۱۳۸۷/۸/۲۴

,وقتی من کشتی کج نگاه می کنم

دستها تا بند دوم توی گوش،چشمها بسته ،سر توی کوسن مبل،هر دو دقیقه یه بار:"چی شد؟"
یکی نیست بگه خب مگه مجبوری!
پ.ن؛این چند وقته سرم شلوغ بود ولی فکر کنم تا قبل پایان هفته ی آینده یه داستان به مبارکی،هوا کرده،چشم دنیا را کور و گوشش را هم کربنمایم(به ضم نون خوانده شود!)

۵ نظر:

ناشناس گفت...

ولی دیدنش خیلی راحت تره تا این که آدم خودشو به این شکل زیر کوسن مبل ضربه فنی کنه! مگه مجبورین خودتون رو از این همه هیجان محروم کنین؟

اما در ادامه ی صحبت قبلی بذارین از سوسک شروع کنم. البته منم از این بیچاره خوشم نمی یاد ولی به شدت معتقدم که این حشره در عین زشتی و کثیفی، بسیار موجود نجیبیه. اگر من مثلا توی اتاقم یه مار کبرا ببینم شاید بپرم روی میز تا یه فکری به حالش بکنم. ولی آخه سوسک دیگه چرا؟ این موجود بدبخت که تا آدم بره جلوش فرار می کنه.
موضوع اینه که اینجا میزان ترس، متناسب با میزان خطر نیست. به همین دلیله که من فکر می کنم این حالت، فوبیاست و این ترس به علت شناخت نادرست واقعیته.
چند وقت پیش یه فیلم مستند می دیدم درباره ی فوبیا، که رفتارهای چند نفر که دچارش بودن و بعد مراحل درمانشون رو نشون می داد و تحلیل می کرد. مثلا یه زن از پر (پری که بال پرنده ها ازش درست شده) می ترسید. به همین دلیل اصلا نمی تونست به یه کبوتر نگاه کنه. بعد در طی مراحل روان درمانی به تدریج یه پر رو بهش نزدیک می کردن، به طوری که بار اول وقتی یه پر رو بهش نشون دادن، به شدت ترسید و زد زیر گریه و شروع کرد به جیغ زدن. ولی بعد از چند روز تونست یه پر رو با دستش بگیره. به عبارت در طول مراحل درمان فهمید که اون خطر ذهنی که معتقد بود پر براش داره، واقعیت نداره، و در نتیجه شناخت درستی از پر و واقعیتش پیدا کرد.
من بیشتر وقت ها که سوسک می بینم یا از سوسک صحبت می شه، یاد یه فیلم مستند دیگه می افتم که وقتی خیلی کوچیک بودم، شاید 4-5 سالم بود، دیدم (حالا یادم نیست چرا به عنوان یه بچه ی 4-5 ساله نشسته بودم فیلم مستند می دیدم!). توی این فیلم خانوم بسیار محترم سوسک شناسی بود که انواع سوسک ها رو می گرفت می ذاشت روی یه میز و با عشق و علاقه ی خاصی تشریحشون می کرد و در موردشون توضیح می داد. همیشه فکر می کنم که اگر اونطوری که شما و خیلی های دیگه می گین، در نفرت انگیز بودن سوسک شکی نیست، پس اون خانوم محترم چه جوری اینقدر راحت می تونست با سوسک ها ور بره و تجزیه شون کنه و بعد مورد تحلیل قرارشون بده!
البته من هیچوقت به هیچ سوسکی دست نزده ام و علاقه ای هم به این کار ندارم، ولی فکر می کنم فرار کردن از سوسک هم چندان به واقعیت سوسک مربوط نباشه. به همین خاطر می شه به دانستن و شناخت و ترس و این حرف ها ربطش داد.
از طرف دیگه این موجود نجیب و چندش آور، جانور بسیار جالبی هم هست. مثلا تنها موجودیه که بعد از یک انفجار اتمی می تونه زنده بمونه، و دیگه این که اگر اشتباه نکنم یکی از پر گونه ترین جانورانیه که روی زمین پیدا می شه و تردیدی هم نیست که مثل هر گیاه و جاندار دیگه ای (غیر از انسان!) نقش مفیدی در اکوسیستم و حفظ طبیعت و در واقع ادامه ی حیات روی زمین داره و ما باید به خاطر خدماتش ازش قدردانی کنیم.

