۱۳۸۷/۱۰/۱۲

امروز صبح که پاشدم پازل شده بودم،نمی دونم به کجا بر می گرده ،ولی شروع پازل بازی مال اون وقت بودکه تنها شده بوم،می گشتم دنبال یه کار که تنهاییمو پر کنم قبلنا هر بار که تنها می شدم یه کاریو شروع می کردم،نقاشی،طراحی دکراسیون،همه رو هم ادامه می دادم تا یکی دوباره پیداش میشد،واسه همین همه اش نیمه کاره می موند،این دفعه رفتم یه کتاب راهنمای نقاشی چهره بگیرم که نقاشیو دوباره شروع کنم که چشام افتاد به یه پازل خوشگل،دو هزار تیکه بود،آبی آبی با زرد،با یکی دو تا دونه ستاره ی ریز و درشت وسطش،که آبیا و زردا انگار گردشونو گرفته بودن!با خودم شرط بستم که تمومش می کنم یا نه،خریدمش؛دو هفته ای تموم شد!بعدی یه نفر بود که حیغ می کشید یا شایدم اذان می گفت،آخه دستاشو دم گوشش گرفته بود،اگه مردک داشت جیغ می کشید که خیلی خر بود چون گوشاشو گرفته بود!بعدیش چندتا بچه بودن که قرمز بودن و دستای همو گرفته بودنو گرد هم می رقصیدن و... نمی دونم یه سالی گذشت،یه روز زفتم یه پازل دیگه بخرم،دیدم هیچی نیست،یه نصفه سالم کشید که همه ی اون پازلای قبلیو خراب کنم و دوباره بسازم،تا همین دیشب.
همه استخونام درد می کرد،دو تا کدئین خودم یه کلونازپام،لباسامو درآوردم،مثل همیشه،پتو رو مثل همه ی وقتایی که تنها بودم بغل کردم و یه ور خوابیدم ولی،امروز صبح که پاشدم پازل شده بودم،از جا که پاشدم پاهامو بذارم روی زمین پنچه هام ریخت ،اومدم دست دراز کنم که بچسبونمشون سر جاش دستم تیکه شد افتاد،دیدم اون یکی دستم همونجوری مونده گرد پتو،الآنم دستام می گرده یه تیکه ی شکمم که پیدا میشه،با تیکه ی کف دستم عوضی می گیرمش فقط مواظبم چشام نیفته وگرنه هیچ جوره نمیشه ،جمع بشم!

۸ نظر:

سین گفت...

چه خوب بود این یکی.
پی نوشت : حقش نبود که کامنت من سانسور بشه ، حداقل طبق قوانین روزنامه نگاری حقش نبود {چشمک}

سین گفت...

راستی یه حساب سر انگشتی کردم دیدم دو سال نیست سه ساله. حالا اینکه دو سال و سه سال چیه رجوع شود به همون کامنتی که سانسور شده ، یا شاید هنوز وقت نشده که اپروو شه .

ناشناس گفت...

من البته چون تصادف فرمودم و زدم سپر ماشین رو ترکوندم و به اضافه ی یه سری مسائل دیگه اصلا حوصله ی کامنت بازی ندارم و همون طور که فرمودید تمومش می کنیم و همین امروز هم تمومش می کنم، ولی از اون جا که موقع جواب دادن خیلی برام سخته که دهنم رو بسته نگه دارم، فقط بفرمایید که کدوم توصیف من از اون no-name باهاش هم خونی نداره؟

دیگه این که بحثی نبود و تازه کلی هم خندیدم، ولی در مورد این چهارپای به خصوص باید بگم که عصبانیت و جر و واجر شدن ابلهانه اش برای من بسیار مفرح بود، وگرنه چیزی که در اون کامنت نبود، حس طنز بود که نیاز به ضریب هوشی بسیار بالایی داره که کسی که چهارنعل می پره وسط حرف دیگران و خودش رو تمام قد فرو می کنه در کامنتدونی دیگران، نمی تونه دارای کمترین میزان ضریب هوشی باشه! تازه جرم بزرگ دیگه اش به کار بردن اون واژه ی مستطاب بود به معنی "مزخرف"!

اینم بگم که حس طنز برای من یکی چیز بسیار بسیار مهم و تعیین کننده ایه و دلیل عمده ی حرف زدن من با شما هم توی این مدت، حس طنز شما بود.

