۱۳۸۷/۱۲/۱۶

به خودم قول داده بودم که تا تموم شدن داستان نصفه ام اینجا هیچی ننویسم و این کار رو هم کردم،دیروز تموم شد،سه هزار و خرده ای کلمه شد که به گمونم میشه بلندترین داستانی که تا به حال نوشته ام،مزیت دیگه اش به داستانهای دیگه اینه ناشی از مطالب زودگذر زندگی خودم نیست،دست کم یه ایده ی نسبی پشتشه!اینکه الآن نمیذارمش بالا واسه اینه که قبلش میخوام یه بازبینی کوچیکی روش داشته باشم،چون به گمونم بعضی جمله هام باید عوض بشن و می خوام این کار رو سر فرصت بکنم،نکته ی دوم اینکه می خوام از این به بعد درد دل یا دلدردها و دلگرفتگیهامو به همون دفتر خاطرات منتقل کنم و توی وبلاگم فقط داستان بنویسم ،یا نظرم رو راجع به کتابی یا سبکی یا مدلی!فعلن از کتاب "آخرین مصاحبه با ساموئل بکت" شروع می کنم،یه کتاب باریک و کوچیک که برای راه دانشگاه و ساعت بیکاری بین زنگها گرفته بودم و باید بگم به یه لعنت هم نمیرزید،مهمترین سوالش که به طرز خوبی کلیشه ای بود اینه:"آیا انسان،یک حیوان در حال انتظار است؟"که ساموئل بکت از جواب دادن سر باز زد!به هر حال بیشتر شبیه این بود که ساموئل بکت یه ربع از وقتشو با ناراحتی در اختیار یه نفر گذاشته بود و دیگه چیز دیگه ای جز وقت رو قصد نداشته حروم کنه ،بنابراین تصمیم گرفته راجع به هیچی نظر نده!به هر حال بعد اینکه خانوم "د" رو بذارم بالا،یه چیزایی هم راجع به مینیمال می خوام بگم!در واقع اینکه چرا فکر می کنم مینیمال نوشتن اونقدرا کار خوبی نیست!به هر حال بعدن می نویسمش،الآن هم نوشتم اینا رو چون دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود و به علاوه خواستم اعلام کنم که این وبلاگ قراره یه کم جدی و حالا یه مقداری حرفه ای بشه که بعدش اگه به ذهنم رسید بزنم زیرش و دوباره مثل آب روون همینجوری چرند بنویسم ،ننویسم!
پ.ن؛این هم ایده ی خوبیه که نوروز توی تقویم سازمان ملل هم باشه اگه نکردین اینجا رو امضا کنین

۱ نظر:

سین گفت...

نقل وبلاگ و رماني كه آدم رو تختش دراز ميكشه ميخونه سواست .