۱۳۸۷/۹/۳۰

باز بعد مدتها مطلبی پیش اومد که باعث شد خیلی از فکرای مزخرف بیاد توی ذهنم ،من عادت به بد کردن حال خودم دارم انگار از درد دادن به خودم خوشم میاد،باز داشتم بعد مدتها به ازدواج فکر می کردم،واقعن چیز مسخره ایه،به هر نوعیش مسخره است،فقط تبدیل هیجان زندگی به روزمرگیه،این که صبح که از خواب پامیشی می بینی اینی که بغل دستت خوابیده طبق قرار داد اینجاست ،این که بدتر از اون خودتم طبق قرار داد اونجایی،روزمرگی محض،این که نفهمی کی از هر دلیلی برای زندگی با شریکت خالی شدی،هر وقت به این مطلب فکر می کنم منزجر میشم،می تونم بگم جزء (فکر کنم)معدود دخترایی هستم که هیچ ذوقی نسبت به مساله ی ازدواج ندارم!بیشتر از هر چیزی می ترسونه من رو،حروم کردن روزای زندگیه،با آدمی که ممکنه دیگه نخوایش،بیشتر برام شبیه بیماری آسمه،چون هر وقت بهش فکر می کنم نه تنها خاقم که نفسمم تنگ میشه!چرا همه ی چیزای مزخرف توی دنیا تشویق میشن؟چرا انقدر با هر چیزی که توی دنیا مردم باهاش خوشن من مشکل دارم؟مرده شور ببره این روحیه ی گه گرفته ی منو!نمی دونم،فقط می دونم باز من روحیه ام به هم ریخته،،اعصابم یعنی!باز فیلم دیدم!چرا حالم بد میشه نمی دونم!باز پرسپولیسو دیدم اینبار با زیرنویس،نمی دونم اخیرن دچار اشک دم مشک شده ام و گریه ام می گیره یا واقعن گریه دار بود!خانه سیاه است رو هم بالاخره دیدم،باید بگم که حالم بدتر شد!

نمی دونم چرا اینجوریم وقتی حالم بد میشه همه ی خاطرات بد میاد رو،از پنج سالگی که خاطره ی شکل گرفته دارم تا به امروز هر خاطره ی بدی دارم میاد روو!نمی دونم حرف زدن اصلن مشکلی رو حل می کنه؟شاید،شاید نه!فکر کنم روانیم!باید یه روانکاو با شعور پیدا کنم،اگه برم پیش یکی که حرفای تخیلی بهم بزنه مجبور میشم علاوه بر همه ی در گیریهای درونیم وظیفه ی خطیر پایین گذاشتن موتور روانکاو عزیز رو هم به عهده بگیرم!

آره با این روحیه باید هدفون بذارم توی گوشم آهنگ خیام گوش بدم،که هی بگه هیچ،هیچ!بعدم محسن نامجو که بگه کلن به تخمم،سلیقه ام حرف نداره،عالیه!می خوام برم کتاب بخونم،یادداشتهای روزانه ی ویرجینیا وولف رو گرفته ام،من ذاتن آدم فضولیم،البته ویرجینیا وولف برام ورژن خارجی فروغه،وگرنه انقدر حرفای روزانه اش نمی تونست برام مهم باشه،به یه نتیجه ای رسیدم،هنر و دانش توی ایران از هر چیزی ارزونتره!مامانم خرید روزانه می کنه میشه 30 ،40 تومن من کتاب می خرم واسه دست کم دوهفته ،میشه دوازده تومن!البته یه فرض دیگه هم وجود داره ما روزانه عین گاو می خوریم!

هین کج و راست میشوم ولی هیچیم نخورده ام به جان تو!در واقع هر چی خورده ام این دو روزه بالا آورده ام!خدا این بیماریهای برهه ای گوارشی رو زیاد کناد که مایه ی حفظ تناسب اندام همی شود!

ساعت دوی بعد از نیمه شبه!خوابم هم نمیاد،هزار تا فکر توی این مغز کوچیک بی خاصیته!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

بله هنر و دانش در این مرز پر گهر از هر چیزی ارزون تره، یعنی بهتره بگیم بی ارزش ترین چیزان. به همین دلیله که من از چند سال پیش به این نتیجه رسیدم که هنر نزد ایرانیان نیست و بس!

خانه سیاه است رو پس دیدین. من که هنوز ندیدم. چه طوره؟ یعنی از نظر سینمایی کار با ارزشی هست؟
پرسپولیس هم چندان گریه دار نبود، یعنی به نظر من اصلا نیازی به گریه کردن نداشت. البته به طور کلی فضای غمناکی داشت، ولی توی ذهن من بیشتر چندتا صحنه ی خنده دارش مونده تا صحنه های غم انگیزش. مثل اونجایی که مادربزرگ (که به نظر من جذاب ترین کاراکتر این داستان بود) بعد از چند سال برای اولین بار مرجانه رو می بینه و برای این که بگه چه قدر قدت بلند شده اون جمله ی بانمک رو می گه. یادتونه چی گفت؟ ها ها ها! من که کلی خندیدم! به اضافه ی یکی دوتا صحنه ی خنده دار دیگه.

