۱۳۸۷/۹/۴

از آرایشگاه میام،پدرم در اومد،مرغ پر کنده شدم،ههههههههههههههمممممممممم،عوضش خوشگل شدم،دردم که میومد می خندیدم،یارو گفت واسه چی می خندی،گفتم خب چی کار کنم جیغ بزنم؟گفت عمومن همین کارو می کنن!
یه چیزی هم هست،دردم میومد ولی خب دردش بد نیست یعنی درد جالبیه،کی بود می گفت زنا مازوخیستن؟(دو نقطه دی)کلن از آرایشگاه ،یعنی از محیطش خوشم نمیاد،یکی ازم پرسید فلانیو میشناسی توی دانشگاه شماس،گفتم چه شکلیه،گفت دماغشو عمل کرده،لباش هم بزرگه،گفتم اونجا صدی نود دخترا همین ریختین!
توی خیابون که راه می رفتم همه اش بغض داشتم،آآآآآآآآآآی که من از این شهر متنفرم!
این فیس بوک تستای با نمکی داره یکیش این بود که ببینین کدوم شخصیت سوئنی تاد هستین؟من شدم خانوم لاوت!واقعنم بیشتر از همه دوسش داشتم خیلی واقعی بود شخصیتش،اصولن هر کی شبیه منه فقط واقعیه!بقیه همه تخیلین!
من که همه ی داستانامو خیر سرم پاک کردم،پاشم برم دوباره بنویسمشون،حالا خوبه همه رو انقد خوندم و دستکاری کردم حفظم،بد هم نشد،ایده رو که دارم شاید اینبار اصلن بهتر نوشتمشون!
فعلن من احساس سکسی لیدی بودن داره خفه ام می کنه میرم بچسبم به رفیق شفیقم آینه،که یه کم قربون خودم و دست و پای بلوریم برم!
فعلن تا بعد!

۷ نظر:

ناشناس گفت...

موافقم، سیستم خوبیه. اصولا به نظر من هر ساختارشکنی ای در راستای ایجاد تنوع، می تونه منجر به یک سیستم خوب بشه (و می تونه هم نشه!). ولی بشه یا نشه، یه چیز مهم دیگه ای به هر حال شده، و اون هم خود ساختارشکنیه.

پس حالا که این طور شد بذارین از مار شروع کنم. دستتون درد نکنه، ولی علاوه بر این که به هر حال نمی خوام شما رو به زحمت بندازم، آناکوندا هم نمی دونم چه جور ماریه، باید در موردش تحقیق کنم شاید اصلا این از بقیه بهتر باشه. البته من نمی تونم به حرف بومی ها هم زیاد اعتماد کنم، بنابراین باید به تحقیقات خودم ادامه بدم. ایده ی با نیش اول خلاص شدن و احساس هضم شدگی نکردن هم ایده ی خیلی خوبیه، باید به عنوان مزیت مارهای سیاه و قرمز، توی لیستم بنویسم.

بوشوگ، سگ لوک خوش شانس، حالا یادم اومد. زمان لوک خوش شانس البته دیگه زیاد کارتون بین نبودم، شاید به همین دلیل اسمش یادم نبود (خوب پس خیالم راحت شد نبوغ من زیاد هم مشکل نداره). ولی لوک خوش شانس رو دوست داشتم و دارم، به خاطر فضای وسترنش. اصولا از هر چیزی با مایه های وسترن و فیلم های وسترن و زندگی وسترنی خوشم میاد، و تصمیم دارم خودمم یه روزی در آینده حتما وسترن بشم!
در مورد علاقه به فوتبالیست ها و فوتبال بازی کردنشون در ارتفاع 20 متری هم حتما شوخی می کنین دیگه؟
یه کارتون دیگه هم که یاد رفت بگم پلنگ صورتی بود، که هنوز و همچنان دوستش دارم.
بعدم این که ای واااااای! آهنگ پروفسور بالتازار دیگه کدوم بود؟ اسم شلمان و بیگلی بیگلی هم که به کل یادم رفته بود. بلفی و لی لی پیتی هم که من یادم مونده، تازه فقط شخصیت های فرعی بودن؟ چوبین و اون دماغ متحرک هم یادم اومد، ولی اسمش دیگه غیر قابل یادآوریه.
دارم مطمئن می شم که این توطئه ای جهانیه بر ضد نبوغ من. چون این نبوغ دست نخورده ی من که داشت همینطور می درخشید، فقط با یه توطئه ی برنامه ریزی شده ی جهانی می تونه به این شکل به لرزه در بیاد.
ولی یه امیدی هم هست. چون ظاهرا شما دیگه از "نخودی" و اون یارو آتیش به سر یادتون نمیاد.

