۱۳۸۷/۱۰/۲۴

فرز لباساشو کند و جست زیر پتو،لرزش دلپذیری از تغییر سردی به گرمی توی تنش پیچید،اصلن واسه همین یه ربع قبل خوابیدن،همیشه کولرو روشن می کرد و در اتاقم چفت که اتاق یخ کنه،که وقتی لخت میشه،از نگاه کردن به پتو و تصور گرمای زیرش نوک دماغش به خارش بیفته،ولی فقط همین یه لحظه بود،چون همین که خودشو توی پتو پیچید،لبخندش زیر سایه ی هزار تا فکری که توی همون یه لحظه از ذهنش گدشت ،له شد،برای کشیدن یه آه بلند تنشو کش داد و چار تا انگشتشو کشید توی چار تا راه خالی بین پنج تا از دنده هاش،تا جایی که ردشونو دم ستون فقرات وقتی درد پیچید توی شکمش گم کرد؛اه،الآن نه!کمی از این دنده به اون دنده شد،دست آخر با بی حوصلگی انگشت سوم دست راستشو کشید توی مثلثی بین رونهاشو و فکر کرد خوبی پنچ تا بودن انگشتا اینه که از هر ور که بشمری انگشت سوم انگشت سومه،ولی وقتی انگشت سوم رو بیرون کشید هر چی کرد نتونست رنگ خون رو از نوری که از لای پنجره اتاق رو راه راه روشن می کرد تشخیص بده،اووووه!کی حوصله داره لامپو روشن کنه،فکری که توی ذهنش رد شد،یه پوزخند نرم آورد گوشه ی لبش؛چه اشکال داره؟انگشت سوم دست راستشو گذاشت توی دهنش؛نه مزه ی خون نمی ده.وقتی داشت خوابش می برد به خودش گفت؛خوابای خوش ،کنتس دراکولا...




خصوصی نوشت:داشتم فکر می کردم اگه دوستمون دیگه منو نداره که عذاب وجدانشو کم کنم،دست کم تو رو پیدا کرده که توی هر موردی ازش دفاع بی مورد کنی

پی نوشت بر خصوصی نوشت:جمله ی قبل کامنت بردار نیست!

۳ نظر:

سین گفت...

قشنگترین منحنیهای دنیا که توی بدن زنهاست هیچ ، قشنگتریم مثلثها هم ایضن همونجاست ، و من چقدر به هندسه ی طبیعت علاقه مندم.

samaneh گفت...

نمی گفتیم از جایی از دنیا کم نمیومد،فکر کنم تنها قولیه که مردهای غیر گی دنیا توش متفقن!هندسه ی طبیعی فیل ماده رو هم دوست داری؟

سین گفت...

نه ! دوست ندارم !