آهان یه چیز دیگه، پس در برابر لاس غیر ادبیه! چرا عقل من بهش نرسید؟ بله لاس ادبی هم با این حساب چیز بسیار خوبی باید باشه. می شه به ما غیر روشنفکرا هم که فقط لاس بی ادبی بلدیم یاد بدین؟

تمام!

ناشناس گفت...

دیروز حوصله ی کامنت نویسی نداشتم ولی همون طور که گفتم چون نمی تونم جواب ندم و دهنم رو بسته نگه دارم، برای تکمیل کامنت دیروزم این آخرین کامنت رو می نویسم، چون دیگه علاقه ای به نوشتن در این جا ندارم.

من نمی دونم که کدوم توصیف من از اون کامنت گذارتون باهاش هم خونی نداره، ولی می شه از این حرف شما نتیجه گرفت که لابد توصیف اون از حرف های من، با عقایدم و حرف هام هم خونی داره. البته کامنت اون موجود، من رو ناراحت نکرد، ولی وقتی شما در برابر جواب ملایم من برآشفته می شید در نقش وکیل مدافع خواننده ی وبلاگتون اعلام می کنید که توصیف من از اون باهاش نمی خونه، و این در حالیه که در برابر کامنت اون، چنین واکنشی نشون نمی دید، من حق دارم به این نتیجه برسم که شما هم با اون توصیف از حرف های من موافقید. و این یعنی توهین به نظرات و عقاید من.

سمانه خانوم! در دنیای ذهنی آدم های متمدن فرض بر اینه که عقیده ها و نظر های آدم ها برای خودشون با ارزشن، فرض بر اینه که عقاید و باورهای دیگران، به این دلیل ساده که این دیگران انسان هستن، قابل احترامن، فرض بر اینه که باورهای دیگران نمودی از انسان بودن اون هاست. لابد شنیدید این جمله ی دکارت رو که برای اثبات وجود داشتن خودش گفت: "می اندیشم پس هستم". وقتی آدم متمدن فهمید که ماهیت انسان اندیشه اش هست، به این نتیجه هم رسید که باید به اندیشه ی دیگران (هرچی که باشه) احترام گذاشت.
از طرف دیگه برای همین انسان متمدن گفتگو یک ارزش انسانی به حساب میاد. به آرشیو وبلاگتون نگاه می کنم و می بینم که چند ماهه که دارم با شما حرف می زنم، و این حرف زدن و گفتگو کردن یک ارزش مدرنه، و عملی ست قابل احترام. و برای من شگفت انگیز و باور نکردنیه که به پاس این گفتگوی چند ماهه، به طرف مقابلمون به این راحتی توهین بکنیم.
شاید ما ایرانی ها هنوز به این نتیجه نرسیدیم که در این دنیای اینترنت، پشت این اسم ها انسان نشسته با تمام ویژگی هاش، و نه یک موجود مجازی.

باید توضیحی هم بدم در مورد اون عبارت "رفتار بی اتیکتانه" که توی کامنت قبلیم نوشتم. من به دلایلی که نمی دونم، برای زن به طور کلی ارزش بسیار زیادی قائلم، چیزی در حد تقدس، فکر می کنم جسم زن و روان زن نمود واقعی انسانیته، حتا بعضی وقت ها فکر می کنم ایزدبانوهای باستانی، افسانه نیستن و واقعیت دارن! و جالبه که بعضی وقت ها اگر در محیطی قرار بگیرم که در اون جا هیچ زنی وجود نداشته باشه، احساس ناامنی می کنم! انگار که از وجود زن چیزی از جنس انسانیت و آرامش به فضای اطراف پراکنده می شه! امیدوارم در کامنتای قبلیم متوجه لحن طنزآمیزم در انتقاد از فمینیسم و دفاع از مردسالاری شده باشین. متوجه شدین یا نه؟

بنابراین در برخورد با زن ها پرنسیپ هایی دارم و معتقد به رعایت چیزی هستم که اتیکت نامیده می شه. حتما می دونین اتیکت (etiquette) یعنی چی. برای معنی دقیقش می شه به دیکشنری مراجعه کرد. ولی باید بگم که این کلمه از فرانسه وارد انگلیسی شده و در اصل به معنی آداب و آیین هاییه که باید در یک دربار پادشاهی به جا آورده بشه. و از این جا می شه فهمید که اتیکت داشتن نیازمند نوعی اشرافیت (دستکم از نظر روانی)، نیازمند نوعی شخصیت، نوعی والامنشی شاهانه هست.
به این علته که در برخورد و گفتگو با خانومی مثل شما که نه می شناسمش و نه نزدیکی خاصی باهاش دارم به اتیکت پایبندم.