در مورد فایل ها هم خب حالا عمق موضوع بیشتر برام روشن شد. یعنی خانوم "د" هم پاک شد؟

موضوع دیگه اتهام وخیم تملک طلبی و ایده آلیست بودنه. در مورد ایده آلیسم باید بگم که ماتریالیست ها به شدت مخالف ایده آلیست ها هستن و تقریبا هرچی ایده آلیست ها بگن، ماتریالیست ها برعکسش رو می گن. من البته ماتریالیست نیستم ولی به نظرم عاقلانه تر و کاربردی تر از ایده آلیسمه. به طور کلی اگر دو تا توبره یا گونی باشه تو یکی ماتریالیسم و توی اون یکی ایده آلیسم و من مجبور باشم برم توی یکیشون، در انتخاب گونی ماتریالیسم تردید نمی کنم! بنابراین شواهد این اتهام ها رو ارائه کنین تا به شدت از خودم دفاع کنم!

مازوخیست بودن خانوم ها رو هم نمی دونم کی گفته (به طور مشخص از فروید یادم نیست، ولی بعید نیست اینم از نظریات درخشان ایشون باشه). ولی اگر هم فروید نگفته باشه، من می گم. یعنی نمی شه خانوم ها راه های بهتری برای آرایش کردن پیدا کنن که توشون چیزایی مثل کندن و سوزوندن و از این جور کارا نباشه؟
لاک زدن که البته به نظرم در مقایسه با این کارای شاقه عملی بسیار مفرح و سرگرم کننده باید باشه.

راستی این فیلم سویینی تاد و کلا فیلمای این کارگردانه اسمش چی بود؟ آهان تیم برتون، و فضای کاراش خیلی جالبه و مورد علاقه ی من.

samaneh گفت...

امروز راستش زیاد حالم خوش نیست واسه همین بحث راجع به کارتون رو فاکتور می گیرم همینجور مار رو،بعدن البته پی می گیرمش!ولی الآن حسش نیست
آره موضوع زیادی عمیقه،دیگه عمقش روی اعصابه عملن،بله خانوم "د" هم پاک شد نمی دونم کی بشینم دوباره بنویسمش،اه!واقعن این زندگی عملن داره اعصابم رو به عناوین مختلف به هم میریزه،واقعن بعضی وقتا می خوام همه گورشونو گم کنن،برای همیشه،هر کیو که می شناسم،من اصلن فیلم تنها در خانه رو واسه همین دوست داشتم!خلاص شدن از شر هر کی که میشناسی و روی اعصابته واقعن نعمتیه که تا حالا نصیب من نشده!بعضی وقتا می فهمم چرا ممکنه آدما به فکر کشتن بیفتن!بگذریم...
در مورد فیلم سوئنی تاد،خیلی دوسش نداشتم به خصوص که خانوم لاوت مرد،فکر کنم تنها فیلمی از جانی دپ بود که به جانی دپ فحش دادم!ولی گشتن آدما باهاشون کیک درست کردن ایده ی جالبی بود،به ویژه که مردم از خوردن کیکها لذت می بردن،جالب بود!من کلن توی حفظ کردن اسم کارگردانها به طرز چشم گیری کودنم!پس هیچی ندارم بگم ،چون نمی دونم چه فیلمهایی رو ساخته!
در رابطه با آرایش خانومها،نچ!یه کلوم،نچ!البته از سوزوندن مطلع نیستم ولی کندن،باید کند دیگه،وگرنه به یک گوسفند پشمالو بدل میشویم در طرفه العینی!شما هم بگین!به این می گن آزادی بیان!
در مورد ماتریالیسم و اینا هم ،منم ماتریالیسم رو ترجیح میدم!ولی شما ایده آلیستین،الآن حوصله ندارم بعدن می گم!فعلن

samaneh گفت...