این از سوسک. ولی منظورتون رو از "دونستن در بستر آزادی" نفهمیدم. به نظر من اصلا این دو مفهوم انقدر لازم و ملزوم همدیگه هستن که بدون یکی، اون دیگری قابل تصور نیست. چه جوری می شه هم نادان بود و هم آزاد، یا چه جوری می شه دانا و آگاه بود ولی آزاد نبود؟ شاید مشکل در تعریف دانایی و آگاهی باشه. به نظر من دانایی یعنی آزادی بی قید و شرط ذهن و جریان نامحدود اندیشه. و کسی که چنین توانایی ذهنی یا حتا بخشی از اون رو داشته باشه، آگاهی هم به دست می آره. اگر کسی با چنین تعریفی دانا و آگاه باشه، توانایی گذشتن از حضارها و مانع ها رو هم خواهد داشت.

تناقض عشق با مالکیت هم یه کم برام مبهم بود. عشق بر مبنای آزادی (یعنی عشق همچون آزادی، عشق وسیله ای برای آزادی، راهی به سوی آزادی) چه طور می تونه با حق مالکیت انسان تناقض داشته باشه؟ البته مشکل اساسی من اینه که برای خودم از آزادی معیاری برای سنجیدن جهان و پدیده هاش ساختم. یعنی فکر می کنم با این معیار می شه یک دستگاه فلسفی و حقوقی درست کرد و فکر می کنم علاوه بر این که آزادی یک حقه، هیچ حقی هم بدون آزادی معنی نداره. یعنی فکر می کنم همه ی حقوق انسان در یک جامعه و هر جای دیگه، یا ناشی از حق آزادیه یا وابسته به اون، و معتقدم معیار خوب و بد بودن یک قانون هم، نسبتیه که اون قانون با آزادی داره. پس به نظر من مالکیت که یک حق انسانیه، فقط در حضور آزادی به دست می آد.
شاید منظورتون این باشه که در عشق، مالکیت خصوصی از بین می ره و دو نفر عاشق نمی تونن در فضای عشق خودشون رو مالک چیزی بدونن. خب، اگر این جوری راحت ترن، چرا نه؟ این معنیش اینه که مالکیت براشون تعریف و مرز دیگه ای پیدا کرده و در این صورت حقی ازشون ضایع نمی شه. ولی به طور کلی چرا نشه هم عاشق بود و هم مالکیت خصوصی رو حفظ کرد؟ اصلا فقط آدم عاشق (و در نتیجه، با این تعریف، آزاد و دانا) هست که حقوق طرف مقابلش رو هم رعایت می کنه و اون رو موجودی دارای حق می دونه و هیچ حقی از جمله حق مالکیتش رو سلب نمی کنه. چون در غیر این صورت دیگه آدمی نیست با اندیشه ای آزاد، و اعمالش آگاهانه نیست و رفتارش هم عاشقانه نخواهد بود.
دیگه این که من به این قاعده ی اقتصادی که هرچیزی بهایی داره بسیار اعتقاد دارم و بهش احترام می ذارم. موافقم که ممکنه هر عشقی موفق از آب در نیاد، یا پیدا کردن آدم مناسب کار سختی باشه، ولی به نظر من این آسیب نیست، قیمت این کاره. من معتقدم که هیچ چیزی توی این دنیا مجانی نیست و نباید هم باشه. اصلا بخشی از زیبایی زندگی به همین مجانی نبودن چیزهاست!
پس فکر می کنم یه کم دلپیچه، به هر حال بهای دوست داشتن بر مبنای آزادیه، و علاوه بر این می تونه دستگاه گوارش و هاضمه ی فکری و روانی آدم رو هم تقویت کنه!
از طرف دیگه فکر می کنم دلیل ناموفق بودن خیلی از این عشق ها اینه که خیلی از آدم ها آگاهانه با موضوع برخورد نمی کنن و عشقشون بر اساس شناخت نیست، و در طول زندگی هم حقوق همدگیه رو رعایت نمی کنن و در واقع آزادی خودشون رو نقض می کنن. پس می شه گفت که این نوع عشق بیشتر نتیجه ی ترشح دوپامین و از این جور چیزا توی مغزشون بوده و چیز چندان عمیقی نبوده.

پس شما حلقه ی گمشده ی داروین رو پیدا کردین. این مالزیایی ها پس چه ارزشی داشته باشن برای علم!
ولی خوب منم تلاش خودمو می کنم. چون تا قبل از این که طرفداران کتاب مقدس نسل میمون ها رو از روی زمین بردارن، باید مطمئن بشیم که به این حلقه دست پیدا کردیم.

امیدوارم داستانتون چشم خواننده ها رو کور ننماید تا بشه بقیه شون رو هم خوند!

samaneh گفت...

