خاص که نفهمیدم مردم چه طوری می فهمیدن اصلن چی می گه که توی جلساتش شرکت می کردن چون به کل اگر توضیحات و پی نوشتهای آشوری نبود من عمرن می فهمیدم چه جوری داره این آسمون ریسمونا رو به هم می بافه و از کجا؟خیلی جالب بود علاقه مند شدم مجموعه ی سخنرانیهاش رو هم بخونم همین طور اگه باشه نامه هایی که صادق هدایت با یکی از دوستهاش در مورد فردید رد و بدل کرده(توی مقاله ،داریوش آشوری ذکر کرده بود). من هنوز از این خاصیت مردم در عجبم که چرا از آدمهایی که حرفاشونو نمی فهمن استقبال می کنن؟
و اما چیزی که به شدت مایه ی نا امیدیم شد؛داریوش آشوری واقعن مترجم فوق العاده ایه از اونجا اینو می گم که کارهای نیچه با اون همه دوپهلو گوییهاش که پدر خواننده رو در میاره باید پدر مترجم رو صد برابر در بیاره تا استخراج کنه واقعن منظورش چی بوده و داریوش آشوری در مقایسه با مترجمهای دیگه این کار رو واقعن خوب انجام داده.خیلی خورد تو ذوقم مثل همیشه که از بی سوادیم می خوره توی ذوقم چون توی همون حیث و بیث خوندن مقاله فهمیدم ترجمه ی کارهای نیچه رو از همون خیلی جوونیش شروع کرده.واقعن همیشه وقتی به یه آدم اینجوری با سواد فکر می کنم این سوال برام پیش میاد پس من چرا انقدر بی سوادم؟سوال دیگه اینکه پس من کی با سواد میشم؟راستش وقتی می رفتم کلاس اول همه بهم می گفتن دیگه داری با سواد میشی،ما که تا همین امروز این سواد رو به چشم ندیدیم .


نتیجه ی اخلاقی ای که از خوندن این مقاله بر من مسجل شد ؛
1)از آدمهای پرسر و صدا فاصله بگیرم چون ممکنه موجشون منو بگیره.
2)وقتی حرف یه نفر رو نمی فهمی دو امکان وجود داره یا تو نفهمی یا اون ،هر دو امکان رو باید در نظر گرفت.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سمانه خانم، من فکر می کنم قبل از اینکه به خودمون بگیم "بی سواد" یا به کس دیگری "با سواد"(منظورم از "دیگری" البته داریوش آشوری نیست. خودم از خوانندگانش هستم و از بخش کامنت های ایشان هم بود که ره کشیدم به وبلاگ شما)، باید چیزی بپرسیم مثل: "آن چیست که به آن می گویند سواد؟"، یا چیزی شبیه به این. دیگر این که وسواس یا "فوبیای اطلاعات" شما را من هم داشتم. این رفتار مازوخیستیک ولی سودی نداشت. گاه دقیق شدن در خودمان و دیگران و کارهای مان، و نگاه کردن به زندگی و به دور و برمان، و البته لذت بردن از زندگی و شاد بودن و زیستن، از هزار کتاب رهایی بخش تر است.
ببخشید از این پرچانگی سرزده!
شاد باشید

samaneh گفت...

دوست داشتم جواب رو به خودتون بدم و در عین حال اگه وبلاگی داشتین بهش سری زده باشم ولی آدرسی ازتون در دست نیست،به هر حال،من اونقدرا هم آدم دچار وسواسی نیستم اما از بد فهمی و کج فهمی مطالب متنفرم(چون معتقدم مخربترین چیز توی دنیاست) به همین خاطر سعی می کنم هر کتابی که می خونم انقدر عقب و جلو کنم تا نزدیک ترین ایده به ایده ی نویسنده به دستم بیاد و یا حداقل اونقدرا از موضوع دور نباشم،اما در باب مازوخیسم باید بگم هر چند بیماری عذاب آوریه به ویژه اگه تعمد هم در ابتلا بهش داشته باشی(که من در زمینه ی کتابخونی دارم)اما من به بیماریهای دیگه ای مثل شیزوفرنی یا خود بزرگ بینی ترجیحش میدم،چون ضررش برای جامعه کمتره و در ثانی موجود مسخره ای به نظر نمی رسم،مثلن بیایم فرض کنیم که همین آقای فردید یه کم به این نوع مازوخیسم دچار بود!فکر می کنم در این صورت میزان زیادی از آدمهای شستشوی مغزی شده در کشور ما وجود نداشتن،چون این آقا (در صورت داشتن این نوع خاص از مازوخیسم)به خودش اجازه نمی داد با هر چیزی که به ذهنش میرسه جامعه رو آلوده کنه!
اما در مورد سواد می دونم که مثل هر چیز دیگه ای که توی این دنیا نسبیه اون هم نسبیه و می دونم که شاید نسبت به خیلیای دیگه در شرایط سنی خودم با سواد باشم یا به نظر برسم ولی معتقدم آدمی که در راستایی قصد رشد داره با به پایین دست نگاه کردن فقط باد می کنه و بعد هم از شدت نخوت می ترکه(به ویژه که من به صورت ذاتی و طبیعی به شدت آدم مغروری هستم)پس بهتره همیشه یه نگاه به آدمهای بزرگتر از خودم داشته باشم و هر از چندی به خودم یه نهیبکی بزنم که توی رویاهای دور و دراز خوابم نبره!
به هر حال مرسی از کامنت!
این خودش یه پست شد.