خب،جناب آقای حامد،بله،جنابعالی ایده آلیست هستین،دست کم در باب عشق و مسائل مربوطه و البته تملک طلب،انحصار طلب رو هم اضافه می کنم،به این علت که شما از یه طرف می گین که رابطه آزاد،عشق آزاد،بیا،بیا عزیزم جولون بده این وسط بعد از اون ور می فرمایید که من اگه براش مهمتر باشم حدیو که من براش تعیین کنم می پذیره وگرنه تموم!خب این چه مدل آزادیه که تنگ می کنه یا به کل می زنه زیرش؟از دو طرف می گم ها چه زن چه مرد،آزادی به گمونم فقط ولش کن این نشد یکی دیگه نیست،آزادی در رابطه ی عاطفی بالا بردن سطح تحمل آزادی دیگری وگرنه راتو بکش برو که اونقدا آزادی نیست!البته من سطح تحمل شما رو نمی دونم فقط از روی نوع حرف نظرمو گفتم!

ناشناس گفت...

خب، می دونین، می گن یکی از نشونه های نبوغ، آشتی دادن تضادهاست (:

شوخی کردم، ولی موضوع اینه که وقتی می گم آزاد، یعنی آزاد. پس چه جوری می تونم به قول شما براش حد تعیین کنم؟ پس با این قسمت برداشتتون از حرفم، اصلا موافق نیستم. وقتی من عاشقش هستم و اون هم عاشق من، مبنای این عشق باید فقط آزادی باشه و بس. این جمله ی شما که "آزادی در رابطه ی عاطفی بالا بردن سطح تحمل آزادی دیگریه"، به طور کلی جمله ی کاربردی و درستیه، ولی برای من که اساسا معتقدم مبنا و پایه ی همه چیز باید بر آزادی باشه، آزادی دیگری، نه تنها چیزی نیست که موضوع تحمل کردن یا نکردن باشه، بلکه اساسا لازمه ی رابطه هست و چیزیه که به نظر من بدون اون عشق معنی نداره. یعنی من نمی فهمم که چرا اصلا باید آزادی دیگران رو تحمل بکنم یا تحمل نکنم.
من فکر می کنم باور به آزادی، به دنبال خودش باور به حقوق انسان رو می آره و نتیجه اش دوست داشتن و محترم داشتن کلیتیه که انسان نامیده می شه (و این به معنی دوست داشتن تک تک آدم ها، مثلا دوست داشتن یه جنایتکار نیست). و این دوست داشتن (که می شه اسمش رو گذاشت انسان دوستی یا نوع دوستی)، وقتی تبدیل به عشق می شه که ما کسی رو انتخاب می کنیم یا پیدا می کنیم تا بین همه ی آدم های دیگه، نزدیک ترین رابطه ی ممکن جسمی و روانی رو باهاش برقرار کنیم، تا بتونیم تمامیت نیروی دوست داشتنمون رو به اون بدیم. چنین دوست داشتن متمرکز و نزدیک، به نظر من یعنی عشق.
با این تعریف چه جوری می شه که مثلا من این نزدیک ترین و متمرکزترین رابطه ی دوستی رو همزمان هم با شریکم داشته باشم و هم با یه زن دیگه؟ و اگر تمرکز و نزدیکی احساسی شریک زندگی من هم به مرد دیگه ای منتقل بشه، آیا این به سادگی به این معنی نیست که اون دیگه عاشق من نیست؟ اگر این طور نیست آیا شما مردی رو که مثلا هر هفته چند شبی رو با یه زن دیگه می گذرونه، همچنان عاشق خودتون می دونین؟
حالا فرض کنیم که روزی شریک زندگی من، دیگه من رو دوست نداشته باشه، عاشق یکی دیگه باشه و بودن با اون براش لذت بخش تر باشه. حالا چه باید کرد؟
من یا به آزادی معتقد هستم یا معتقد نیستم. اگر ادعای اعتقاد به آزادی دارم، چه جوری می تونم شریکم رو مجبور کنم که همچنان عاشق من باشه؟
اگر به آزادی معتقد باشیم، چشم انداز ماجرا به این شکل دیده نمی شه که من به شریکم بگم راتو بکش برو، بلکه به این صورت دیده می شه که اون انتخاب کرده که راه دیگه ای رو بره و من اگر به آزادی و حقوق انسان معتقدم، به این انتخابش احترام می ذارم.
البته نوشتن و گفتن این حرف ها خیلی ساده تره از تجربه ی عملیشون. ولی به نظر من در برخورد با چنین وضعیتی، آزاد بودن و به آزادی دیگران احترام گذاشتن هم ساده ترین و کم هزینه ترین و عاقلانه ترین راه ممکنه. یعنی من فکر می کنم چنین برخوردی نوعی آرمان باوری یا ایده آلیسم یا عمل کردن بر اساس تئوری های دور و دراز فلسفی و به زور تطبیق دادن واقعیت با این تئوری ها نیست، بلکه عملی ترین و راحت ترین راه ممکنه و تنها روشیه که خشونت و ویرانی رو به کم ترین مقدار ممکن یا حتا به صفر می رسونه.
بنابراین اگر شریک زندگیم عاشق من باشه، دیگه نمی فهمم که اصولا رابطه اش با مردهای چه حدی می تونه داشته باشه و اصلا مرجع تعیین این حد چه کسی یا چه چیزی می تونه باشه.