من فقط عشق و مالکیت رو بگم،در واقع منظورم حس مالکیت در عشقه که هر چی احساس عشق شدیدتر میشه،حس مالکیت هم به معشوق افزایش پیدا می کنه ولی از طرفی اگه آدم مثل من یا شما معتقد به عشق آزاد باشه تمام مدت باید خودشو کنترل کنه که آزادی عمل طرف مقابل رو نگیره،یا همینطور آزادی فکر رو،که خب واسه ی من به ویژه که ذاتن آدم مستبد و ستمگر و یه مقدار هم خونخواری هستم سخته و پدرم در میاد!نه آزادی در مالکیت مادی که مشخصن از بین نمیره!
البته یه وقتایی آدم می خواد تنها باشه و بعضی وقتا که مقوله ی زندگی مشترک فکر می کنم،می بینم که یه وقتایی ممکنه شریکمو از خونه پرت کنم بیرون بگم تا دوهفته نیا من می خوام بازسازی ذهنی کنم!دلپیچه،خوبه یه کمش ولی خب دیگه زیادشم واسه جهاز هاضمه خوب نیست!
اشتباه نمی دونم،شاید،ولی خب فکر نکنم،یعنی اصولن نمی دونم چه جوری میشه توی چیزی که میپسنده اشتباه کنه،اشتباه حسی یه کم ناممکن به نظرم میاد،نمی دونم فکر نکنم هیچ وقت از این اشتباهها بکنم،مگر این که طرفم اشتباه بگیره!کلن من یه مقادیری سلیقه ی سختی دارم!البته مامانم می گه احمقانه!
ولی تهش آزادی دادن به آدما که دوست داشته باشن و دوسشون داشته باشی،خیلی خوب از آب در میاد،خیلی خوب!
مطلب دونستن رو گرفتم الآن!
اما سوسک،خب اون برنامه ی مستند دوم که دلیل نمیشه،کلوپاترا هم یه جفت مار سمی توی اتاقش نگه میداشته منم یه برنامه یمستند دیدم که یه بچه ی ده ساله حیوون خونگیش یه مار گنده،سه برابر قد من بود!بعضی آدما سلیقه های اعصاب خرد کنی دارن!
من بچه بدم همیشه راز بقا نگاه می کردم،ساعتهای مختلف هر راز بقایی رو حفظ بودم،کلن به گمونم یه دوره ای بود که بهترین برنامه ی تلویزیون همون برنامه های مستندش بود،دست کم به واتو واتو و کار و اندیشه ارجح بود!
در آخر در باب عشق نقل کنم از برادر "فردی مرکوری" مرحوم که می گفت:"عشق یه جوونور حرومزاده است" ولی خب ولتم نمی کنه!

ناشناس گفت...

مردها البته موجودات بسیار قابل اعتمادی هستن. بنابراین اگر اون بیچاره رو از خونه انداختین بیرون، دیگه لطفا بهش اعتماد کنین و مطمئن باشین که تمام اون دو هفته رو شب ها یا توی پارک می خوابه یا می ره خونه ی مامانش!

منظورتون از مالکیت رو فهمیدم. درسته، منم معتقدم که همراه با عشق، چنین احساس مالکیتی هم هست، ولی من فکر می کنم اگر من عاشق کسی باشم، اون هم یا عاشق من هست، یا نیست. اگر عاشقم باشه، هیچ کدوم از کارهاش هم نمی تونه در تناقض با این عشق باشه و هر اندیشه و هر عمل آزادش در جهت این عشق خواهد بود. پس در عین حال که احساس مالکیت نسبت بهش خواهم داشت، آزادیش رو هم نفی نخواهم کرد چون اون هم کاری نخواهد کرد که به این احساس مالکیت خدشه ای وارد بشه.
اگر هم عاشقم نباشه که با محدود کردنش نمی تونم علاقه اش رو نسبت به خودم بیشتر کنم. پس باز هم نمی تونم آزادیش رو ازش بگیرم. و در چنین حالتی معتقدم که: ایشان را به خیر و ما را به سلامت!
البته مطمئنا بهای این کار یه خورده دل آشوبه و دلپیچه هست، ولی مهم اینه که نمیشه به زور عشق ایجاد کرد. این هم یکی دیگه از نمودهای یگانگی عشق و آزادی، و تضاد زور با آزادی و با عشقه.

ولی من هنوزم فکر می کنم خیلی از رابطه هایی که به درگیری و نفرت و جدایی کشیده می شن، اول با چیزی شروع می شن که اسمش رو می ذارن عشق، ولی این جور عشق ها بیشتر نتیجه ی تغییرات جسمی و فیزیولوژیکه تا چیزی که ریشه در اعماق روان آدم داشته باشه. البته شاید احساس هم راهنمای خوبی باشه برای خیلی ها، ولی احساس، تجربه ایه بسیار شخصی و چیزی نیست که قابل فرمول بندی و انتقال به دیگران باشه، خیلی های دیگه هم ممکنه باشن که چنین هوشی یا نیروی احساسی یا به هر حال چنین استعدادی رو نداشته باشن، یا زمانی، به هر دلیلی، احساسشون گمراهشون کنه. پس راه مطمئن و قابل انتقال و آموزش برای عشق، به نظر من آگاهی و شناخته.

