۱۳۸۷/۱۰/۲۰

امروز بیست و سومین بچه ام خودشو از نافم کشید بیرون،روی تخت دراز کشیده بودم که یهو اومد،فکر کنم این یکی بالرین بشه همه اشون با سر میومدن(غیر هفتمی که پنجه ی پا اومد )،بعد ،دستا بعد پاها ولی این یکی گِرد از کمر تا شده بود همونجوری به دنیا اومد،همونجوری شکافت اومد بیرون،انگار روی پایه میومد بالا،بعد دستاشو گیر داد به شکاف شکمم،پاهاشو کشید بالا،منم با ماهیچه هام کمکش می کردم،آخرشم انگشتای پاشو کشید بیرون و با بند ناف ازم آویزون شد،منم انگشتمو گذاشتم روبند ناف و یه بند انگشت بالاترشو با دندون بریدم ازم جدا شد،آروم ول شد روی تخت،بهش نگاه کردم ،توی همون یه نگاه عاشقش شدم مثل بیست و دوتای قبلی،یه ربع بعد لباس پوشیدم،بردم گذاشتمش سر راه،مثل بیست و دوتای قبل!

۲ نظر:

سین گفت...

این خیلی خوبه که یه نفر اینقدر بزاد!

samaneh گفت...

آره به خصوص که همه رو هم ببری بذاری دم در!