امیدوارم نصفه شب نشستن و نظریه پردازی کردن، باعث پرت و پلا شدن حرفام نشده باشه!

در مورد سوزوندن هم فکر کنم تا اونجایی که یادمه یکی از روش های از بین بردن موی دست و پای خانوم های محترم، سوزوندن موها با لیزر یا یه همچین چیزیه. نمی دونم شایدم اشتباه می کنم.
ولی نتیجه ی خیلی مهمی که می شه از این موضوع گرفت اینه ما مردا چه موجودات با شکوهی هستیم که با این که از این کارا نمی کنیم، هرگز هم به پشمک تبدیل نمی شیم!

فیلمای دیگه ی تیم برتون هم "ادوارد دست قیچی" و "چارلی و کارخانه ی شکلات سازی" و چند تا فیلم دیگه هست با یه کارتون که ماجراش در دنیای مردگان می گذشت و همه ی آدماش جسد و اسکلت و از این جور چیزا بودن و قهرمان داستان هم یه عروس مرده بود و به نظرم کارتون خیلی قشنگی بود.

حیف شد که خانوم "د" پاک شد. به نظرم شروع خوبی داشت این داستان. البته اگر برای من چنین اتفاق مچاله کننده ی اعصاب و روانی پیش بیاد، بعد از مدتی که اعصابم اومد سر جاش، از اونجا که ذاتا آدم لج بازی هستم، شروع می کنم به عمل کردن بر خلاف اون اتفاق و عواملش، و تا اون چیز از دست رفته یا نابود شده رو دوباره به دست نیارم، ول کن ماجرا نیستم. بنابراین فکر کنم لج بازی همیشه هم چیز بدی نباشه و بعضی وقت ها به درد می خوره.

samaneh گفت...

خب از اول این دفعه شروع می کنم ،محض تفنن که به یه قالب عادت نکنیم،یک آقای حامد ،پرچم صلح رو من الآن به اهتزاز در آوردم ،حدود آزادی در ذهن شما حداقل به صورت تئوریک تا حد خوبی بازه،حالا تا عملش به چه شکل باشه!البته یه قسمتی از وجودم می گه که جنابعالی آدم سخت گیری تشریف دارین نمی دونم چرا!ولی حس کاملن عمیقی نسبت به این مسئله دارم و عمومن هم حسام خوب کار می کنن!
یه سوال شخصی؛نظرتون راجع به مسخره کردن آدما چیه؟من ازش لذت می برم!(دونقطه و یه دی)

هاهاه!شوخی می کنین؟با شکوه؟مردا؟پشمک نیستین؟یه سوال شخصی دیگه،شما چشماتون ضعیفه و از عینک استفاده نمی کنین؟به گمونم این اعتماد به نفس مردا ناشی از ساده گیری زناست اگه شماها رو هم مجبور می کردیم برین موهاتونو بکنین،می فهمیدین پشمک کیه!من مرده ی اون کلمه ی با شکوهم ،یعنی از عمق اعتماد به نفس برخاسته!با شکوه!!!
ادوارد دست قیچیو ندیدم،دست کم یادم نیست که فیلمی با این اسم دیده باشن!ولی خب این آقای تیم برتون مثل اینکه سلیقه ی یکسانی با من داره چون اگه دست من بود نقش اول همه ی فیلمای هالیوود میشد جانی دپ!کارتونه هم خیلی خوب بود ،دیده امش،البته آخرش خوب نبود!
در مورد نوشتن هم حتمن می نویسمش در واقع پریشب شروع کردم از ادامه اش نوشتن!یه کم هم نوشتمش،خودم از این خانوم "د" خوشم میاد،یعنی به گمونم این یکی یه مقادیری پخته تر از داستانای قبلیمه که نوشته ام ،اونا بیشتر وصف حال بود ،توی این یکی یه کم از خودم کشیده ام بیرون!البته نه کاملن ولی خب!
راستی شما از این کارا نمی کنین؟بنویسین یا عکس بگیرین یا چه می دونم از این مدل کارا دیگه!
می گم این وبلاگ من هیچی نشد یه چت روم دو نفره ی خوب شد!حرفای خوبی می زنیم!