چند سال پیش با سیروس شاملو (پسر احمد شاملو) گفتگویی داشتم به همین شکل که چند هفته ای طول کشید و آخرش به زد و خورد انجامید! وقتی یک جمله از آخرین کامنتم رو منتشر نکرد، ازش خواستم که بقیه ی کامنتهام رو هم از وبلاگش پاک کنه، و اون هم همین کار رو کرد.

شما هم این لطف رو می کنین؟

البته شما نه حتا یک کلمه از کامنت های من رو تا حالا حذف کردین و نه زد و خوردی با شما پیش اومد، و حتا می تونم بگم که این گفتگوی چند ماهه یکی از تجربه های خوب انسانی این چند ساله ی من بوده، ولی این حق برای من محفوظه که نخوام نوشته هام جایی باشه که در اون جا به عقاید انسان ها احترام گذاشته نمی شه.

سین گفت...

بيچاره سيروس شاملو ، ببين چي كشيده ، مثلن ميگفته ، من فكر ميكنم... ، بعد اين آقا حامد ميگفته "صبر كن ،ميدوني ريشه ي كلمه ي فكر كجاست" بعد يه مقدار زيادي در مورد اين كلمه توضيح ميداده ، يا مثلن سيروس جون ميگفته من با اين حرف شما موافق نيستم بعد حامد ميگفته "تو هنوز نميفهمي كه نظرات آدمها دليل وجودشونه و من با دكارت موافقم ، و تو خاك تو سرت كه با من موافق نيستي چون من كلن با همه موافقم و فقط يه كم اطلاعات زياد ميدم " بعد سيروس گفته "ببين حامد جون تو با خودت درگيري" بعد جامد گفته "اصلن من ميخوام همه ي كامنتهام از اينجا پاك شه ، ميدوني كامنت يعني چي ؟ يعني توضيح ، براي اطلاعات بيشتر برو سرتو بكن تو گوگل ، ولي تو حتي نميدوني اتيكت يعني چي ، پس زود كامنتهاي منو پاك كن!" و قص علي هذه.
حالا تكليف چيه ، آهان ، حامد جون شما برو يه كم تو اجتماع واقعي كه بتوني نظرات مردم رو بشنوي تازه نميگم مخالفها رو ،چون سمانه فقط گفت تو منو نميشناسي و نظراتت با چيزي كه من هستم نميخونه، واسه چي ناراحت ميشيو شب خوابت نميبره و صبح خواب نما ميشيو ميگي من كامنتهامو ميخوام؟ بابا مدرن باش ، اداشو در نيار مدرن باش!
راستي يه چيز ديگه ، تو گروه پوسي كت دالز (pussy cat dolls)رو چجوري صدا ميزني؟ دري وريهاي گربه ي عروسكي? LOL

samaneh گفت...