این بد شدن حال هم البته به نظر من خیلی موقع ها دست خود آدم نیست. آدم در این سرک کشیدن های هر روزه به این جا و اون جا، بعضی وقت ها از جاهایی سر در میاره که خودش هم نمی دونه آخرشون به کجا می رسه. مثلا فکر کنم یه ماه پیش بود که نشستم یه روزه کتاب "خاطرات روسپیان سودا زده ی من" مارکز رو خوندم. با این که ترجمه اش خوب بود و خود داستان هم مشکل خاصی نداشت و حتا به نظر من داستان قوی و تاثیر گذاری بود، ولی از خوندنش احساس بدی بهم دست داد که حتا نزدیک بود بزنم از کامپیوترم پاکش کنم! برعکس "صد سال تنهایی" که بر خلاف این اسم سنگین و پرطنینش، من رو بیشتر یاد این کارتون های شلوغ خنده دار پر از خل بازی مینداخت! خوندین؟
البته تا اینجایی که من خوندم که این جوری بود، یعنی دقیقا تا نیمه ی کتاب، که یک سال و نیم دوسالی هم هست که نیمه ی دومش در صف اون چیزایی گیر افتاده که باید بخونم و هنوز نخونده ام!

جمله ی "نمی دونم حرف زدن اصلن مشکلی رو حل می کنه" جمله ی جالبیه. چون حرف زدن دو نوعه، حرف زدن با دیگران و حرف زدن با خود. و این جمله می تونه در عین حال هم فقط یکی از این دو مفهوم و هم هر دوتای این دو مفهوم رو تایید کنه، و هم می تونه هر دوتای این دو مفهوم رو نفی کنه! (در تحلیل این جمله ی به ظاهر ساده ی شما به چه فشردگی مفهومی شگفت انگیزی رسیدیم! فقط یادتون باشه که من این جمله رو در تاریخ ثبت کردم!). و مطلب در این جاست که به نظر من بهترین گزینه، حرف زدن با دیگرانه، در حالی که ناممکنه، و بدترین گزینه، حرف زدن با خوده، که تنها امکانه! برای من امکان حرف زدن با دیگران، امکانیه بسیار بعید، چون بیشتر وقت ها نه من می تونم به درستی درونم رو برای دیگری بیان کنم، و نه اگر بیان کنم اون دیگری حالیش می شه، و در هر حالتش هم دیگران محترم به احتمال یک اپسیلون کم تر از 100 درصد، چیزی جز مزخرف برای پاسخ دادن در چنته ندارن! به این ترتیب بود که من به این نتیجه رسیدم که بهترین گزینه همون بدترین گزینه هست، یعنی حرف زدن با خود! که بخشی از این با خود حرف زدن ها هم شد اون نوشته های کذایی! ولی خب بعضی وقت ها هم فکر می کنم بهترین کار اصلا حرف نزدنه. که بهترین جایگزینش هم همون خوندنه!

آهنگ خیام چیه؟ محسن نامجو هم البته انتخاب خوبیه، ولی من در این جور مواقع موسیقی کلاسیک (هم به مفهوم عام و هم به خصوص به مفهوم خاصش یعنی موسیقی قبل از بتهوون، مثل موتسارت و ویوالدی و...) رو ترجیح می دم. و البته موسیقی فلامنکو هم انتخاب خوبیه. البته من که خودم هم نمی دونم چه وقتی چه چیزی حالم رو خوب می کنه یا بدتر می کنه، ولی در موسیقی، این دو مورد، بیشتر وقتا حالم رو بد نمی کنن!

من هم تا چند سال پیش فکر می کردم بد نیست برم به یه روانکاو سر بزنم، ولی هر بار بلافاصله به این نتیجه ی اندکی رادیکال می رسیدم که هیچ روانکاوی به اون باهوشی نخواهد بود که بتونه درون من رو بکاوه! و به دنبالش صحنه های مضحکی از چرت و پرت گفتن روانکاو و البته تلاش من برای سرکار گذاشتن و بیشتر گمراه کردنش، باعث شد که به این فکر بیفتم که اصلا بهتره خودم درون خودم رو بکاوم!

samaneh گفت...

خانه سیاه است فیلم خوبیه،میشه گفت با یه مجموعه شعر ثبت نشده از فروغ!فیلم کوتاهیه به هر حال و مستند،من به فیلمای مستند پر هیبت بیشتر عادت دارم تا مدل ساده ولی خب اینم یه مدله!ارزش دیدن داره به گمانم!
نمی دونم دیگه این زندگی واقعن ...،دردم می کند بد جور!
آدم دق می کنه دیگه با خودش هم حرف نزنه،جدی می خوام برم پیش یه روانکاو،حرف مفت هم بزنه خودم می زنم توی دهنش!(دو نقطه دی!)آهنگ که نیست،این چیزایی که شاملو خونده ،یکی دو موردش هم شجریان پشت بندش ونگ ونگ زده!
آره شما توی تاریخ ثبتش کردین منم فهمیدمش!محسن نامجو هم اصلن انتخاب خوبی نیست اخیرن همه میرن روی اعصاب!
اون نتیجه البته در حد اندک رادیکال نبود به گمونم خیلی بیشتر از این حرفا بود!اون سری هم که فیلم پرسپولیسو دیدم حالم بد شد،اینبار بدتر،آره مامان بزرگه خیلی خوب بود،از همه بهتر بود نظرش در رابطه با فیلمای ژاپنی خیلی خوب بود،می خوام کلن سینما رو از زندگیم حذف کنم تاثیر بد مزخرفی روی روحیه ام میذاره!من آهنگ کلاسیک اگه گوش بذم وقتی حالم بده گوشام می ترکه!اه !باید همه ی هنرمندا رو کشت!اینجوری زندگی به طرز احمقانه ای خوب میشه!
دیگه همین دیگه!