ناشناس گفت...

من فکر می کنم که بشر بعد از چند هزار سال کشمکش و درگیری و مصیبت، و بعد از آزمایش کردن انواع فلسفه ها و ایدئولوژی ها، از ادیان و مذاهب ریز و درشت گرفته تا کمونیسم و فاشیسم و هزار "ایسم" دیگه،امروز رسیده به این که اساسی ترین حق انسان آزادیه، و این که آزادی هم هدفه و هم وسیله. و بر این اساس در حکومت، رسیده به دموکراسی و در فلسفه به لیبرالیسم که مبناش آزادی انسان و ارزش قائل شدن برای فرد انسانی و رعایت حقوقشه. به همین خاطر منم برای این که از بشر متمدن قرن بیست و یکمی عقب نیفتم، به این نتیجه رسیده ام که برای زندگی شخصی هم راهی جز آزادی وجود نداره.
و دیگه این که به نظر من نمی شه هم به آزادی معتقد بود و هم برای آزادی حدی تعیین کرد. اصلا به نظر من این یه نوع پارادوکسه. برای آزادی چه جوری می شه حد قائل شد، وقتی آزادی یعنی برداشتن همه ی حدها؟

مسخره کردن؟ کاملا موافقم و اصلا موافق نیستم! من فکر می کنم که آدم های زیادی توی این دنیا هستن که فقط به درد مسخره کردن می خورن و بس. مثلا من در مسخره کردن آدم های پر ادعا یا متعصب و فناتیک یا زورگو لحظه ای تردید نمی کنم و کلی هم از این کار لذت می برم. این جور آدم ها معمولا خودشون رو به شدت جدی می گیرن و اصولا با این رفتار، خودشون خودشون رو به مضحکه می کشن.
اما این که مثلا یکی رد بشه و چشمش چپ باشه یا یکی دیگه موهاش سیخ سیخی، و بعد من بشینم مسخره شون کنم، نه.
البته خوشبختانه برای مسخره کردن، آدم پر ادعا و فناتیک و نادان و... زیاده، ولی اگر هم پیدا نشد کلی موقعیت تاریخی ابلهانه و ارزش های فرهنگی مسخره پیدا می شه، و بسیار رفتارهای احمقانه از جامعه های انسانی سرزده و می زنه که فقط به درد مسخره کردن و به طنز کشیدن و خندیدن می خورن.

ما مردا کلا گزینه های زیادی داریم. مثلا می تونیم ریش و سبیلمون رو بزنیم یا اگر هوس کردیم ریش و سبیل بذاریم یا فقط یک کدومش رو بذاریم، و تازه اون هم در فرم ها و اندازه های مختلف، و جالب و شگفت انگیز اینه که در همه ی این حالت ها هم جذابیت خودمون رو حفظ می کنیم. پس لطفا ما رو از مو کندن نترسونین!
درمورد چشم هم باید بگم که نخیر، چشمای من خیلی هم قویه و فعلا هم تصمیم ندارم عینکی بشم!

در مورد جانی دپ هم موافقم. بازیگر خیلی خوبیه. ولی به نظر من یکی از بهترین بازی هاش توی همون سویینی تاد بود که شما بهش فحش می دادین. تو این فیلم ثابت کرد که خواننده ی خیلی خوبی هم هست.