باید بگم که من اون زمان ها که آدمک کوچولویی بیش نبودم، در مقایسه با شما، موجودی بسیار عقب افتاده بودم، چون به شدت تحت تاثیر چیزهایی قرار می گرفتم از نوع "هاچ زنبور عسل" و "تنسی تاکسیدو" و از "پسر شجاع" گرفته تا موجود عروسکی ای به اسم "آتیش به سر"! (واتو واتو، خیلی اسمش برام آشناست، ولی هرچی فکر می کنم یادم نمی آد که چی بود).

زندگی کردن با یه مار 10-20 متری هم باید خیلی هیجان انگیز باشه!

samaneh گفت...

البته مردها که کلن قابل اعتمادن،نباشن هم بالاخره می کنیمشون!(دو نقطه دی)اما گذشته از شوخی خب واقعن آدم بعضی وقتا به تنهایی احتیاج داره حالا اینکه طرف مقابلش چی کار می کنه به پای خودشه،عشقی هم که با دو هفته غیبت جا گزین پیدا کنه باید گذاشت در کوزه آبشو خورد،هر وقت مشخصن متوجهش بشیم رابطه رو منقطع می کنیم ولی خب نشدیم هم که نشدیم به قول مامانم "ندیده دزد،پادشاهه"
ولی خب در مورد مالکیت و آزادی در عشق این رو بگم که بعضی وقتها تلقی متفاوت آدمها از حدود آزادی هم مشکل ایجاد می کنه مثلن من ممکنه فکر کنم آزادم که در عین داشتن شریک عاطفی و جنسی رابطه ی خیلی راحتی با مردهای دیگه داشته باشم ولی شریکم فکر کنه که حالا دیگه جمع کن دیگه ،نه اونقدرم راحت!یا به عکس،البته در این شرایط هر دو به آزادی معتقدن یکی کمتر یکی بیشتر.
نگفتم که آدما اشتباه نمی کنن ،گفتم خودم بعید می دونم همچین اشتباهی بکنم
اشتباه نکنین من کارتون دوست داشتم هنوز هم دارم ولی خب دیگه هاچ رو نه!آخه همه اش هر مادری پیدا می کرد سانسور میشد ما یه مادر درست درمون از این زنبور فلک زده ندیدیم!آخه دیگه زنبور ماده هم سانسور داره؟دختر مهربون رو هم فکر می کردم،اه این چرا پس نمی میره؟از آنت هم بدم میومد،شخصیتهای مورد علاقه ام هم از دوران کودکی،سگ آقای پتی بل بود،بوشوگ (چیه اسم روسیه؟)بود،از برنامه های عروسکی هم پت پست چی،باغچه ی سبزیجات و خونه ی مادر بزرگه رو دوست داشتم از پسرشجاع فقط روباهه رو دوست داشتم(حالم از اون خانوم کوچولو به هم می خورد)ولی از همه ی کارتونا بهتر میشا و ناتاشا بود،خانواده ی اون خرسه که باباش نویسنده ی روسی بود و تبعید شده بودن به یه شهر دور افتاده!عاشق اون خونواده ای بودم که توی زندان زندگی می کردن.وای توی بلفی و لی لی بیت هم مانجی پیر خیلی خوب بود با مارمولکش،خواهر لی لی بیت هم که کلن تصویر مجسم من بود در کودکی.ولی خب بقیه اش دیگه نه!یعنی اگه کارتون بود مستند هم بود مستند رو نگاه می کردم،به ویژه اگه مربوط به پستانداران یا دیناسورها بود،مطالب باستان شناسی رو هم دوست داشتم.دیگه چی دوست داشتم؟مممممم؟فعلن همینا به نظرم رسید!
آتیش به سر چیه دیگه؟واتو واتو رو منم خودم فقط اسمشو یادمه،یه پرنده بود مثل اینکه کارای عجیب الخلقه می کرد اول برنامه هم وقتی شروع میشد یارو یه سری حرف میزد بعد یه جاییش میگفت:"پرنده ای به نام واتو واتوووو..."
راستی بچه بودم الفی هتکینز رو هم دوست داشتم و وقتی خیلی خیلی بچه بودم برنامه ی یه دختری به اسم سوزی که وقتی خجالت می کشید کله اش می رفت پشت شکمش و از پدر و مادرش هم فقط دو جفت پا دیده میشد رو نگاه می کردم!

ناشناس گفت...

راستی اینجا مارهای بوآی جالبی عمل میاد اگه به نظرتون خیلی جالبه یه دونه براتون بفرستم!