بذارین من یه چیزایی بگم!اولن که من بر افراشته یا بر افروخته یا هیچ بر دیگه ای نشدم،از کامنتهای اخیر شما هم بر میاد که به شدت رنجیدین و من دلیلش رو نمی فهمم ،من عادت به رنجیده خاطر نگه داشتن آدمهایی که براشون ارزش قائلم ندارم شما هم یکی از اونها،من اصلن نمی فهمم چه خبره!من هیچ کامنتی رو همونجور که گفتم پاک نمی کنم،چه اون ناشناس چه دوستم بدون اسم!دوستای من و حتی خودم،خاصیت بدی داریم که بعضی وقتا که به هر دلیلی یا بی دلیل از کسی خوشمون نمیاد هیکلشو به گه می کشیم این هم یکی از اون موارده!دنبال علت نگردین چون واقعن فکر می کنم صرفن از شما خوشش نیومده!من از حرف اون هم دفاع نکرده ام اما مطلب اینجاست که همه ی صحبتهای من و بدون اسم به کامنتهامون محدود نمی شه که همه ی حرفهایی رو که می خوام به اون بزنم یا ایرادهایی رو هم که بهش دارم توی کامنت بنویسم،اما برای شما اینجور نیست!ایرادم هم به حرف شما یا به قول شما دفاعم هم از بدون اسم همین طور که الآن هم می گم،اینه که دوست من یه چارپای بی شعور به خلاف تعبیر شما نیست و عمومن انسان آروم و با شعوریه که بیش از هر چیز می تونه هم صحبت خوبی باشه و یه دلداری دهنده و یه دلگرم کننده ی فوق العاده!فقط نمی فهمم این قصه اش از کجا آب می خوره!من واقعن نمی دونم،چی بگم!یعنی به نطرم به شدت مسخره میاد،دو نفر آدم که به تنهایی هم صحبتهای خوبی هستن برای من و از صحبت با هر کدومشون به نوعی لذت می برم اینجور بر خورد می کنن!در واقع این رو هم برای بدون اسم اینجا می نویسم چون مستقیم یادم رفت بهش بگم،صحبتهای من و آقای حامد ،فقط یه طرفه نبوده دوطرفه و بیشتر مباحثه بوده و من هم از بعضی قسمتهاش به اطلاعاتم اضافه کرده ام!حالا اگه منظورت اینه که مال من هم کس شعر بوده که خب اون مطلب جدا گونه است،بعدم فرا فکنی کردن و این که آره تو از اینایی که همه جا کف زمین ریختن کار درستی نیست!
در ضمن آقای حامد،متوجه متلک شما هم راجع به لاس ادبی شدم ،نخیر من نمی تونم بهتون آموزش بدم ولی اگر مربی قابلی در این زمینه پیدا کردم حتمن بهتون معرفی می کنم!
این کامنت رو هم میذارم اینجا که جفتتون بخونین،دیگه حوصله ام رو سر بردین!همونطور هم که گفتم من هیچ کامنتی رو پاک نمی کنم بهتره از این حق انسانیتون صرف نظر کنین!
اه!

ناشناس گفت...

سلام مهربان.
من همان ناشناسم با تئوری لاس ادبی. چرا این دو به جان هم افتادند کاملاً مشخصه. فیلمهای مستند از زندگی حیوانات را حتماً دیده ایی ، وقتی یک ماده نظر دو نر را به خود جلب میکند درگیری روی میدهد و اندازۀ توحش آنها نتیجۀ درگیری را مشخص میکند که تا چه اندازه خونین باشد. انسان را مجزا نمیکنم از خوی حیوانی،که معتقدم انسان همان حیوانیست که فعلاً دمش افتاده. با اینکه هیچکدام از این دوستان را نمیشناسم ولی فکر میکنم که حامد در اندیشه جامد که به گفتۀ خود به زن احترام می گذارد.تمام مدتی که این کامنتهای با موضوع پستهابی ربط را برای این مینوشته که برتری خویش رابه رخ نه تنها تو که رفقای به به چه چه کنش بکشد.وگرنه لزومی ندارد که انسان این بحث ها را عمومی کند و حالا که شکست خورده و میبیند که از پس زبان تندو تیز تو بر نمیاید بخواهد که کامنتها پاک شود.اتفاقاً این ها باید بماند که تجربه شود.که در آینده از مایل استفاده کندو افکار عمومی را متوجه درون کاملاً مغشوش خویش نکند.پس چه شد آنهمه اعتماد به نفسی که ازش دم میزدی؟ تو از حرص و ترس اینکه عقب نیفتی هی میروی و بر میگردی و خود را مرتب تکرار میکنی. دوست عزیز من برای بدست آوردن دل دختری که مثل آن نود درصد بقیه ساده نیست باید راه دیگری بیابی برای نقبی که به دلش میخواهی بزنی. انقدر نشخوار دیگران را در این کتابها زیرو رو نکن، کپی نکن،و با تو سری زدن به روشنفکرها قرو قمیشهای جدید روشنفکری نیا.با دستۀ کورها که طرف نیستی. روبروی کسی قرار گرفتی که خود صاحب اندیشه است و آن چهارتا کتابی را که تو خوانده ایی او نیز خوانده. از اسب سرکشت پیاده شو،پایت را برهنه کن وقتی که پیکر زمین را لگد میکنی. البته جملۀ آخر برگرفته از شعر دوستی بود که توجه مرا به این سایت جلب کرد.

سین گفت...

چه آدم ناشناس خووووووووووووووووبی