امیدوارم بازنویسی خانوم "د" هم به خوبی پیش بره. اون قبلی ها چی؟

من یه زمانی یه چیزایی می نوشتم، ولی یک سال و نیم دو سال پیش در یک چرخش روانی همشون رو از بین بردم و نابود کردم! تجربه ی لذت بخش و آموزنده ای بود! ولی خب، بعضی وقت ها فکر می کنم زیاد هم بد نبود اگر بودن! بیچاره ها جای کسی رو که تنگ نکرده بودن!
عکاسی رو هم خیلی دوست دارم و هر وقت سوژه و زاویه و نور و حوصله ی مناسب گیر میارم، عکس می گیرم، ولی البته شخصی، نه به صورت حرفه ای.
سینمای مستند هم که گفتم خیلی دوست دارم.
اگر منظورتون از این مدل کارا، کارای هنریه، اینم بگم که تا 10-11 سال پیش کلاس ویولن می رفتم و تقریبا همون زمان ها گذاشتمش کنار. گرچه ویولن زیبای عزیزم همین الان هم در چند قدمی منه. ولی به هر حال آشنایی ای که با تئوری موسیقی پیدا کردم و آشنایی گوشم با موسیقی کلاسیک، باعث شده که یکی از علاقه های همیشگیم موسیقی باشه. البته در اولین فرصت مناسب ویولن عزیزم رو از جعبه در میارم و دوباره راش میندازم!
با این ویولن کنار گذاشته شده و با اون نوشته های نابود شده، خوشبختانه در حال حاضر هیچ میراثی ندارم که از خودم به جا بذارم!

درمورد وبلاگتون هم بگم که من بعد از تمام اون کشف و شهودها و فلسفه بافی هایی که درباره ی آزادی کردم، به این نتیجه رسیدم که یکی از مهم ترین نمودهای آزادی و یکی از اصلی ترین روش های آزادی، گفتگو کردنه. و هر جا که گفتگویی در جریان باشه و آدم هایی باشن دارای شعور گفتگو، سعی می کنم که در گفتگو شرکت کنم یا در جریانش قرار بگیرم. ولی خب، تصدیق می فرمایید که در گستره ی فرهنگ ایرانی و به طور کلی شرقی، گفتگو چیزی ست بسیار کمیاب و بعضی وقت ها هم نایاب. وبلاگ شما تا حالا یکی از این فرصت های کمیاب بوده که می شده توش یه چیزی گفت و یه چیزی شنید.

samaneh گفت...

هاه!خیلی خوب هم میشه براش حد تعیین کرد،دنیایی که ما توش زندگی می کنیم کلن پایه اش روی تضاده و نه چیز دیگه!هر چیزی که توی این دنیا وجودداره توی یه نقطه ای به تضاد با تعریفش میرسه،در واقع فقط تعاریفن که همیشه نا متناقضن ،همین که به عمل در میان هزار تا چیزی که باهاش در ضدیتن مجبورش می کنن(اون تعریف رو)که خودشو نقض کنه تا عملی بشه!همین آزادی هم که قراره پیرو معنیش بی حد و حصز باشه،وقتی میفته توی رابطه با آزادی دیگران(یا به صورت عقب مونده ترش قدرت دیگران)مجبور میشه واسه خودش حصار بکشه!
در مورد مسخره کردن آدمها نقطه نظر نسبتن مشابهی داریم با این تفاوت که من یه مقادیری بدجنس ترم،البته سعی می کنم نباشم ولی خب دست خودم نیست،معمولن پسرای پخمه هم که هم کلاسیم باشن و بخوان ادای این که خیلی با حالن رو در بیارن چندین مورد پوزخند و متلک رو از جانب من دریافت می کنن،البته تا وقتی مخاطبشون نباشم خودمو کنترل می کنم!در مورد دخترهایی با همین مشخصات هم سعی می کنم خودمو کنترل کنم(بیشتر)ولی خب یه وقتایی دیگه انقدر روی اعصاب می رن که...!
باور کنین،بعضیا خودشون میان می گن بیا منو مسخره کن،من جون می دم برای مسخره شدن!منم دریغ نمی کنم!

وهوه!جذابیت!صادقانه بگم من توی عمرم فقط دوتا مرد رو دیدم که ظاهرشون واقعن جذاب بوده و محض قیافه اشون ازشون خوشم اومده،یه نفر رو وقتی 15 سالم بود توی یه پاساژی دیدم که یه مرد سی ساله بود،اون یکی هم توی فیلم لاست!بقیه عمومن فاقد جذابیتن،بنابر این چیزی که وجود نداره رو نمیشه حفظ کرد!یه مطلب دیگه هیج کس نمی تونه ادعا کنه یه زن با ریش زشت تر از مردی با قیافه ی معادلش میشه فقط غیر ظریف میشه چیزی که از یه زن انتظار میره نباشه،همونطور که اگه یه مرد انتظار میره که باشه!شرمنده دیگه فکر کنم سیستم اعتماد به نفس مردا رو به کل نا کار کردم!
یه چیز خنده دار،سر یه کلاسی یه دفعه بحث شد که اگه شما می تونستین کجای صورتتون رو عمل می کردین؟بعد یکی از پسرای کلاسمون که قیافه اش به شدت داغون بود و به شدت هم من توی کمین بودم بالاخره روشو کم کنم(چون خیلی حرف بی جا میزد همه اشم واسه دخترای کل مجموعه حرف در میاورد) برگشت گفت هیچ جا،من هم گفتم آره خب یه جا اصلن فایده نمی کنه،کلش باید عوض بشه،برگشت گفت نه من از خودم خیلی راضیم ،منم گفتم بالاخره اینو نگیم چی بگیم!داشت از حرص خفه میشد،کلی کیف کردم،امیدوارم به حس مرد گرایانه ی وجودتون خیلی توهین نشده باشه،جون خیلی حقش بود!
در ادامه در مورد گردش روان می دونم چه حسیه ولی اصولن واسه من دیگه متوقف شده،دیگه هیچیو دور نمیندازم،خیلی خس بهتریه وقتی همه چیو نگه میداری!میراث،به قول میلان کوندرا اینا همه اش بحث جاودانه موندن و نموندن و به قول خودم این که چقدر بهش اهمیت بدی!
در مورد گفتگو موافقم،واقعن موافقم،یه وقتایی آدم می خواد همه رو بکشه انقدر حرف مفت میزنن ،انقدر از موضع بالا حرف می زنن در حالی که جاشو ندارن!کلن یه عده از آدما به دنیا اومدن که روی اعصاب یه عده دیگه باشن و با حرفای صد من یه غازشون مانع حرکت اون عده ی دیگه بشن!واقعن کمتر گفتگوی واقعی و خارج از تحمیل تفکر وجود داره!همیشه آدما حس می کنن باید بحث کنن و برنده بشن،کمتر کسیو دیده ام حرف بزنه بلکه ذهنش باز بشه،آدما بیشتر مایلن معلومات خودشونو بیرون بریزن تا از معلومات دیگران استفاده کنن!به هر حال صحبتهای خوبیه،راستش یه زمانی توی بلاگفا یه وبلاگ داشتم یعنی کابوس محض بود،آدما میومدن کامنت میذاشتن با این متن؛دوست عزیز(هزار تا گل)وبلاگ زیبایی دارید(من معنی "وبلاگ زیبا" رو هیچ وقت نفهمیدم چون من کارهایی مثل نقاشی یا عکس رو روی وبلاگم نذاشته یودم که بخواد زیبا باشه)به کلبه ی درویشی(؟؟؟؟؟؟؟) من هم سری بزنید(هزار تا گل)به امید دیدار(یه کپه گل دیگه)
بعد میرفنی وبلاگ یارو رو نگاه می کردی مثلن روش آهنگ گذاشته بود چه می دونم یکی از این احمقای تولید داخل بعد هم مطالب وبلاگ روکه می خوندی دیگه بالا میاوردی!من نمی دونم چرا مردم حس می کنن اگه از صوت "آه" و کلمه ی عشق استفاده کنن حاصل حتمن شعر میشه!اه!واقعن افتضاح بود،خوبی بلاگر اینه که جون استفاده ازش به راحتی بلاگفا نیست اونقدر آدم داغون توش جمع نمیشن که مایه ی بسی خوشیست!
در مورد جانی دپ اما،من هم می دونم بازیش خوب بود و من بهش فحش دادم چون خانوم لاوت رو پرت کرد توی تنور!اصلن خوب نبود!فیلم رو هم خیلی دوست نداشتم چون به نظرم اون قسمت دختر سوئنی تاد و پسره اضافی بود!اگه جریان عشق اون دونفر نبود داستان می تونست متمرکز تر باشه!واقعن؟صدای خودش بود!؟؟؟